خاطرات -خاطرات قائممقامالملک -بخش پایانی
وعدههای شاه درباره عدالت اجتماعی
باورم شد که او راست میگفت و چون به هوش گمراهش آگاه بودم و دریافتم که گمان او درست بوده است و شاه واقعا از مردان بلندقد، از افراد سخنور و سخنگو، از دارندگان فهم وهوش و همت و بلندپروازی خوشش نمیآید. پس ازآن نیز برخوردهای دیگری پیش آمد که برداشت ارسنجانی را تایید میکرد و پریشان حالی مرا بیشتر! پس از سخنان وزیر کشاورزی شاه از من پرسید آیاحرفی برای گفتن دارم؟ و من صادقانه گفتم آنچه باید گفته شود در طرحهای مصور و اعداد و ارقامی که روی تابلوها نشان داده شده است گویا است، چنانچه اعلیحضرت فرصت فرمودند از نظر خواهند گذراند.
شاه خوشحال شد و گفت فرصت خوبی است که ما نظرات خودمان را درباره عدالت اجتماعی و حمایت از زحمتکشان در چند جمله کوتاه بیان کنیم تا به زودی برنامههای اصلاحات برای اطلاع عموم منتشر شود. آنگاه اندکی از زورگویی و ستمگری زمینداران و کارفرمایان و زندگی سخت و طاقتفرسای کارگران و کشاورزان گفت و دل بر آنها سوزاند و وعده بهشت دنیا را به همه داد و چنان گرم گفتار خود شد که شنونده باور میکرد این شاه نیست که حرف میزند، بلکه رهبر بشر دوستی است که از راه دور پیام رستگاری آورده است! نیمساعتی گذشت به سخنرانی و با وعده تکرار این گونه همایشها و شاه به راه افتاده تا برنامههای مصور شهرداری را تماشا کند. در آن طرحها توسعه شهر تهران در سه مرحله پنج ساله و پانزده ساله و بیست و پنج ساله به تصویر کشیده شده بود و توضیح رسایی به او میداد، هر جا هم ابهامی بود یا نظر خاصی داشت کارشناس آلمانی آماده بود و همکاران هم با اشاره من افاده کلام میکردند. شاه خرسند و خوش حال و با آرزوی پیروزی ملت و توفیق دستاندرکاران و خدمتگذاران خود را به اتومبیل رساند که سوار شود، با نخست وزیر و وزیر کشاورزی و من دست داد و دوباره رضایت خود را از کارهای انجام شده ابراز کرد و پا به رکاب نهاد که قائم مقام به چابکی در رسید و نفس زنان خواهش کرد که یک بار برای همیشه به او فرصتی بدهد تا آرزوهای خود را برای تحقق برنامههای اصلاحی اعلیحضرت نثار کند و دیگر هرگز وقت گرانبهای او را نگیرد. شاه به اتومبیل تکیه داد و رو به قائم مقام آهسته گفت بگو! پیرمرد با آهنگی نرم و پرصلابت مانند اینکه چند نفری که آن جا بودند نیستند و مخاطب کسی است که پشت پرده پنهان است، گفت خدایا شاهد باش که من آخرین بار آرزوها را به زبان میآورم و سپس امانت تو را که جان شیرین است پس میدهم! بعد گفت شاه بیاد بیاورند مکه را و حجرالاسود و آفتاب سوزان را و آن دقیقهای که دوتایی روبروی آن سنگ سیاه داغ ایستاده بودیم و دلمان لبریز از شوق و فکرمان متوجه خدای یگانه و آرزویمان بر زبانمان جاری بود. من تو را سوگند دادم که در پیشگاه خدا، در خانه او با قلب صاف و دل پاک از او بخواهی ترا در تامین سعادت و رفاه مردم ستمدیده ایران یاری کند، شاه همچنان چشم به چهره روشن و مصمم رفیع دوخته بود و آن مرد پاکدل ادامه داده، گفت: «از آن روز یک آن نیت پاک تو را فراموش نکردم که امروز که میبینیم با همان نیت برخاستهای و به یاری مردم هموطن خود شتافتهای. اگر تو را از خطری که دور سر تو است خبر نکنم کفران نعمت کردهام، خطر تو در آن سوی مرزها نیست، درمیان جمعیت نیست، همین جا در کنار تو است. هوشدار و بپرهیز!» شاه خشمگین گفت چه گویی؟ گفت: جان میگویم از اینها(با اشاره به ارسنجانی وعلم) بترس و فریب سخنان آنها را نخور، این آقای ارسنجانی نه دوست مردم است نه فرمانبر تو! او هوای خودش را دارد و میخواهد یک شبه ره صدساله برود. سنگ خودش را به سینه میزند. مالکان را دشمن تو میکند و کشاورزان را آزمند و طلبکار تو! شکی نیست خیر تو اگر عملی شود ایران بهشت میشود اما آنکه عمل کند کیست؟ هر کس باشد اینها نیستند! کشاورزی ایران گرفتاریهای خود را دارد اگر بیست درصد به مالکان بزرگ تعلق داشته باشد بقیه خرده مالکند یا کشاورز. ایران بیآب است جز یک دو ناحیه همه جا با قنات چاه آبیاری میشود. هیچ خورده مالکی به تنها نمیتواند از عهده هزینه قنات و چاه برآید به جز انگشت شماری که زورگو و ستمکارند مابقی حامی و مددکار دهقانند چون به او نیاز دارند. مالکانی مانند من، پدر کشاورزان هستیم. حالا این آقا میان رعیت و مالک تفرقه میاندازد و وعده زمین میدهد.
اگر حسننیت داشت فکر آب هم میکرد. گیرم زارع ده هکتار زمین داشت آب از کجا بیاورد! با آب مالک شریک شود سهم خرجش را چگونه بپردازد؟ من نمیگویم مالکان همه درستکار و خداجو هستند، ولی تاریخ را بخوان، هر وقت خطری پیش آید آنها از مال و جان میگذرند همیشه مرزداران وفاداری بودهاند. زارعی که ملک ندارد بیگاری میدهد برای خاک خشک و خالی که دلش نمیسوزد. در این جا ارسنجانی خواست چیزی بگوید شاه اشاره کرد که خاموش باشد. قائممقام که گرم سخن شده بود گفت تو را خسته کردم و برای خودم دشمن تراشیدم ولی خوشبختی تو را میخواهم و رفاه مردم ستمدیده را. این راه به ترکستان است. راه ایرانی نیست راه آمریکایی است. ما نفت داریم باید پولش را بدهیم نان بخریم. زود است که گندم از آمریکا وارد کنیم و چشم کودکان روستایی به دست عمال ایرانی آمریکا باشد که لقمه نانی به دست آورند. اگر دلتان برای مردم میسوزد بیایید در هر استانی مردم دانا را گرد آورید، بر حسب موقعیت طبیعی و آب و هوا ترتیبی بدهید که سهم کشاورز را بالا ببرند و دولت هم علاوه بر نظارت، بذر و وسایل کار در اختیار آنها بگذارد و کارهای عمومی دهات را تصدی کند، راه بسازد، سمپاشی کند، در زمستان وام بدهد، محصول را عادلانه معین کند اگر فروش نرفت خودش بخرد، سوادآموزی کند، با ایجاد کارهای مختلف دستی و حرفهای از مهاجرت آنها به شهرها جلوگیری کند.
ارسال نظر