شاه از ما دو نفر خوشش نمی‌آید

اگر دولت یا مالک در کار آب دخالت و همیاری نکنند قنات‌ها خراب می‌شود چاه کنده نمی‌شود و بر سر آب رودخانه جنگ و ستیز برقرار خواهد شد. شاه از مالکان بزرگ دلخور است و آنها را آلت دست سیاست می‌داند با اینکه زمین‌های آنها را که پدرش گرفته بود پس داده باز هم کج‌تابی و زیاده‌خواهی کرده و می‌گوید باید آنها را خورد کرد چون آدم کینه‌توزی است می‌خواهد آنها را زمین بزند غافل از اینکه مالکان بزرگ انگشت‌شمار هستند و آسان می‌شود آنها را محدود کرد. بیشتر جمعیت مالک متوسط و خورده مالک هستند که همه در ده و مزرعه خود می‌مانند و کار هم می‌کنند. مانند من که در گیلان ملک دارم و ارسنجانی مرا بزرگ مالک می‌شناسد. ولی طبق سوابق و واقعیت من سالی در حدود سی‌و‌سه پوط (هر پوط سی و سه کیلو) عائدی دارم که کفاف خانه درباز مرا در تهران نمی‌دهد و اگر درآمد مستغلات نبود در می‌ماندم و مدعی‌ام یک کشاورز ناخشنود در ملک من نیست با همه مانند پدر و سرپرست رفتار می‌کنم طبیب و دوای آنها با من است آنها را باید از دردسرهای ماموران دولت مانند ژاندارم و دارایی دور نگاهدارم. اگر مالک نباشد یا کشاورز پایبند مرز و بومش نباشد سنگ روی سنگ بند نمی‌شود. من منکر زورگویی بعضی مالکان نیستم ولی جلوگیری از آنها مشکل نیست. سیستم کار و برداشت را باید روشن کرد بر حسب مقتضیات محل وظیفه مالک و مسوولیت دولت و تکلیف زارع باید مشخص باشد. همان‌طور که مصدق در نظر داشت باید روابط مالک و زارع و کارگر براساس عدالت و کار معلوم باشد. تازه این سخنان غیر از حرف‌های علما به‌عنوان اسلام بود که اصل‌الناس مسلطون علی اموالهم را مقدس می‌دانستند و اصل دیگر لیس للانسان الا ما سعی را فراموش می‌کردند. آن روز قائم‌مقام فرمود من همه اینها را به شاه گفته و نوشته‌ام، اما شاه نمی‌پذیرد و اصرار هم دارد اصلاحات ارضی با همین رویه عملی شود که قطعا مشکل‌آفرین است و به زودی زیان آن آشکار می‌شود. دهاتی‌ها که نمی‌توانند قنات آباد کنند یا چاه عمیق بکنند راهی شهرها می‌شوند تا قنات‌ها بخشکد و زمین بایر و بی‌کشت بماند و مردم نانشان را از دست خارجی بگیرند. حالا می‌خواهم ماموریت الهی خودم را تمام کنم و یک بار دیگر بکوشم او را حالی کنم که گول ریاکارانی که دور و بر خود گرد آورده نخورد و سوگندش را در پای حجرالاسود «سنگ سیاه»، از یاد نبرد تا من آسوده و با وجدان آرام جان بدهم. از این پس زندگی بر من حرام است و وجودم برای خودم و برای مردم ایران سودآور نیست!

قرار گذاشتیم به دعوت من در جشن نیکوکاری حضور یابد و چنانچه فرصتی به دست آورد باری را که بر دل مهربانش سنگینی می‌کند، به زمین بگذارد و سبک شود.

روز درخت‌کاری پیش از اینکه شاه برسد ابتدا ارسنجانی رسید، سپس قائم‌مقام و بعد علم. ارسنجانی تا رسید مرا کنار کشید و آهسته دور از گوش دیگران گفت می‌خواهم رازی را به تو بگویم! در شگفت شدم که با هم چندان یکدل نبودیم نه او به این سادگی با کسی همراز می‌شد و نه من از کارهای او دل خوشی داشتم! گفت می‌دانی که شاه از من و تو خوشش نمی‌آید؟ گفتم ممکن است از تو که برایش دردسر درست کرده‌ای خوشش نیاید ولی چرا از من؟ که می‌کوشم با خدمت به مردم دعاگو بیافرینم! گفت شوخی نمی‌کنم، مدتی است دریافته‌ام که از ما دو تا دل خوشی ندارد و دلیلش را تازگی یافته‌ام، شاه سخنرانی نمی‌داند و ما با شیرین زبانی دل مردم را به دست آورده‌ایم دهاتی‌ها برای من کف می‌زنند و صلوات نثار می‌کنند و تهرانی‌ها دور و بر تو می‌پلکند به حرف‌هایت گوش می‌دهند و درد دل‌هایشان را به زبان می‌آوردند، تو هم با کار و تلاش نومیدشان نمی‌کنی، اما شاه که باید به دست ماها مشکل آنها را حل کند، در میان دولتمردان جز ما دو تا کسی را ندارد. دیگران جز ریا و دروغ و چاپلوسی کاری ندارند تازه پرتوقع و پررو و دزد و دغل هم هستند و سنگی از جلوی پای کارگر و رعیت برنمی‌دارند! در فکر فرو رفتم، چرا که در گفتار او حقیقتی نهفته بود، گفتم حالا که به این راز پی برده‌ای می‌خواهی چه کنی؟ گفت صبر کن تا جشن آغاز شود یک چشمه‌اش را نشان می‌دهم به شرط اینکه میان خودمان بماند. در همین هنگام آقای علم رسید و سخن ما را برید و با شتاب از من پرسید (با اشاره به قائم‌مقام که با چند تن مدیران شهرداری گرم گفت‌وگو بود) که این آقا را کی دعوت کرده؟ ارسنجانی به دادم رسید و گفت این مرد دعوت لازم ندارد، همه‌جا هست و زبانش هم دراز است. صدای چرخ‌های اتومبیل روی ریگ‌های خیابان پارک همه را بدان سو کشید که شاه پیاده شد، با حاضران سری جنباند به نخست‌وزیر و با ارسنجانی و من که پیشواز رفته بودیم دستی داد و از برنامه جویا شد که گفتم آقای وزیر کشاورزی گزارشی به عرض خواهد رساند و سپس اگر میل اعلیحضرت باشد گزارش‌ها و برنامه‌های شهرداری روی تابلوها مجسم شده است، نگاهی به آن گویای فعالیت کارکنان شهرداری خواهد بود.

شاه کنار ستون چادر پذیرایی ایستاد و نخست‌وزیر و وزیر و من در یک سو و سایر حضار که آقای رفیع هم در میانشان بود، سوی دیگر. ارسنجانی از جیب بغل خود کاغذی در آورد و جلوی چشم برد و با دستی لرزان و صدایی پرزیر و بم مانند آدمی شرم‌زده یا ترسان چند جمله در باب جشن درخت‌کاری و سنت نیکان ادا کرد. من که کنار او ایستاده بودم چشمم به کاغذی که ظاهرا می‌خواند افتاد سرتاسر سپید بود بدون یک خط نوشته! پیش از آنکه تعجب من پایان یابد، به سخنرانی بی‌سروته پایان داد کرنشی کرد و خاموش شد.