مخالفت با نظریه‌های اقتصادی غرب

از جمله چیزهایی که آقای موسوی گفت، این بود که خطاب به آقای عالی‌نسب ابراز داشت: «مردم از بابت زحمت‌های شما در دوران جنگ و اداره‌ جنگ و اقتصاد کشور خیلی ممنون و قدردان هستند.» ولی آقای عالی‌نسب نمی‌شنید. آقای میرحسین موسوی چند بار تکرار کرد تا ایشان متوجه شد و گفت: «نه، قابلیت و استعداد خود شما بود. من کاری نکردم.» با این حال او تا زمانی که می‌توانست کار کند، در همه‌ مراحل می‌کوشید خدمت کند و در عین حال آنچه خیلی اهمیت دارد، این است که او می‌خواست به اسلام عمل کند و اقتصاد اسلامی‌را به منصه‌ ظهور برساند.

بنابراین وقتی در جلسه‌ای، چند نفر از تحصیل‌کردگان غربی، نظریات غرب‌گرایانه اقتصادی را ابراز کرده بودند، ایشان خیلی با ملاطفت گفته بود: «آنچه آقایان می‌گویند، نظریه‌هایی است که من رفته و از نزدیک در کارخانه‌های غربی دیده‌ام، بنابراین از آنها بی‌خبر و بی‌اطلاع نیستم.» بعد جزوه‌ای (گزارش الحیاه) را که آیات و روایات اقتصادی در آن جمع شده بود، از جیبش درآورده و بالا گرفته بود که «ما شهید داده‌ایم که به اینها عمل شود و اینها عملی شود، والا این نظریات غربی چیزی است که یکی از آنها را شاه هم انجام می‌داد.‌»

بسیار به‌جا خواهد بود که از ظرافت آقای عالی‌نسب صحبت کنید.

ایشان در عین حال آدم ظریفی بود. نقل می‌کرد: یک بار رفته بودم به تبریز. فرزندان یکی از تاجران بزرگ تبریز پیش من آمدند و از امساک پدرشان گلایه کردند که به هیچ قیمتی حاضر نمی‌شود خرج کند و از من خواستند با او صحبت کنم. من به دیدن او رفتم. تازه نشسته بودیم که آن بازاری برگشت، به من گفت: فلانی! شنیده‌ام خیلی پول خرج می‌کنی! چطور دلت می‌آید پولی را که این‌قدر به زحمت به دست می‌آید، همین‌جوری خرج کنی و از دست بدهی؟ دیدم رفته‌ام او را نصیحت کنم، او دارد مرا نصیحت می‌کند که اینقدر پول خرج نکن!‌

درست است که با هم ملاقاتی نیز با شهریار داشتید؟

بله یک سفر با هم به تبریز رفتیم و ایشان در تبریز بودند و به منزل پدرخانم ایشان وارد شدیم که یک فرد محترم بازاری بود، سید و معمم هم بود، مثل سنت برخی از بازاری‌ها که معمم هم بودند. بسیار مایل بودم که مرحوم شهریار را ببینم. آقایی به‌نام آقای حبشی‌زاده بود که با شهریار رفیق بود، با آقای عالی‌نسب هم دوست بود. ایشان تماس گرفت و عصری، دو ساعت به منزل آقای شهریار رفتیم. در منزل شهریار، گلی در طاقچه بود که خیلی زیبا بود؛ ولی نمی‌توانستم بفهمم واقعی است یا مصنوعی. پرسیدم: «استاد! این گل واقعی است؟» گفت: «نخیر، مصنوعی است.» من نگاه کردم، دیدم نمی‌شود این مصنوعی باشد. شهریار گفت: نخیر، مصنوعی است. آن را یک خانم تبریزی با دست خودش ساخته است، از نرم‌ترین و لطیف‌ترین، پرهایی که در زیر بال پرنده‌ها می‌روید. عجیب است که عین گل بود. بعد شهریار جمله‌ای گفت که یک دیوان شعر بود. گفت: «اینجا گل و بلبل یکی شده‌اند!» چند تا شعر هم برای ما خواند که الان یادم نیست.‌

در همین سفر آقای عالی‌نسب گفت: دانشمندی هم در تبریز هست به نام آقای جعفرسلطان القرائی که اهل علم و فضل و کمال بود، کتاب‌هایی هم نوشته بود، به دیدن او هم رفتیم. در مجموع سفر بسیار خوب و فراموش نشدنی بود.‌

شما جمله‌ای در باب تورم از آقای عالی‌نسب نقل نموده‌اید با این مضمون: «تورم مالیاتی است که اغنیا، به میل خود به گردن فقرا می‌بندند.» آقای عالی‌نسب با اینکه تحصیلات نداشت، این مطالب را چگونه بیان می‌کردند؟

اتفاقا‌ مساله ما همین است. ایشان خیلی مغز عجیب و غریبی داشت و مطالب مهمی را بیان می‌کرد. بیانش هم فوق‌العاده بود و انصافا‌ هر مطلبی را که می‌خواست بگوید، واقعا‌ عالی بیان می‌کرد. این جمله‌ ایشان خیلی ظریف است.

آقای جعفری نقل می‌کرد: یک وقت کسی گفت: «من دارم شعرهای مزخرف و به‌دردنخور را جمع می‌کنم تا آیندگان بدانند که چه حرف‌های مفتی زده شده است!» یکدفعه آقای عالی‌نسب برگشت گفت: احتیاجی به این کار نیست، چون در آینده هم کسانی خواهند بود که مزخرف بگویند! آقای جعفری نسبت به هوش ایشان اعجاب داشت و همواره عقل ایشان را می‌ستود.

قبول دارید که آنچه ایشان درباره‌ آخرین دستی که کار هتل را تمام می‌کند و اولین پایی که به روی سنگفرش‌های هتل می‌آید، بیان کرده است، آدم را یاد شخصی مثل ویکتور هوگو می‌اندازد و از ظرافت هنری موج می‌زند؟

همین‌طور است. واقعا‌ جمله غیرعادی است. شما فکر کنید که این را کسی می‌گوید که ادیب و هنرمند و نویسنده و شاعر نیست. آن وقت آن را در میان هزارها مشغله و حرف و حدیث می‌گوید و به چنین مساله‌ای توجه می‌یابد. من با شما موافقم: بله، می‌شود گفت ایشان یک متفکر بود. عالی‌نسب از نظر ذهن حاد و مسائل انسانی خیلی عجیب بود. خیلی عجیب. من فکر می‌کنم چنین ذهنی یک مقدارش موهبت الهی بود. یعنی خداوند این ذهن بیدار و این عقل نورانی را به او بخشیده بود، منتها او از آن استفاده می‌کرد و به اصطلاح افتاده بود توی این خط که استفاده کند و استعدادش را شکوفا سازد.

در روایت هم آمده است که خداوند به کسانی موهبت‌هایی می‌دهد و استعدادهایی می‌بخشد. اگر استفاده کردند، مثل آب چشمه می‌ماند که هرچه بکشند و استفاده کنند، زیاد می‌شود و اگر استفاده نکنند، مثل یک چیز متروک می‌شود و عنکبوت به آن تار می‌بندد.