درمحل‌هامی گشت و به فقرا لباس می‌داد

نوع کمک‌ها و دستگیری‌های ایشان چگونه بود؟

فراموش نمی‌کنم که یکی از آقایان اهل علم تهران می‌خواست دخترش را عروس کند، ولی تمکن جهیزیه نداشت. از بنده خواست به آقای عالی‌نسب اطلاع دهم.

ایشان به محض اطلاع مبلغی برای آن شخص فرستاد، گفتند: «کم است!» دوباره فرستاد. باز گفتند: «کم است!» برای سومین مرتبه فرستاد. بعد که کار تمام شد، ایشان به من گفت: فلانی را زن‌ها گول می‌زنند. من هر سال پانصد دست جهیزیه می‌دهم. بنابراین از چندوچون هزینه جهیزیه بی‌اطلاع نیستم، همان مبلغ اول برای جهیزیه متعارف کفایت می‌کرد.‌

تجلی عاطفه و انسانیت ایشان را در کجا دیدید؟ به عبارت دیگر کدام حادثه می‌تواند انسان‌دوستی و مهر و فقیرنوازی ایشان را نشان دهد؟

این اواخر شنیدم که منزل مسکونی‌شان را عوض کرده و خانه‌ای در جایی بهتر تهیه کرده‌اند. نشانی گرفتم و به دیدنشان رفتم. نشسته بودیم که در ضمن صحبت گفتند: «فلانی! من در آمدن به این خانه توضیحی دارم که باید بدهم.» بعد گفتند: از مدتی قبل، احساس می‌کردم که نزدیکان من آن‌گونه که باید در کمک به دیگران با من همکاری نمی‌کنند؛مثلا اگر می‌گفتم ده‌هزار جفت کفش بخرید ببرید به مدارس پایین‌شهر، پانصد جفت می‌خریدند، یا در ساختن دبیرستان‌ها و... دیدم همکاری نمی‌کنند. نشستم فکر کردم که این چه دلیلی می‌تواند داشته باشد. فهمیدم که ممکن است فکر کنند من آنقدر خواهم داد و بخشش خواهم کرد که چیزی برای آنها باقی نخواهد ماند. بنابراین آمدم این خانه را خریدم تا مطمئن باشند که اینجا هست و با دلگرمی ‌و طیب خاطر این کارها را انجام دهند!‌

آن خانه را ایشان آن زمان به قیمت ششصد هزار تومان خریده بودند، اما می‌گفتند: «معادل همین پول، تا شش خانه هر کدام به قیمت صد هزار تومان برای نیازمندان تهیه نکردم و خانوارهایی را نبردم و در آن خانه‌ها ننشاندم، نیامدم اینجا بنشینم.» ایشان واقعا‌ این‌طوری بود. من همیشه آرزو می‌کردم ایشان را ببرند به حوزه‌ها و مراکز علمی تا درس انسان‌دوستی و انسان‌مداری یاد بدهند و آقایانی از ایشان رقت قلب و عاطفه و انسانیت بیاموزند!‌

از دیگر کمک‌های ایشان به مردم چه می‌دانید؟

از جمله کارهای آموزنده‌ مرحوم عالی‌نسب این بود که زمستان‌ها پالتوهای دوخته شده می‌خرید و پشت ماشین می‌گذاشت و در محله‌های جنوب شهر به راه می‌افتاد. هر کس را که می‌دید در زمستان پالتویی به تن ندارد، یک بسته از پالتوها را کنار او می‌گذاشت، با این استدلال که: «اگر کسی پالتو داشته باشد، مگر می‌شود که در زمستان آن را نپوشد؟ پس هر کس که پالتو به تن ندارد، پالتو ندارد.» ملاحظه می‌فرمایید که این رفتارها چنان انسانی هستند که اضافه بر خودشان نمی‌توان توضیح‌شان داد. یادم هست همان اوایل و مهمانی بار اول یک شب به من گفتند: «فلانی! یک وقت فکر نکنی چون شما طلبه هستید و از مشهد آمده‌اید، من مراعات نمی‌کنم. این داب من است و هر کس مهمان من باشد، من همین‌گونه پذیرایی می‌کنم و به گذاشتن چند نوع غذا عادت ندارم.»‌

آیا ایشان در حوادث و سوانح ملی نیز وارد عرصه‌ کمک و خدمت می‌شد؟

در زلزله‌ بویین‌زهرا، ایشان خودش به آنجا رفت؛ ولی پیش از اینکه از تهران خارج شود، رفته بود هرچه در کمد خانه از لباس و اسباب و وسایل بود، برداشته بود و با خودش برده بود، تا آنجا که اهل خانه گفته بودند: «یک چیزی هم بگذارید برای خودمان بماند.» این سانحه ظاهرا‌ در سال ۱۳۴۶ روی داد و زلزله‌ عجیبی بود. می‌گفتند سه روز بعد از آنکه ما از زیر آوارها جنازه بیرون می‌کشیدیم، تازه ماشین از بعضی جاها آمد!‌

حضرت‌عالی به عنوان یک نویسنده و اسلام‌شناس چه تأثیری از ایشان گرفتید؟

برای ما جالب بود که ایشان سر سال به جای اینکه خمس بدهند، خمس را برمی‌داشتند و بقیه را می‌دادند. معروف شده بود که ایشان سرمایه‌دارند، ولی برای خودش چیزی نداشت، چون هرچه داشت، برای انفاق و بخشیدن بود. مرحوم علامه جعفری که با ایشان مأنوس بودند، نکته‌هایی را در جهت‌های اقتصادی از ایشان استفاده می‌کرد. ما نیز همین‌جور بودیم و خدمت ایشان که می‌رسیدیم، مغز اقتصادی و به اصطلاح مغز مردمی‌مان واکس می‌خورد و این مختصر مردم‌دوستی و محروم‌مداری را که داشتیم، حرف‌های ایشان جلا می‌داد. عالی‌نسب فرهنگی به تمام معنا هم بود و کسی بود که در شکل‌گیری کتابخانه امیرالمومنین(ع) که در نجف به وسیله‌ علامه امینی ساخته شد، خیلی کمک کرد. عجیب بود که نجف به عنوان مرکز و کانون تشیع و مهد علمی‌شیعه کتابخانه نداشت! تنها کتابخانه‌ای که نجف به صورت رسمی ‌داشت، کتابخانه شخصی چند نفر از علما بود، مثل مرحوم کاشف‌الغطاء و شیخ‌آقابزرگ و دیگران که درش را بازمی‌گذاشتند تا طلبه‌ها بیایند و استفاده کنند.‌

کتابخانه‌ای که علامه امینی از آن استفاده می‌کرد، در نزدیکی حسینیه‌ شوشتری‌ها، هر روز فقط ۴ ساعت باز بود که آن هم بسیاری از روزها با روضه و مجلس ختم و سروصدا همراه می‌شد و نمی‌شد کسی مطالعه کند. بنابراین ایشان به متصدی آن کتابخانه گفته بود: «من می‌خواهم اجازه بدهید وقتی شما در را می‌بندید که بروید بیایم و شما در را از پشت ببندید.» و او قبول کرد و در را به روی من می‌بست تا فردا صبح می‌آمد در را باز می‌کرد. ‌از اینجا تصمیم گرفتند برای نجف کتابخانه‌ای درست کنند.

در نتیجه همین کتابخانه آبرومندی که الان هم هست، ساخته شد و عده‌ای از تجار تبریزی و تهرانی کمک کردند. مرحوم عالی‌نسب با مرحوم امینی خیلی مانوس بود.‌