کارخانه‌داری با انصاف

من به نظرم رسید که چون آقای عالی‌نسب ماشین و راننده دارند، من هم هنوز تهران را نمی‌شناسم، بد نیست که از ایشان بخواهم تهران را بگردم و با جاهای مختلف آشنا شوم. چون یکی دو سفر بیشتر به تهران نیامده بودم. صبح نشسته بودیم تا راننده بیاید و کمی‌هم دیر شد. یک دفعه یک شخصی به نام آقای زرینه آمد که خیلی به او احترام گذاشتند و بالا نشاندند و چایی دادند. من فکر کردم: این شخص لابد یکی از همکارانشان است. دیگر کسی هم نیامد و چند دقیقه بعد فرمودند: «بفرمایید برویم!» دیدم عجب! راننده همین آقای زرینه است. دیدم با این عزت و احترام و: «آقای زرینه بفرمایید!» این راننده‌ای نیست که ما فکر می‌کردیم که برویم، سوار شویم و بگوییم: اینجا بایست، آنجا دور بزن! بنابراین به سبزه میدان که رسیدیم و ایشان را پیاده کرد که به محل کارشان بروند، من هم پیاده شدم و گفتم: «حاج‌آقا در برنامه‌ من تغییراتی به‌وجود آمد، برنامه دیدن تهران، بماند برای وقتی دیگر.» از آنجا خداحافظی کردم و رفتم چون آن راننده‌ای نبود که من بتوانم به او چیزی بگویم.‌

اخلاق و منش کاری ایشان چطور بود؟ آیا مشخصه‌ خاصی در این زمینه داشتند که بتوان به آن اشاره کرد؟

یکی از خاطره‌های فوق‌العاده جالبی که از ایشان داریم، این است که: یکی از مهندس‌های کارخانه ایشان، زیر گوش یکی از کارگران کم‌سن و سال سیلی زده بود. آقای عالی‌نسب وقتی از این جریان مطلع می‌شود، مهندس را به دفترش می‌خواند و به او که تحصیل کرده دانشگاه‌های خارج بود، می‌گوید: «فلانی! شما می‌دانید که از پنجه‌های شما، برای من طلا می‌ریزد. اما دستی که زیر گوش کارگر بزند، آن دست دیگر برای من ارزشی ندارد. بفرمایید به حسابداری و تسویه‌حساب کنید و از فردا تشریف نیاورید!»‌

از طرف دیگر این خصوصیت را هم داشتند که چند ده متر مانده به کارخانه، از ماشین پیاده می‌شد و پیاده وارد کارخانه می‌شد و نظرشان این بود که: «یک وقت خدای نکرده، غروری مرا نگیرد و کارگران احساس نکنند من با آنها فرق دارم.» بنابراین هیچ وقت سواره و با ماشین وارد کارخانه‌هایش نمی‌شد که: محیط کار مقدس است!‌

معروف است که کارخانه کارتن‌سازی مرحوم عالی نسب در یک حادثه طعمه حریق شد. آیا شما از جوانب آن چیزی می‌دانید؟ واکنش مرحوم عالی‌نسب چه بود؟

یکی دیگر از داستان‌های مهم زندگی مرحوم آقای عالی‌نسب، سوختن و خاکستر شدن کارخانه‌ کارتن‌سازی است. می‌دانید که ایشان در اصل صاحب کارخانه سماورسازی بود و کارشان هم ساختن سماورهای خانگی بود و کاری به کارتن‌سازی نداشتند.‌آن زمان مساله بسته‌بندی در ایران تازه درحال مطرح شدن بود و الان هم که به حد افراط رسیده است! کارتن مساله مهمی ‌شده بود. آن وقت یهودی‌ها در ایران کارخانه کارتن‌سازی داشتند.

ایشان از ترس اینکه نکند بازار مسلمانان به دست یهودی‌ها بیفتد و مسلمانان محتاج آنها بشوند، تصمیم می‌گیرد کارخانه‌ای دایر کند و خیلی هم برای اینکه پا بگیرد و راه بیفتد، زحمت کشید و سعی‌شان هم این بود که کار کارخانه‌ ایشان خیلی بهتر از کار کارخانه دیگران باشد؛ اما از آن جهت که آقای عالی‌نسب سوابقی داشت و در جریان نهضت ملی شدن نفت از مرحوم دکترمصدق حمایت کرده بود، دولت میانه‌ خوبی با ایشان نداشت و مساعدت نمی‌کرد؛ ولی برعکس در مسائل مربوط به گمرک و... به آن کارخانه خیلی آسان می‌گرفت و از هر جهت ارفاق می‌نمود.

می‌گفتند: رقابت را به جایی رساندیم که معادله برعکس شد و دیگر نمی‌توانستند به ما سخت بگیرند و یک مدت بعد عمده کارتن بازار را ما می‌دادیم. کارخانه در اوج فعالیت خودش دچار حادثه‌ای غیرمنتظره شد و یک فانتوم سقوط کرد و درست روی همین کارخانه افتاد و همه چیز را به خاکستر تبدیل کرد. عده‌ای می‌گفتند: این حادثه، از طرف دولت برای صدمه زدن به ایشان صورت گرفته است؛ اما این بعید است، چون با توجه به قیمت سنگین یک فانتوم و خلبان فوق‌العاده‌ای که آن را هدایت می‌کرد، نمی‌توان آن را عمدی دانست. بنابراین یک اتفاق طبیعی بوده است، منتها عجیب بود که درست روی کارخانه ایشان ساقط شد و کارخانه‌ای که تار و پود آن کاغذ و کارتن بود، به صورت کامل آتش گرفت و خاکستر شد. وقتی این حادثه را به آقای عالی‌نسب خبر می‌دهند، نخستین چیزی که می‌پرسد، این بود که:«آیا به کسی صدمه‌ای نرسید؟» وقتی می‌گویند: نخیر، می‌گوید: الحمدلله! یعنی تنها چیزی که در یک چنین موقعیتی برای ایشان مطرح بود، این بود که از بینی کسی خون نیامده باشد، بقیه‌اش مهم نیست.

یک روز به خود من گفتند: از بین رفتن این کارخانه، برای من درست مثل این بود که سر نهری نشسته باشم و مشغول شستن پارچه‌ای کهنه و ملوث باشم و یکدفعه آب آن را از دستم بگیرد و ببرد. اهمیتش برای من این قدر بود.‌

تکلیف نیروی انسانی و کارگران آن کارخانه چه شد؟

خب، این کارخانه نابود شد و حدود صد نفر بیکار شدند، ولی از ایشان همچنان حقوق می‌گرفتند و گفته بودند: «حقوق شما پیش من محفوظ است، تا زمانی که ورقه‌ استخدامی‌بیاورید.» کم‌کم این اشخاص برای خودشان کار پیدا کردند، جز بیست نفر که به دلیل کهولت سن و پیری نتوانستند در جایی شاغل شوند و کسی به آنها کار نمی‌داد و حقوقشان را همچنان مرحوم عالی‌نسب پرداخت می‌کرد.

نمی‌شود نفی مطلق کرد، ولی اینچنین انسانی در کجا پیدا می‌شود؟ به ویژه در میان کارخانه‌داران و سرمایه‌داران؟ ایشان اصولا‌ درخصوص ارزش انسان، کار و کارگر خیلی حساس بود و دقت‌های فراوان به خرج می‌داد.