تاریخ تجارت -بلوای نان و قحطی به قلم میرزا عبدالجواد اخوت-۸
عیدآمد و قحطی نان شد
در این ماه یک خرج فوقالعاده هم پیدا کردم، اگرچه عاقبت که حساب کردم برای من ضرر نداشت، ولی بیزحمت هم نبود. یعنی یک نفر از مهاجرین بغداد که تولدش در نجفاشرف شده بود و در بغداد مشغول کسب بود، در موقعی که دولت عثمانی مردم را به زور در اداره عسگری وارد میکرده، این شخص را هم که اسمش میرزا داود است وارد اداره عسگری کرده. این شخص هم قدری پول به صاحب منصب خود داده و پس از چهل و هشت روز که در اداره عسگری بوده، فرارا به هندوستان رفته بود و قریب یکسال هم در بمبئی بود. پس از آن به ایران و اصفهان آمده بود و در اداره «عینی» که اداره معتبر است. منشی بوده و ماهی پنجاه تومان حقوق داشته است. وقتی به مرض سوزاک مبتلاء شده، پیش من آمد و معالجه کرد. من خیلی به او محبت و با او همراهی کردم تا خوب شد.
مدتی هم خوب شده بود و قریب یک ماه بود که او را ملاقات نکرده بودم، تا چهاردهم این ماه: یک روز دیدم قبل از ظهر آمد محکمه، در حالتی که کمال افسردگی و پریشانی را داشت. از جهت پریشانیاش سوال کردم. اول که اظهار نمیکرد. ولی بعد از آنکه اظهار محبت از من دید گفت با رییس اداره «عینی» که رییس من است حرفم شده و او مرا از اداره خارج کرده و قدغن هم کرده در خانه او بروم و چون غریب هستم و دوست و آشنایی ندارم و خانه و منزلی هم برایم فراهم و معین نیست، افسرده هستم. تا این اندازه که صحبت کرد، بیاختیار گریان شد. من دلم بر حال او سوخت. او را دلداری داده، گفتم ابدا تو غریب نیستی، من برادر تو هستم و خانه و منزل من خانه و منزل تو است سوال کرد شما زن و بچه هم داری؟ گفتم بلی. گفت چون زن داری و من هم اجنبی هستم صحیح نیست در خانه شما منزل داشته باشم و اگر خیال همراهی و محبت داری یک منزل در نزدیک منزل خودت برای من اجاره نما که هم خودت همدم و مونس من باشی و هم من در خانهای که عیال و اولاد شما هستند نباشم. گفتم بسیار خب، عجالتا منزل من باشید تا خانهای پیدا کرده برای شما اجاره نمایم، چراکه خانه من چند اتاق دارد و عیال و اولاد من در یک اتاق هستند و به واسطه سردی هوا مجبور هستند در اتاق را بسته و پرده را بکشند، منزل داشته باشید و برای من و اهل و عیالم مانع و کلفتی تولید نمینمایید.
خلاصه بعد از این صحبتها قدری راحت شده، از افسردگی بیرون آمد. ما هم درصدد برآمدیم. اتفاقا پهلوی منزل خودم منزل خالی یافت شد به ماهی سه تومان. اجاره کرده و همان شب اسباب و لوازمات او را از منزل خودم فرستادم و آن بیچاره غریب را راحت نمودم. اغلب روزها منزل بود. من هم ظهر که منزل میرفتم، پیش او رفته با هم نهار صرف میکردیم. شبها را هم عموما از اول غروب تا وقت خواب پیش هم بودیم و با هم شام و چای میخوردیم. تقریبا شانزده روز یا هفده روز این شخص مهمان من بود. اگرچه دو فقره وجه به من تعارف کرد و یک جزئی هم به آقارضا بندهزاده تعارف کرد، که وقتی حساب کردم به قدر مخارج این چند روزی شد، ولی باز زحماتش برای من بود و من هم با کمال میل متحمل میشدم، چراکه غریب بود. اگرچه خیلی کم ایرانی میدانست، ولی چون زبان ایرانی حالیه، نصفش لغات عرب است، بعضی صحبتهای ما را بدون اشکال میفهمید، بعضی را هم که نمیدانست، به زحمت به او حالی میکردیم. روی هم رفته آدم خوبی بود. سنش تقریبا بیست و پنج سال بود. خیلی قوی بنیه و صحیح مزاج بود، بیترس و شجاع بود.کما آنکه این چند روز که همسایه ما بود، تمام شبها در یک خانه بدون خوف میخوابید. خیلی ظریف بود و نظیف عادیات ابدا نداشت، حتی سیگار هم نمیکشید. چای میخورد ولی محض همراهی با من، والا خودش عادت نداشت که مخصوص خودش چای دم نماید. غذا خوردنش هم وقت نداشت.هر وقت من میل داشتم، او هم میخورد. علاوهبر آن شام و ناهاری که با هم میخوردیم باز هم بعضی تنقلها میخورد و چون آلات هاضمهاش صحیح بود تنقل و خوردهخوری اسباب صدمه و ضررش نمیشد. از قرار اظهارات خودش شیعه اثنیعشری بود. خلاصه در این چند روز که همسایه ما بود چند فقره تلگراف به بصره کرد و کسب تکلیف از پدرش نمود. پدرش او را امر کرده بود به طرف کرمانشاهان حرکت نماید، ولی شهرت داشت که بغداد از تصرف انگلیسها خارج شده و عثمانیها مجددا بغداد را گرفتهاند و خوف داشت، شاید به طرف کرمانشاهان قشون عثمانی آمده، او را شناخته و دستگیر نمایند. لهذا مجددا تلگراف به پدرش کرد که به این ملاحظه، اشکال دارد حرکت من به کرمانشاهان. هنوز جواب این تلگراف آخری نیامده بود که یک نفر از همشهریهایش که در اصفهان بود میخواست به طرف طهران حرکت نماید، او را هم همراه خودش به طهران برد. میگفت که در طهران کاری برایم فراهم شود که دخلی داشته باشد، مانده و اگر کاری پیدا نشد بعد از عید مجددا به اصفهان برگشت خواهم نمود. باری یوم پنجشنبه غره جمادیالثانی که هفت روز به اول حمل مانده بود، صبح خیلی زود با ما وداع کرده به طرف طهران با گاری پست حرکت نمود.
در این ماه شاگردم که میرزاعبدالرحیم نام داشت و پسرعمو بود و یک سالی هم پیش من بود جوابش گفتم. دو روز بعد والده او آمدند و خواهش کردند دو مرتبه قبولش نمایم و محض آنکه خواهش ایشان را رد نکرده باشم، قبولش کردم. چند روز بعد مجددا جوابش گفتم.
باز هم دغدغه نان، قحطی و شیوع بیماری ماه جمادیالثانی که روز هفتمش عید نوروز سلطانی بود و همه مردم هر قدر هم سختی داشتند، ایام عید که میشد به عیش و خوشی و دید و بازدید خود را مشغول کرده، از سختیها منصرف میشدند. امسال این ایام عید را خیلی سختتر و بدتر از قبل از عید گذرانیدند. مدتی است مینویسم که کار سخت است، ولی سختی درجاتی دارد که خیال میکنم این ایام به آن درجه آخری رسیده باشد.
ارسال نظر