مهدی آوینی، پیشکسوت مهندسی معدن در گفتوگو با «دنیای اقتصاد» روایت کرد- بخش نخست
از «قورخانه» تا معادن
علیرضا بهداد
وارد خانه که شدم چشمم به کتابخانهای افتاد که عکس شهید «مرتضی آوینی» روی یکی از قفسهها خودنمایی میکرد. کتابخانه پر بود از گزارشهای «آوینی پدر» درباره معادن ایران. از زغال سنگ گرفته تا فسفات!
عکس: آکو سالمی
علیرضا بهداد
وارد خانه که شدم چشمم به کتابخانهای افتاد که عکس شهید «مرتضی آوینی» روی یکی از قفسهها خودنمایی میکرد. کتابخانه پر بود از گزارشهای «آوینی پدر» درباره معادن ایران. از زغال سنگ گرفته تا فسفات! تعدادی هم از کتابهای مرتضی لابهلای این همه گزارش تخصصی به چشم میخورد. تا روز مصاحبه نمیدانستم این مهندس ۹۲ ساله که نامش را در لیست مصاحبهشوندگان طرح تدوین تاریخ شفاهی صنعت و معدن ایران گذاشته بودم، پدر شهید مرتضی آوینی است. گفتوگو در یکی از روزهای رمضان تابستان امسال برگزار شد. مهندس در این روزها بیشتر اوقات را در خانه میگذراند. همسرش نزدیک یک سال میشود که از دنیا رفته. اما خانهنشینیاش تنها به استراحت نمیگذرد و هنوز هم کار میکند. علاقه زیادی به طراحی معدن دارد. گفتوگو را که شروع کردیم با حافظهای بسیار خوب خاطراتش را به یاد آورد.
***
متولد چه سالی هستید؟
متولد آذر ۱۳۰۰ در شهر ری هستم. در سال ۱۳۲۲ لیسانس مهندسی گرفتم. در شهر ری به مدرسهای میرفتم که دبیرستان نداشت. در دوره دبستان یک سال را جهشی خواندم و شش سال را در عرض پنج سال به پایان رساندم. سال ۱۳۱۲ در دارالفنون تهران امتحان نهایی دادم و وارد دبیرستان شدم، اما پدرم گفت کافی است، دیگر نمیخواهد درس بخوانی (با خنده). یک برادر بزرگتر دارم که در آن زمان در صنایع دفاع، معروف به قورخانه، که اول خیابان خیام بود، دوره میدید. گفتند تو را هم به قورخانه میفرستیم. ۱۳ ساله بودم که به آنجا رفتم. لباس نظامی مخصوص هم داشتیم. در قورخانه سه چهار ماه بیشتر نبودم چون من را بیرون کردند؛ در واقع رضاشاه من را بیرون کرد (با خنده). یک روز رضاشاه برای بازدید آمد سر کلاس و من هم که کوچکتر بودم، ردیف جلوی کلاس مینشستم. کاملا در خاطرم هست که وقتی چشمش به من افتاد لبخند زد. بعد که بازدید تمام شد و او از کلاس بیرون رفت، به ما خبر دادند که به محوطه عمومی قورخانه برویم و صف ببندیم چون رضاشاه میخواهد همه را ببیند. در میان جمع دو سه نفر از ما جثه کوچکتری داشتیم و در تهِ صف ایستاده بودیم. وقتی رضاشاه آمد و ما را دید، گفت این سه نفر آخر به درد این کار نمیخورند؛ بیندازیدشان بیرون (با خنده). خلاصه ما را بیرون کردند و من در سال ۱۳۱۳ بیکار شدم و باز نزد پدرم برگشتم.
ایشان چهکاره بودند؟
پدرم مغازه خواربار فروشی داشت. او به من گفت همین جا بمان و به من کمک کن و به این ترتیب شاگرد بقالی شدم (با خنده). سال بعد دیگر نتوانستم تحمل کنم و به او گفتم که من حتما باید برای ادامه تحصیل به دبیرستان بروم. پدرم بهناچار من را به دبیرستان پهلوی در خیابان ری برد و ثبتنام کرد. شش سال دبیرستان را در مدت پنج سال به اتمام رساندم؛ چون سال اول شاگرد اول شدم، ناظم مدرسه به من گفت در تابستان درسهای کلاس هشتم را بخوان و شهریور اینجا ثبتنام کن تا من تو را به کلاس نهم ببرم. من هم همین کار را کردم، ولی ایشان بدقولی کرد و من را به کلاس نهم نبرد. وقتی به معلمم، که برادر دکتر غلامحسین مصاحب بود، قضیه را گفتم، ایشان به من گفت تو را به یک مدرسه دیگر میبرم. آقای مصاحب من را همراه خودش به یک مدرسه ملی برد. آن زمان مدارس ملی برخلاف الان چندان مورد توجه نبودند؛ یعنی مدارس دولتی اهمیت بیشتری داشتند. در آن مدرسه من را به عنوان دانش آموز کلاس نهم پذیرفتند. همان سال هم در دارالفنون از من امتحان گرفتند و من موفق شدم دیپلم سوم متوسطه را بگیرم. بعد، مدرک قبولی ام را برداشتم و دوباره رفتم در دبیرستان دولتی پهلوی ثبت نام کردم. سر کلاس چهارم نشستم و نیمه دوم سال ۱۳۱۸ از دبیرستان فارغالتحصیل شدم. در سال ۱۳۱۹ هم در دانشکده ثبتنام کردم.
چطور وارد رشته معدن شدید؟
بعد از گرفتن دیپلم تصمیم گرفتم پزشکی بخوانم، اما با یکی از دوستانم به نام مهندس فیاض، که در قید حیات است، رفتیم به سمت معدن.در آن زمان بدون کنکور میتوانستیم در این رشته درس بخوانیم.
در دارالفنون بودید؟
خیر؛ بعد از اتمام دوره متوسطه در دبیرستان پهلوی به هنرسرای عالی که الان به دانشکده علم و صنعت (در نارمک) معروف است، رفتم. آن زمان هنرستان عالی در خیابان قوامالسلطنه بود. خلاصه در آن هنرستان که دورهاش هم سه سال بود ثبتنام کردیم. در طول این سه سال هم کارهای علمی داشتیم و هم پروژههای عملی، اما بیشتر درس میخواندیم. بیشتر مهندسانی که در آنجا درس میدادند، تحصیلکرده فرانسه بودند.
آن زمان که شما در هنرستان عالی مهندسی معدن را شروع کردید، اسم رشتهتان مهندسی معدن بود؟
بله؛ البته فقط یک دوره مهندسی معدن ایجاد شد، یعنی همان سه سالی که ما در هنرستان درس خواندیم این رشته تدریس شد. در دانشنامهای که به ما دادند عنوان مهندسی معدن قید شده بود.
گرایشهای استخراج و اکتشاف آن زمان جدا نبود؟
خیر؛ هر دو تحت نام مهندسی معدن تدریس میشد.
نام استادانتان یادتان هست؟
بله؛ مهندس نصرالله محمودی که در رشته معدن معروف بود و هر سال به معادن زغال فرانسه میرفت و به هر مورد جدیدی که برمیخورد، یادداشت میکرد و به دانشجویانش درس میداد. ایشان بعدها در خیابان شریعتی مغازه بزازی باز کرد! همسرش هم فرانسوی بود. خاطرم هست در آن زمان هر وقت سوالی برایم پیش میآمد، به سراغ ایشان میرفتم. در آنجا روزی هشت ساعت درس میخواندیم و البته قسمتی از درس ما به کارهای عملی اختصاص داشت. تابستانها در معادن زغالسنگ شمشک و در معدن مس عباسآباد کارآموزی میکردیم.
حضور در بازار کار
بعد از تمام شدن تحصیلاتم در اواخر سال ۱۳۲۲ مهندس شدم. آن زمان ایران درگیرِ جنگ بود. در سال ۱۳۲۳ نوعی بیماری (اسمش در خاطرم نیست) که به عفونت گلو مربوط میشد شایع شده بود و من هم به آن مبتلا شدم.
همان سال به دنبال کار بارها به وزارتخانههای مختلف مراجعه کردم. از طرف آقای فیروزآبادی، رییس بیمارستان فیروزآبادی در شهر ری، به رییس بخش استخدام در وزارت معدن نیز معرفی شدم و او سفارش کرد که من را استخدام کنند؛ ولی من را سر دواندند و گفتند کاری برای شما نداریم. بالاخره در بین رفقایم، یکی دو نفر که دانشجوی دانشکده پلیس بودند، وقتی فهمیدند که من بیکارم، پیشنهاد کردند در دانشکده پلیس ثبتنام کنم. گفتم آنجا دیپلم میخواهند نه لیسانس، گفتند برای لیسانس هم مزایایی قائل میشوند. پس با تشویق دوستانم در آنجا ثبتنام کردم. در سالهای ۱۳۲۴ و ۱۳۲۵ دوره نظاموظیفه را گذراندم و بعد هم با درجه ستوان دوم پلیس بیرون آمدم و چون لیسانس داشتم یک سال بعد ستوان یکم شدم؛ یعنی در حقیقت من در سال ۱۳۲۶ ستوان یکم شهربانی بودم. آن زمان در شهربانی کل کشور احتمالا تنها من مدرک لیسانس داشتم. بعد از آن شغل خوبی در دفتر شهربانی به من واگذار شد و بعد از چند سال با درجه سروانی، آجودان رییس شهربانی و بعد آجودان کل رییس شهربانی شدم. آجودان کل معمولا مختص درجههای سرهنگ و سرتیپ بود.
استعفا از شهربانی
بعد از مدتی در محیط نظامی دچار ناراحتیهایی شدم. متوجه شدم اصولا جای من در چنین محیطی نیست و نمیتوانم تحمل کنم. پیش رییس شهربانی رفتم و خواهش کردم من را به سازمان برنامه منتقل کنند. با درخواستم مخالفت شد. حتی آقای علویمقدم، رییس شهربانی که درجه سرلشکری داشت، گفت مگر سیب سرخ برای دست چلاق خوب است؟ مقصودش این بود که جای من همان جا در شهربانی است. وقتی دیدم با خواسته من موافقت نمیکنند، با اینکه آن زمان رتبه هفتم اداری داشتم، تقاضای استعفا کردم. گفتند چرا؟ گفتم من شهربانیچی نیستم و نمیتوانم اینجا بمانم. ایشان گفت من با سرنوشت یک جوان بازی نمیکنم و با درخواستم موافقت کرد. پس از آن به سازمان برنامه در میدان بهارستان منتقل شدم و به شرکت سهامی کل معادن که جزو سازمان برنامه بود، رفتم.
از زمان حمله متفقین چیزی در خاطرتان هست؟
در سال ۱۳۲۰ سال اول دانشکده بودم که یک روز گفتند امروز رضاشاه استعفا داده و قرار است به جزیره سنتموریس منتقلش کنند. یادم است آن زمان به این مسائل کاری نداشتم و دنبال درس خواندن خودم بودم. تنها چیزی که در خاطرم مانده این است که یکبار که بیرون از خانه بودم، تعدادی از افسران ارشد ارتش را در حال فرار دیدم.
از آقای ابتهاج در سازمان برنامه چیزی در خاطرتان هست؟
من ایشان را ندیدم. آن زمان با آقای قراگُزلو، مدیرعامل شرکت معادن، تماس داشتم. در خمین که بودیم، یک روز آقای ابتهاج برای دیدن معدن آمد و از برخی تاسیساتی که آن زمان در آنجا ساخته شده بود بازدید کرد و خیلی خوشش آمد و به آقای قراگُزلو ۲۵۰۰۰ تومان پاداش داد.
از دوره آقای مصدق چه خاطراتی دارید؟
در زمان دولت آقای مصدق افسر شهربانی بودم. فقط یادم است یک روز تیمسار علویمقدم، که من آجودان کل ایشان بودم، گفت که یک نامه دارد و من باید آن را به دست مصدق برسانم. شاید سال ۱۳۲۹ بود. من نامه را با همان لباس نظامی به منزل مصدق بردم و خواستم داخل بروم که یکدفعه آقای مصدق از راهروی دیگری آمد و به هم برخورد کردیم. ایشان از من معذرتخواهی کرد. من گفتم جناب آقای مصدق، یک نامه از رییس شهربانی برای شما دارم و نامه را به ایشان تحویل دادم. فقط همین در خاطرم هست.
من و افشار طوس
یک خاطره هم از آن دوران برایتان نقل میکنم. در زمانی که آجودان کل بودم، مدتی با آقای افشارطوس که رییس شهربانی کل تهران بود کار میکردم. بخشی از کار آگاهی را به من واگذار کرده بودند و من کارهای محرمانه آنجا را انجام میدادم. یک بار سرهنگی که آن زمان آجودان آقای افشارطوس بود به من زنگ زد و گفت آقای افشارطوس گفتهاند ساعت ۹ در دفتر ایشان باشید. من در شهربانی خیلی مشغله داشتم و از ۷ صبح تا ۱۲ شب کار میکردم. خلاصه ساعت ۹ به دفتر آجودان رفتم و تا ۹:۳۰ شب منتظر آقای افشارطوس شدم. ایشان نیامد و من به آجودان گفتم که خسته شدهام و حالا که آقای افشارطوس نیامدند من به خانه میروم. یک وسیله در اختیار من گذاشتند و من به خانهمان در شهرری رفتم. آقای افشارطوس حدود پنج دقیقه بعد از رفتن من به دفتر آمده و سراغ من را گرفته بود. آن زمان به من سروان مهندس آوینی میگفتند؛ چون در کل شهربانی مهندس دیگری نداشتند. آجودان گفت که ایشان منتظر شما شدند و پنج دقیقه پیش رفتند. سپس افشارطوس به میدان بهارستان، کلانتری ۱ میرود و اسلحهاش را درمیآورد و به راننده میگوید تو اینجا منتظر باش، من در این خیابان کار دارم. آنجا خیابان صفیعلیشاه بود و منزل شخصی به نام حسین خطیبی در آنجا بود. خطیبی از آقای افشارطوس دعوت کرده بود، ایشان به داخل کوچه میرود و چون نمیتواند خانه را پیدا کند، از یک بقالی سراغ منزل آن شخص را میگیرد. به هر حال خانه را پیدا میکند. افسران دیگری هم به منزل حسین خطیبی دعوت شده بودند. چیزی نمی گذرد که خطیبی همه افسران از جمله افشارطوس را با اتر بیهوش میکند و بعد میکُشد و به غار تَلو میبرد. حالا حساب کنید اگر من با ایشان رفته بودم شاید کشته میشدم (با خنده).
صبح روز بعد ساعت ۷ وارد شهربانی شدم و دیدم خیلی شلوغ است. ساعت ۳ نیمهشب گذشته، همسر تیمسار به آجودان زنگ زده و سراغ همسرش را گرفته بود و اطلاع داده بود که ایشان هنوز به منزل برنگشته است. خلاصه همه به تکاپو افتاده بودند. از آجودان ایشان پرسیده بودند چه کسی به آقای افشارطوس نزدیک بود و ایشان من را معرفی کرده بود. ساعت ۷ که سر کار رفتم، به من تلفن زدند و خواستند به یک جلسه بروم. وقتی وارد جلسه شدم، وزیر کشور، رییس کل ژاندارمری، رییس آمار و بقیه را دیدم که منتظر من بودند. از من پرسیدند که از افشارطوس چه خبری داری و من هم جریان شب قبل را برای آنها توضیح دادم. به من ماموریت دادند که حسین خطیبی را پیدا کنم و من بعد از مدتی جستوجو این شخص را پیدا کردم.
در کودتای مصدق کجا بودید؟
در شهربانی، اداره راهنمایی و رانندگی. در میدان توپخانه بودم و فقط چند بار از بالا نگاه کردم و دیدم خیلی شلوغ است. دیدم آقایی را با لگد میزنند. دویدم پایین و دلیل کارشان را پرسیدم. بعد متوجه شدم ایشان همان آقای مصاحب، معلم من، هستند. حالا نمیدانم ایشان چه چیزی گفته بود؛ لابد از مصدق طرفداری کرده بود. به هر حال ایشان را نجات دادم.
طرفدار دولت مصدق هم نبودید؟
نه، من طرفدار طیف خاصی نبودم و فقط کار خودم را انجام میدادم.
فرمودید پس از اینکه از شهربانی بیرون آمدید به سازمان برنامه رفتید و در بخش معدن این سازمان مشغول کار شدید. مسوول مستقیمتان آن موقع چه کسی بود؟
مدیرعامل شرکت سهامی کل معادن آقای مهندس قراگُزلو بود. ایشان تا سه سال پیش هم در قید حیات بود و در ۹۷ سالگی فوت کرد. در آن زمان خمین و گلپایگان چند معدن را زیر پوشش داشتند؛ معادن سرب و روی. در خرداد سال ۱۳۳۳ به آنجا رفتم و کار معدن را از آنجا شروع کردم. در آن زمان سه فرزند داشتم و با اتوبوس خانوادهام را همراه با خودم به خمین بردم. فرزند بزرگم، مرتضی، آن زمان حدود هفت سال داشت. وقتی به معدن خمین رفتم به من حکم معاونت دادند. رییس معدن هم آقای مهندس یغمایی بود که ایشان هم فوت کردهاند. من برای اینکه بتوانم به کارهای معدن آن طور که باید وارد شوم، با توجه به اینکه مدتها از زمان دانشگاه رفتن من گذشته بود و بسیاری چیزها را فراموش کرده بودم، در نزدیکیهای معدن چادر زدم و همان جا ساکن شدم و برای خانوادهام در خمین منزلی تهیه کردم که در آنجا زندگی کنند. تا معدن لکان حدود ۳۵ کیلومتری فاصله داشتیم. در آنجا مرتبا به معدن سرکشی میکردم و کارهای لازم را انجام میدادم. حتی در خاطرم هست مهندس میناسیان مهندس نقشهبردار آنجا بود که من از او نقشهبرداری یاد گرفتم و باز یادم است که آن موقع مهندسی که در دانشکده هم معلم ما بود و متاسفانه اسم ایشان در خاطرم نمانده است، برای بررسی معدن آهن شمسآباد پیش ما آمد. نمیدانم که این معدن هنوز کار میکند یا نه؟
معاونت معدن زغال الیکا
من تا سال ۱۳۳۵ در آنجا بودم تا اینکه حکم معاونت معدن زغال الیکا را که در مسیر چالوس بود، به من دادند و خواستند به آنجا بروم.
من از معدن الیکا، که معدن زغالسنگ بود، خوشم نمیآمد و بیشتر دوست داشتم روی فلز کار کنم. خانوادهام را همراه خودم بردم؛ ولی حدود یک ماه بیشتر آنجا نماندم.
در تهران شرکت سهامی کل معادن دو قسمت فلز و زغال داشت که هر کدام رییس مستقلی داشت. روسای این شرکت آقایان مهندس خادم و مهندس زاوش بودند. مهندس خادم از مهندسان تحصیلکرده فرانسه بود و بنیانگذار سازمان زمینشناسی هم هست. ایشان رییس قسمت فلز بود و آقای زاوش رییس قسمت زغال. این دو نفر بر سر بردن من به بخشهای خودشان با هم رقابت میکردند. خواستم به من فرصتی بدهند تا مطالعه کنم و بعد جواب بدهم که مهندس زاوش به من گفت سمت ریاست معدن الیکا را به بنده واگذار خواهد کرد؛ اما من بدون اینکه به ایشان چیزی بگویم نزد آقای خادم رفتم و برای کار در آن بخش اعلام آمادگی کردم. ایشان حکمی برای من نوشت و من را به ریاست معدن مس بایچهباغ منصوب کرد. این معدن بین میانه و زنجان واقع بود و من در شهریور سال ۱۳۳۵ به آنجا رفتم.
سه سال در این معدن مشغول به کار بودم. در این مدت کارهایی انجام دادم تا میزان تولید را بالا ببرم. از جمله، میز شن شویی برای سرب در این معدن نصب کردیم. به دلیل بالا رفتن سطح تولید در بایچه باغ، هیاتمدیره از من بسیار راضی بودند؛ ولی کسی در طول این سه سال به من سر نزد و فقط به صورت مکاتبهای با من ارتباط داشتند. بعد از سه سال، چهار نفر از اعضای هیات مدیره برای بازدید از معدن به بایچه باغ آمدند که آقایان خادم و زاوش هم جزوشان بودند و بعد از چند روز که خواستند به تهران برگردند، گفتند برای این مدت که در اینجا کار کردهاید برای شما پاداشی تدارک دیدهایم. بعد پاکتی به من دادند و گفتند این پاداش شما است. با خودم فکر کردم لابد این پاکت محتوی پول است (با خنده)، اما بعد دیدم که حکم انتقال بنده به کرمان است. رییس معادن کرمان شده بودم و معادن زیادی هم در کرمان وجود داشت.
مرتضی تدریس میکند
این را هم بگویم که در بایچهباغ مدرسه وجود نداشت و آن زمان پسر بزرگم مرتضی باید به کلاس سوم ابتدایی میرفت و پسر دیگرم مسعود (که الان در آمریکاست) باید در کلاس اول ابتدایی ثبتنام میکرد. به هر حال از اداره فرهنگ (آموزش و پرورش) زنجان اجازه گرفتم و یک مدرسه تاسیس کردم. مرتضی و من آنجا معلم بودیم و رییس حسابداری معدن هم در این مدرسه درس میداد.
یعنی فرزند شما مرتضی در سن کودکی تدریس میکرد؟
بله؛ وقتی به سال چهارم دبستان رسید، به کلاس اولیها درس میداد. این مدرسه در ابتدا چهار کلاس بیشتر نداشت. بعد هم یک مدرسه ششکلاسه تاسیس شد که حدود بیست سی نفر در آنجا تحصیل میکردند. خلاصه من بعد از تحویل معدن به مهندس جایگزینم به کرمان رفتم. زمانی که مرتضی کلاس ششم را تمام کرد، در کرمان، در یک مدرسه که فکر میکنم متعلق به زرتشتیها بود، ثبتنام کرد. من چهار سال همراه با خانوادهام در کرمان بودم. اوایل سال ۱۳۴۰ بود که فرزندان دوقلویم، میترا و مهران (مهران الان مهندس سازه است) به دنیا آمدند. اوایل همین سال به من ماموریت دادند که به فرانسه بروم و از معادن آنجا بازدید کنم؛ برنامهای بود که برای مهندسان معادن تدارک دیده بودند. من حدود شش ماه در فرانسه بودم. یادم است همان سالها مهندس محمودی هر سال به معادن زغال میآمد. بعد از شش ماه گواهینامهای به من دادند و بعد که برگشتم، دوباره به کرمان رفتم و تا سال ۱۳۴۲ در آنجا بودم. در آن سال حکمی به من دادند و به معدن طلای موته منتقل شدم. این معدن الان هم فعال است.
فکر میکنم الان به شکل ضعیفی در حال تولید شمش است.
بله. در این معدن اقدامات اولیه برای نصب کارخانه را انجام دادم. یکی از موارد تهیه آب بود. موته در منطقهای خشک در نزدیکی گلپایگان واقع است و ما برای ذوب طلا به حدود ۴۰ تا ۵۰ مترمکعب در ساعت آب احتیاج داشتیم. خداوند واقعا به من کمک کرد و من در یک دشت کاملا خشک توانستم به آب دسترسی پیدا کنم. گفتم در دشت یک چاه حفر کنند. اهالی میگفتند در عمق ۲۶ متری به آب میرسیم؛ ولی آب بسیار کم است. من از این مساله مایوس نشدم و با «بسمالله الرحمن الرحیم» یک جهتی را انتخاب کردم و در ۳۰ متری آن جهت گفتم دوباره چاه حفر کنند. در ۲۶ متری به آب رسیدیم؛ ولی آب آن قدر زیاد بود که نمیتوانستند داخل چاه بروند. آن زمان آقای خادم در تهران مدیرعامل شرکت معادن شده بود و قراردادی با زمین شناسهای فرانسوی برای پیدا کردن آب بسته بود. وقتی به ایشان گفتم که به آب دسترسی پیدا کردهام، گفت که قرارداد بسته شده و آن را فسخ نمیشود کرد. خلاصه بعد از اندازهگیری متوجه شدم حدود ۴۰ مترمکعب در ساعت آب تولید میشود.وقتی این خبر به گوش زمین شناسهای فرانسوی رسید متعجب شدند و گفتند دوست دارند با من آشنا شوند. در تهران به دیدار آنها رفتم. از من پرسیدند شما مهندس معدن هستید یا زمین شناس و کارشناس ذخایر آب؟ جواب دادم که مهندس معدن هستم. پرسیدند با چه روشی به این منبع آب زیرزمینی رسیدید؟ ماجرا را برایشان گفتم و توضیح دادم که صرفا با توکل به خدا و استمداد از او به آب رسیدم. حیرت کرده بودند. پس از آن، کار استخراج را در معدن شروع کردیم و تا حد زیادی پیش بردیم تا اینکه من به معدن نخلک منتقل شدم.
ارسال نظر