صفویه اگرچه یکی از پرافتخارترین سلسله‌های پادشاهی در ایران بوده است، اما سقوط آن نیز به خفت‌بارترین شکل ممکن رخ داد، در سالگرد سقوط اصفهان بر آن شدیم تا در این ستون نگاهی دوباره به کتاب «سقوط اصفهان» بیندازیم. کتابی که روایت یک کشیش یسوعی از این فاجعه را شرح می‌دهد و توسط نشر نگاه معاصر و با ترجمه سید جواد طباطبایی به بازار کتاب عرضه شده است. محمد دادمان- سقوط اصفهان به روایت کروسینسکی لرزه بر جان آدمی می‌اندازد. لرزه از پیروزی آسان مشتی ماجراجو بر کشوری بزرگ؛ لرزه از بی‌مسوولیتی پادشاهی که حتی به هنگام مرگ به جای آنکه در اندیشه بزرگی کشور باشد، در اندیشه آسایش درباریان بود. سقوط اصفهان، روایت یک کشیش لهستانی عضو فرقه یسوعی از لشکرکشی محمود افغان به اصفهان است. کروسینسکی راهب یسوعی از هجده سال پیش از یورش افغانان در اصفهان به سر می‌برد و پس از سقوط اصفهان در سال ۱۷۲۵ این شهر را ترک کرد و به قسطنطنیه رفت.گزارش کروسینسکی، گزارشی است که مبلغان مذهبی از اوضاع کشور محل ماموریت خود به سرپرست فرقه‌ای که به آن تعلق داشتند می‌دادند. سرپرست فرقه یسوعی در آن زمان کشیشی به نام آنتوان دو سرسو در فرانسه بود که بر اساس این گزارش و نیز گزارش سفرنامه‌نویسانی که در دوره صفویه به ایران آمده بودند، «تاریخ واپسین انقلاب ایران » را به زبان فرانسه نوشت و آن را شش سال پس از سقوط اصفهان، زمانی که هنوز اشرف افغان، جانشین محمود افغان بر ایران حکومت می‌کرد، انتشار داد.

کتاب پدر دو سرسو هیچ‌گاه به فارسی ترجمه نشد. با وجود این ما از گزارش سید‌جواد طباطبایی که ترجمه آن را مقدور نیافته و خلاصه‌ای از آن را بازنویسی کرده، در‌می‌یابیم که اطرافیان عباس میرزا ولیعهد در تبریز، گزارش کروسینسکی را می‌شناختند و عباس میرزا را از مضمون آن مطلع کردند و او دستور ترجمه آن را داد.چنین کاری را به‌ویژه با در نظر داشتن قدرت دید و تحلیل کروسینسکی، جز به حس وطن‌خواهی و هوشیاری عباس میرزا که در راه اعتلای کشور از طریق عقلانی می‌کوشید تعبیر نمی‌توان کرد. جالب‌تر اینکه ترک‌های همسایه که از همان زمان دو گام از ما جلوتر بوده‌اند؛ از آغاز به اهمیت گزارش راهب یسوعی پی برده و آن را به زبان ترکی عثمانی ترجمه کرده‌اند و دستگاه عباس میرزا جزوه را از روی ترکی استانبولی به فارسی برگردانده است.

کروسینسکی از جریان تفرقه‌ای که در آن زمان بر کشور حاکم است می‌نویسد و می‌گوید چند دستگی چنان بر کشور حاکم شده بود که حتی در میان یک طایفه رقابت بر سر اینکه پس از پیروزی مبادا رقیب زمام امور را به دست گیرد، سبب می‌شد هیچ قبیله و طایفه و لشکر و سپاهی به مقابله با دشمن بر نخیزد. برای مثال وی پس از توضیح مقدماتی که سبب ساز حمله محمود افغان به ایران شد، حکایت می‌کند که در زمان محاصره اصفهان، در چند فرسخی پایتخت، «لرها و بلوچ‌ها زندگی می‌کردند که مردمانی بسیار شجاع و جنگجو بودند و هر یک از آن دو قوم می‌توانست بیست هزار مرد جنگی به میدان نبرد بیاورد که برای شکست محاصره اصفهان کافی بود، اما هر یک از آن دو قوم نیز به دو فرقه مخالف تقسیم شده بودند و همین دشمنی در میان آنان موجب شد که نتوانند برای مقابله با افغانان به طور متحد با هم وارد جنگ شوند. هر یک از آن دو فرقه می‌خواست دیگری را از میدان خارج و بیشترین سهم از افتخارات را نصیب خود کند.»

از سال‌ها پیش از حمله افغان‌ها، چند دستگی چنان بر دستگاه حکومت غالب است که وقتی قرار است کسی را به سرداری سپاه انتخاب کنند و به جنگ بفرستند، نقشه‌ها و توطئه‌ها به گونه‌ای پیش می‌رود تا کسی برگزیده شود که در کار او اخلال بتوان کرد و بتوان به اشکال مختلف کار وی را به شکست کشانید!هیچ کس به فکر آن نیست که در صورت شکست نهایی دیگر از هیچ کس چیزی باقی نخواهد ماند. نمونه آن، انتخاب گرگین خان گرجی به سرداری سپاهی است که قرار است دست به جنگ علیه میرویس - پدر محمود افغان که سرکشی افغان‌ها از زمان وی آغاز شد - بزند. مورد گرگین خان منحصر به فرد نیست. پس از او لطفعلی خان به پیروزی‌هایی دست می‌یابد اما بار دیگر دسیسه چینی حکومتیان در رقابت با یکدیگر به کار افتاد و «بزرگان از پیروزی او به وحشت افتادند و دانستند که در صورت شکست کامل یورش افغانان، اتحاد میان لطفعلی خان و اعتمادالدوله (صدر‌اعظم و خویشاوند لطفعلی‌خان) خالی از خطر نمی‌تواند باشد.» تصمیم به از میان برداشتن لطفعلی خان گرفتند و «ملاحظه نفع خصوصی آنان بر تامین مصلحت‌عالی‌تر حکومت چیره شد و درباریان ترجیح دادند که برای از دست دادن همه چیز خطر کنند تا اینکه سلاح در دست سرداری بماند که پیروزی او بر دشمنان کشور جز به بهای نابودی آنان تمام نمی‌شد.» بعدها که دست آن گروه بی‌لیاقتی که همه قدرت را قبضه کرده بود به لطفعلی خان نرسید، اعتمادالدوله را که در تختگاه صفوی اقامت داشت از میان برداشتند. بدین‌سان محمود افغان از طریق جاسوسان خود دانست که دربار ایران قادر به حرکت نیست.

طباطبایی قصد دارد انحطاط یک کشور را از خلال رویدادهای آن نشان دهد و برای این کار به تشریح طرز فکر و رفتار حکومتیان همت می‌گمارد و علاوه بر آن به قدرت دید و توانایی تحلیل کروسینسکی و دو سرسو می‌پردازد و آن را در مقایسه با نوشته‌های ایرانی برجسته می‌یابد. از دیدگاه این کشیشان همانگونه که طباطبایی می‌نویسد در کانون نظریه انحطاط ایران دگرگونی‌هایی قرار دارد که در دومین سده فرمانروایی صفویان در جایگاه شاه پدیدار شده بود.به همین جهت است که کروسینسکی در بحثی درباره شاه سلطان حسین می‌نویسد: «انسان‌ترین و مهربان‌ترین و در عین حال سست‌عنصر‌ترین شاهی بود که تا آن زمان در ایران به سلطنت رسیده بود و نگون بختی او نشان‌دهنده این امر است که خوبی و مهربانی بیش از حد و به دور از هوش و فضیلت‌های لازم برای پادشاه به ضعفی تبدیل می‌شود که بیشتر مایه تحقیر اوست تا دوست داشتن و اگر این ضعف پیوسته به چنین انقلابات شگفت‌انگیز و ناگهانی، مانند انقلاب ایران منجر نمی‌شود، تنها دلیل آن این است که در هر کشور همیشه افراد زیرک، جاه‌طلب و مصمم پیدا نمی‌شوند که تن به خطرات بدهند و بتوانند از این شرایط استفاده کنند».

هر اندازه گزارش کروسینسکی تکان‌دهنده است، به همان اندازه گزارش طباطبایی هشدار‌دهنده است.