انقلاب صنعتی- ره آوردهای انسانی انقلاب صنعتی-۴
مستمندان نباید از گرسنگی بمیرند
از آنجا که مردمان خود به خود با این راههای جدید خوب نمیگرفتند، فشار لازم میآمد - با مقررات کار و جریمه، با قوانین مربوط به ارباب و نوکر، مانند قانون ۱۸۲۳ که کارگران را در صورت نقض قرارداد به زندان تهدید میکرد (اربابان را لیکن، به جریمه نقدی)، و ... با مزدهایی چنان پایین که آنان تنها با کاری پیوسته میتوانستند پولی برای زنده ماندن به چنگ آرند، بیآنکه چندان پول برای آنان فراهم کند که بتوانند کار را در زمانی ترک کنند که وقتی برای خوردن و خفتن و - و از آنجا که این کشوری مسیحی بود - برای دعای روز سبت (شنبه) داشته باشند.
سوم، کار در دوران صنعت، به گونهای فزاینده در محیط بیسابقه شهرهای بزرگ صورت میپذیرفت، بهرغم این واقعیت که بسیاری از انقلابات صنعتی قدیمی بخش عمدهای از فعالیت خود را در دهکدههای صنعتی شده که زیستگاه کارگران معدن، ریسندگان و میخسازان و زنجیرسازان و دیگر کارگران متخصص بود، تکامل بخشیده بودند. در سال ۱۷۵۰تنها دو شهر بریتانیا بیش از ۵۰هزار سکنه داشتند: لندن و ادینبورگ. در سال ۱۸۰۱ تعداد این شهرها به هشت رسید و در ۱۸۵۱ به بیستو نه شهر، از جمله نه شهر با جمعیتی بیش از ۱۰۰هزار نفر. تا آن زمان بیشتر بریتانیاییها در شهر زندگی میکردند تا در روستا و تقریبا یک سوم آنان در شهرهایی با جمعیتی بیش از ۵۰هزار نفر مسکن داشتند. اما چه شهرهایی! تنها نه این بود که دود برفراز سرشان آسمان را پوشانده بود و آلودگی و پلشتی گرداگردشان را فرا گرفته بود و تنها نه اینکه خدمات عمومی اولیه - ذخیره آب، بهداشت، رفتن به خیابانها، فضای باز و مانند آن - نمیتوانست همگام با مهاجرت انبوه انسانها به شهرها افزایش یابد و بدین ترتیب، به خصوص بعد از سال ۱۸۳۰، فقدان این خدمات، وبا و حصبه را شیوع داد و سبب حضور پیوسته دوعامل کشتارکننده در قرن نوزدهم، یعنی آلودگی هوا و آلودگی آب، یا بیماریهای ریوی و بیماریهای احشایی شد. تنها نه این بود که جمعیت جدید شهرها که گاه - چون ایرلندیها - یکسره با زندگی غیرکشاورزی بیگانه بودند، در زاغههای غمگرفته و بیحفاظ انباشته از آدمی، که تنها دیدارشان دل بیننده را به درد میآورد، در هم میلولیدند. همچنان که لیبرال بزرگ فرانسوی، توکوویل، درباره منچستر مینویسد «تمدن در کار نشاندادن معجزههای خویش است و انسان متمدن، میتوان گفت که به توحش بازگشته است» و نیز تنها جستار بیامان و بیبرنامه سازندگان این شهرها درپی سود که چارلز دیکنس در توصیف مشهود خود از «شهر زغالسنگ» آن را آشکار میکند، در میان نبود؛ جستاری که صف خانهها و انبارها، خیابانهای سنگفرش و آبروها را پدید میآورد، اما بدون هیچ چشمه یا منبع آب و مکانهای عمومی و گردشگاه و درختکاری و گاه حتی بدون کلیسا. (شرکتی که شهرک راهآهن تازه کریو را ساخته بود) از سر لطف به ساکنان آن اجازه داد که از یک تعمیرگاه لکوموتیو برای عبادت و انجام فرایض دینی استفاده کنند). بعد از سال ۱۸۴۸ شهرها رفته رفته به چنین وسایل عمومی دست یافتند، لیکن برای نسل اول دوران صنعتی شدن تنها اندکی از این وسایل در شهرها وجود داشت، مگر آنکه این شهرها بخت آن داشتند که مکانهای عمومی دلپذیر یا فضای باز را بنا بر سنت از گذشته به میراث برده باشند. زندگی مستمندان بعد از کار، در کلبههای صف بسته و زیرزمینها و مسافرخانههای ارزان فقر زده و در نمازخانههای محقر میگذشت و این یکی خود میتوانست نشانهای از این باشد که انسان نمیتواند تنها با نان زندگی کند، اما نکتهای مهمتر در میان است، شهر جامعه را به نابودی میکشید. یک روحانی درباره منچستر چنین نوشته است: «در هیچ شهر دنیا فاصله میان غنی و فقیر چنین وسیع و دیوار میان این دو چنین سختگذر نیست. ارتباط فردی میان استاد پنبهریس و کارگرانش، استاد باسمه کار و وردستان کبود دستش و میان استاد خیاط و شاگردانش، از ارتباط میان دوک ولینگتن و فرودستترین کارگر املاکش به مراتب کمتر است.» شهر، آتشفشانی بود که صاحبان زر و زور بیمزده گوش به غرشهای آن داشتند و از فوران آن در بیم بودند، اما در چشم مستمندان، شهر تنها یادآور جدایی آنان از جامعه انسانی نبود. برهوتی بود از سنگ که میبایست با تلاش خود از آن زیستگاهی بسازند.
چهارم، تجربه، سنت، خرد و اخلاق پیش از صنعت برای شیوه رفتاری که اقتصاد سرمایهداری خواهان آن بود، رهنمودی بشایست نداشت. کارگر پیش از صنعت، تا جایی به انگیزههای مادی گردن مینهاد که میتوانست از آسایشی بهرهمند شود که مشیت الهی برای فردی چون او شایسته میدید، اما حتی تصور او از آسایش را گذشته تعیین کرده بود و به آنچه برای فردی در مرتبه او یا شاید فردی در مرتبه بلافاصله بعد از او، مناسب بود، محدود میشد. اگر بیش از خردهپولی که کافی میدانست، چیزی به دست میآورد، امکان داشت- مثل ایرلندیهای مهاجر که مایه نومیدی بورژوازی عقلگرا بودند- آن را در میهمانیها و در میخوارگیها به کار تنآسایی بزند. بیخبری محض او از بهترین شیوه زیستن در شهر یا خوردن خوراکهای جامعه صنعتی (که با خوراکهای روستایی تفاوت بسیار داشت) شاید عملا فقر او را از آنچه «میبایست باشد» بدتر میکرد، یعنی از آنچه میتوانست باشد، در صورتی که او آن کس که به ناگزیر بود، نمیبود. تناقض میان «اقتصاد اخلاقی» گذشته و عقلانیت اقتصادی سرمایهداری، به ویژه در قلمرو امنیت اجتماعی تجلی میکرد. عقیدهای سنتی که هنوز هم به شکلی تحریف شده در طبقات جامعه روستایی و روابط درونی گروههای طبقه کارگر وجود دارد، چنین حکم میکرد که انسان این حق را دارد که برای زنده نگاه داشتن خود، پول درآورد و اگر توانایی این را ندارد، اجتماع او باید زنده نگاه داردش.
ارسال نظر