حجت‌الاسلام‌والمسلمین علی‌اکبر ناطق‌نوری از چهره‌های اصلی در جریان مبارزه علیه رژیم شاه بوده و در ۳ دهه گذشته نیز از چهره‌های بانفوذ در مدیریت‌های مختلف به حساب می‌آید. آنچه در زیر می‌خوانید چند خاطره اقتصادی به نقل از وی است که عینا از کتاب «خاطرات حجت‌الاسلام‌والمسلمین ناطق نوری» از انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی اخذ شده است. اموال پادگان جمشیدیه

یک روز مرحوم ربانی شیرازی مرا صدا زد و گفت: «برو پادگان جمشیدیه یک صندوق مهم نسوز آن‌جا هست و آن را بیاور» من وانتی برداشتم و به آن‌جا رفتم. اداره دژبان جمشیدیه به دست آقای داوری بود که از بچه‌های کمیته زنجان بود و خیلی هم داغ و انقلابی بود و هیچ کس را به داخل راه نمی‌داد. چون مرا می‌شناخت با وانت وارد محوطه شدم و گفتم: «یک صندوق نسوز این‌جا است آمده‌ام آن را ببرم. داخل صندوق احتمالا وسایل و امانت‌های زندانیان کله‌گنده بود. خیلی سنگین بود. با کمک سربازها و نیروهای حزب‌اللهی صندوق را در داخل وانت گذاشتیم و آن را به پارکینگ مدرسه علوی انتقال دادیم. مرحوم ربانی شیرازی را صدا زدم و گفتم: «آقا این صندوق نسوز دژبان مرکز جمشیدیه تحویل شما.» دیگر سراغش را هم نگرفتم. وسایل و عتیقه‌جات زیادی بعد از

۲۲ بهمن از خانه‌های طاغوتی‌ها کشف می‌شد و یک عده هم از بابت آن‌ها به نوایی رسیدند. در این موقع اخوی شهید، عباس آقا، همراه آقای نقاشان، مسوول حفاظت اتاق امام بود، عباس‌آقا خیلی متقی و پرهیزکار بود، به او گفتم: «عباس آقا ببین، من و شما مامور و مسوول نگهداری آقا و انتظامات هستیم اگر از این جنس‌ها آوردند و بردند اصلا دخالت نکن من هم در این کارها دخالت نمی‌کنم.»

تصرف خانه محمودرضا پهلوی

محمودرضا پهلوی، برادر محمدرضا پهلوی و رییس بازرسی منطقه عمران جنوب بود. آقای ستوده‌کلام، روزی به من خبر داد که منزل محمودرضا پهلوی را گرفته‌ایم برای تحویل آن‌ بیاید. به همین منظور به الهیه، محل آن خانه رفتم. در این خانه چند بلزر و بنز دیدم. این آدم با این همه ثروت بسیار بی‌رحم بود، چون دیدم سرایدار خانه‌اش در وضعیت رقت‌باری زندگی می‌کند، به‌گونه‌ای که با دیدن من شروع به گریه کرد. این پیرمرد گفت: «این آقا! این قدر خسیس است که برای پول خرج نکردن، هیچ موقع در خانه‌اش نمی‌ماند و همیشه این طرف و آن طرف می‌رود.» محمودرضا پهلوی تا آخر مجرد بود. داخل خانه‌اش تابلوها و اجناس عتیقه و لباس‌های مختلف بود. همه این اموال را به ستوده کلام سپردیم. یکی از پیشکارهای محمودرضا که اهل امامزاده قاسم دربند بود، به اعتبار آقای رسولی که او هم اهل قاسم‌ بود و مرا می‌شناخت، یک ساک پر از سند و چک‌های محمودرضا را آورد و به من تحویل داد، چون با خودم عهد کرده بودم که در چنین اموری دخالت نکنم، همه را تحویل بنیاد مستضعفان که تازه تشکیل شده بود دادم. رییس بنیاد آن موقع شخصی بود به نام هویدا که اصفهانی بود. آقای بهشتی ایشان را مسوول بنیاد گذاشته بود.

بودجه شهید رجایی

شهید رجایی لایحه بودجه‌اش را به مجلس آورد. طرفداران بنی‌صدر در دولت و مجلس علی‌الدوام گزارش می‌دادند که کشوری که خزانه‌اش خالی است، دیگر ارائه بودجه معنا ندارد و روزنامه انقلاب اسلامی که مربوط به بنی‌صدر بود مرتب بر ضد بودجه شهید رجایی جوسازی می‌کرد. آقای گلزاده غفوری به عنوان مخالف لایحه بودجه آقای رجایی صحبت کرد. در صورت مذاکرات مجلس آمده که خیلی بی‌ادبانه حرف زد و گفت: «اموال را بر طبق قرآن نباید به دست سفیه سپرد» و دولت شهید رجایی را سفیه دانست. بلند شدم و برای سخنرانی نوبت گرفتم و از لایحه بودجه شهید رجایی دفاع کردم.

بعد از او سلامتیان بر ضد بودجه صحبت کرد. او گفت:

«چرا بحث بودجه را مطرح می‌کنید، در حالی که خزانه خالی است و پول نداریم. اصلا سرقبری داریم گریه می‌کنیم که مرده در آن نیست.» دوباره بلند شدم و نوبت گرفتم و گفتم: شیطان است که به مردم وعده فقر می‌دهد و مایوس می‌کند.

سفر هیات به جنوب

در هیاتی که آقای هاشمی و بازرگان از طرف امام مامور شدند که به اعتصاب‌های کارکنان صنعت نفت رسیدگی کنند، من هم به دستور شهید بهشتی به جنوب رفتم. آقایان کتیرایی و حفیظی و صباغیان همراه مهندس بازرگان بودند. شهید بهشتی گفت: «لازم است شما و جمعی به منزله مشاور همراه آقای هاشمی رفسنجانی باشید.» من و شهید قندی و آقای کیاوش و مهندس نعمت‌زاده هماهنگ شدیم و با ماشین شورلت شهید قندی به طرف جنوب حرکت کردیم. سرراه به کارخانه پدر آقای نعمت‌زاده رفتیم و از ایشان بنزین اضافه از کارخانه گرفتیم. پس از آن به اراک رسیدیم. ظهر شده بود و برای ناهار و نماز در کنار رودخانه ایستادیم. یک موقع دیدیم یک جمعیتی دارند به طرف ما می‌آیند. اول فکر کردیم به استقبال می‌آیند، ولی یک مقدار که جلوتر آمدند دیدیم چوب و چماق دارند و به امام فحش و ناسزا می‌دهند. معلوم شده بود پاسگاه روی مردم خیلی کار کرده بود.... به اهواز که رسیدیم به منزل آقای طباطبایی که آقایان هم در آنجا بودند رفتیم. در اعتصابات توده‌ای‌ها و مارکسیست‌ها هم بودند. جوانان مذهبی به ما می‌گفتند «به چپی‌ها میدان ندهید که امور در دست بگیرند.»

به آبادان که رفتیم چون آقای بازرگان فنی بود مرتب حرف می‌زد، ولی ما طلبه‌ها وارد نبودیم، لذا آقای هاشمی روز اول و دوم هیچ حرفی نزد و فقط گوش می‌کرد. ایشان قدرت فراگیری فوق‌العاده‌ای دارند و پس از اینکه به اصطلاحات فنی آشنا شد اولین سخنرانی‌اش را در پالایشگاه آبادان راجع به صنعت نفت شروع کرد. همه دهان‌ها بازماند که چطور یک طلبه این قدر مسلط به مسائل فنی نفت و جریان‌های سیاسی است. آقای بازرگان در گچساران یک سخنرانی کرد که آثار بدی روی مردم گذاشت. از گچساران به شیراز رفتیم، آقای بازرگان در آنجا هم یک سخنرانی نامطلوبی کرد. آقای کیاوش که بغل دست من نشسته بود بلند شد تا داد بزند که این مطالب چیست که ایشان می‌گوید. سپس آقای هاشمی سخنرانی کرد و پاسخ بازرگان را داد. این در حالی است که این دو در یک هیات بودند. سپس به خارک رفتیم که مرکز صدور نفت بود. یک جوان حزب‌اللهی از اهواز به نام آقای محمدی که در اوایل جنگ شهید شد، نیز همراهمان آمد. بسیار جوان جسوری بود. وقتی هیات از پله‌های هواپیما پایین آمد، مردم شروع کردند به صلوات فرستادن.

به محمدی گفتم: «برو بین جمعیت و شعار مرگ بر شاه بده.» او این کار را کرد و مردم هم بالاخره جواب دادند.