ناطق نوری، بازرگان و جهاد سازندگی

اکبر ناطق نوری از پایدارترین چهره‌های سیاسی ایران در ۳۰ سال گذشته است که در جناح اصولگرایان سنتی قرار می‌گیرد. وی در نخستین سال‌های انقلاب نماینده امام خمینی (ره) در نهاد انقلابی جهاد سازندگی بودو مدتی نیز وزیر کشور شد. ناطق نوری رییس مجلس قانونگذاری در دوره‌های پنجم و ششم بود و پس از آنکه درجریان انتخابات ریاست جمهوری هفتم (خرداد ۱۳۷۶) نتوانست پیروز شود، از کارهای اجرایی و حضور در انتخابات کناره‌گیری کرده است. داستان تاسیس نهاد جهادسازندگی و برخورد دو دیدگاه انقلابی و اعضای این نهاد با دولت موقت از خاطرات وی است که در زیر از کتاب خاطرات وی اخذ شده است.

سال ۱۳۵۸ که جهادسازندگی به فرمان امام تاسیس شد، در کمیته بودم. ابتدا جهاد به صورت شورایی اداره نمی‌شد، سرپرست جهاد دولت موقت بود. آقای مهندس بازرگان داماد خود آقای بنی‌اسدی را سرپرست جهاد گذاشته بود و ایشان و آقای مهندس قشقایی را به نمایندگی خود منصوب کرده بود. عده‌ای از دانشجویان که در جهاد مشغول خدمت بودند و بعدا با آمدن من به جهاد، عضو شورای مرکزی شدند، نظیر علیرضا افشار، عباس آخوندی، هاشمی طبا، مهندس هندی و اصغرزاده به خاطر این که کارشان منطبق با نظرامام باشد، نزد شهید بهشتی رفته بودند و به ایشان گفته بودند که به امام بگویید نماینده‌ای در جهاد داشته باشد،‌ لذا مرحوم

شهید بهشتی به من تلفن زدند و فرمودند: «امام برای جهاد نماینده‌ای می‌خواهند تعیین کنند. پیشنهاد شما را دادیم. حکم شما هم صادر شده است. من تا این زمان از این موضوع بی‌خبر بودم و اصلا نمی‌دانستم که کجا باید بروم و چه وظایفی دارم. آقای بهشتی فرمود: «برو خیابان پاستور، همین جا که الان ساختمان شهید شوریده است.» بلند شدم و به آنجا رفتم. عده‌ای از دوستان نیز آمدند و ما را تحویل گرفتند و به طرف اتاق مهندس قشقایی که اداره‌ کننده جهاد بود رفتیم. ایشان جوان خوش تیپ و خوش قیافه و عینکی بود و ریش پرفسوری داشت. جلو آمد و خودش رامعرفی کرد. انصافا خیلی مودب برخورد کرد. منشی ایشان خانمی بود با کت و دامن و آرایش کرده که اصلا به درد جهاد نمی‌خورد. آقای مهندس قشقایی گفت: «جناب آقای ناطق محل کارم اتاق بزرگی است، با هم باشیم.» با اشاره به منشی ایشان که آن سرو وضع را داشت، گفتم: «تیپ ما آخوندها به این قیافه نمی‌خورد». تشکر کردم و گفتم: «اجازه بدهید مطالعه‌ای بکنم تا ببینم اصلا کجا باید قرار بگیرم.» فردای آن روز رفتم و گفتم: «زیرپله را بدهید.» خیلی تعجب کردند و گفتند: «آشیخ، این طوری که نمی‌شود.» گفتم: «همین کفایت می‌کند.» بنا را گذاشتم کار را ساده شروع کنم تا جوانان دانشجو که سراغ من می‌آیند، زده نشوند و بتوانیم جذبشان کنیم.

اولین برخورد با دولت موقت

کار که به طور جدی آغاز شد، دفتر کارم را از میدان پاستور به میدان انقلاب ساختمان فعلی جهاد که مربوط به شخصی یهودی بود و مصادره شده بود، انتقال دادم. دولت موقت از دانشجوها خوشش نمی‌آمد و این موضوع خیلی عجیب بود؛ چون این‌ها باید تیپ تحصیلکرده و دانشجو را بیشتر تحویل بگیرند و جذب کنند تا ما؛ اما این‌ها چشم دیدن جوانان دانشجو را نداشتند. روزی یکی از همکاران من با یک مسوول دولتی مجادله کرده بود و درگیر شده بود. بعد از این درگیری، مهندس بازرگان تلفن زد و گفت: «آقای ناطق وقتی که بنا شد شما بیایید جهاد، ما خیلی خوشحال شدیم اما الان که وضع این طوری شد، ما نمی‌توانیم با هم کنار بیاییم.» گفتم: «بله،‌ اتفاقا من هم به همین قائلم. ما نمی‌توانیم با هم کنار بیاییم.» گفت: «پس ما داریم با هلی‌کوپتر از پادگان حر به قم می‌رویم، شما هم بیایید تا تکلیفمان را امام روشن کند.» گفتم: «کار خیلی خوبی است.» تا به پادگان حر رسیدیم، آقایان با هلی‌کوپتر رفته بودند یا دیر رسیدم یا اصلا بنایشان نبود مرا همراه خود ببرند.

بنده با ماشین همراه آقای افشار به قم رفتیم. عصر بود، امام ملاقات نداشت. آقای مهندس بازرگان هم شب در قم ماند. صبح زود قبل از این که مهندس بازرگان به ملاقات امام بیاید، آقای رسولی محلاتی، از امام برایم وقتی گرفت و خدمت امام رفتم و به ایشان عرض کردم که جهاد خیلی مهم است و اما از جهاد مهم‌تر این جوانان هستند که اداره‌کننده جهاد هستند. حفظ و نگهداری این‌ها مهم است و دولت موقت با این جوانان لج است. آقای افشار را نشان دادم و گفتم: «ایشان یک دانشجو است، یک‌دست لباس هم بیشتر ندارد. شب پیراهن را می‌شوید و می‌اندازد خشک شود که صبح تنش کند. همه بچه‌های جهاد از این تیپ آدم‌ها هستند. دولت موقت این‌ها را تحمل نمی‌کند و به هنگام ملاقات با دولت باید بروم این‌ها را پشت ستون قایم کنم. این که نشد کار! ما دیروز دعوایمان شد و زدوخوردی شد. ابتدا خودم، خدمتتان این مسائل را می‌گویم تا بعد بازرگان نیاید این‌ها را بگوید.» امام نگاهی کردند و فرمودند: «این موضوع را به آقای بهشتی بگویید و ایشان رسیدگی کنند وگرنه خود راسا دخالت خواهم کرد.» این اگرهای امام تهدیدهای خیلی جدی بود و تا آخر عمر شریفشان از این اگرها داشت و با این اگرها خیلی از کارها جلو می‌رفت. دیگر ما نماندیم که بازرگان بیاید و روبه‌رو بشویم، به تهران و نزد آقای بهشتی رفتیم و گفتیم که خلاصه قصه این است. آقای بهشتی جلسه‌ای در نخست‌وزیری گذاشت، آقای بنی‌اسدی آمد، اما بازرگان خودش نیامد.

در حضور بنی‌اسدی به طور صریح به آقای بهشتی گفتم که ما با این‌ها نمی‌توانیم کار کنیم. آقای افشار خیلی تعجب کردند. آن‌ها هم گفتند که اگر بنا بشود آقای ناطق این طوری کار کند و همه چیز را دست خودش بگیرد، ما نمی‌توانیم کار کنیم. بعد از این جلسه، دست دولت موقت از جهاد کوتاه شد و جهاد به صورت شورایی به دست همین جوانان و با حضور بنده، به عنوان نماینده امام اداره می‌شد. بعد از این حوادث به طور طبیعی رییس شورا شدم و با توجه به روحیاتم و اجرایی بودنم، زود بر کار سوار شدم.