پول‌های بادآورده فرانسوی را باد برد

آلمان پس‌از جنگ جهانی دوم

فاطمه باباخانی

اگر سال‌های ابتدایی قرن نوزدهم، قرن آرمان‌های فرانسوی در سال‌های پس از انقلاب کبیر و ظهور ناپلئون بود، در سال‌های میانی این قرن با ظهور بیسمارک، امیرنشین‌های پروسی در یک کل منسجم تشکل یافته و آلمان را در سال ۱۸۷۱ تاسیس کردند. بیسمارک که در سیاست از آموزه‌های ماکیاولی بهره گرفته و مشابه اصول سیاست انگلیسی منافع دائمی را جانشین دوست و دشمن دائمی ساخته بود توانست با سه جنگ محدود با دانمارک، اتریش و فرانسه به ایده وحدت آلمان جامعه عمل بپوشاند. آلمان از آن جنگ‌های اتحاد تا جنگ جهانی اول، کشوری در حال پایه‌ریزی برای تبدیل شدن به یکی از قدرت‌های برتر جهانی بود. اما برکناری بیسمارک و جاه‌طلبی ویلهلم ، این کشور را درگیر جنگی دامنه دار کرد، جنگی که با یک ترور سیاسی آغاز و با شکست آلمان و متحدانش خاتمه یافت. پایان جنگ، انتهای بلندپروازی آلمانی‌ها نبود. اصرار فرانسوی‌ها بر پرداخت غرامت‌های سنگین از این کشور در کنار ضعف جامعه ملل و بحران اقتصادی سال ۱۳۲۹، زمینه‌های ظهور هیتلر به عنوان ناجی آلمان و کسی که زخم‌های تحقیر جنگ را مرمت بخشد، فراهم کرد و باز جنگی دیگر و جهانی که از هر گوشه آن فریاد و فغان برمی‌خاست. اما آلمانی‌ها ملتی هستند با ویژگی‌های چند وجهی، ملتی که می‌توانند سخت ترین روزها را پشت سر بگذرانند. آنها مردمی هستند اهل شعر و فلسفه که به فاشیسم در دهشتناک‌ترین شکل آن، امکان و مجال بروز دادند. آلمانی‌ها می‌توانند جهان را به اعجاب و احترام و در ضمن به هراس وادارند و واداشته‌اند. آنچه بر آلمانی‌ها و از طریق آنها بر جهان گذشته، می‌تواند برای همه ملل دنیا آموزنده باشد. مردمی که همزمان عالی‌ترین شکل سرمایه‌داری، مرفه‌ترین وضعیت اجتماعی و قبل از آن هم، دهشتناک‌ترین رژیم توتالیتر را تجربه کردند. اگرچه حضور آلمان به عنوان یک ملت حتی در خود اروپا نیز با تاخیر صورت گرفت و فقط ۱۳۵ سال از تاریخ آن می‌گذرد و از این نظر از آمریکا نیز جوان‌تر است. با این همه حضور آن همیشه تاریخی و جهانی بوده‌است. گویا آلمانی‌ها هیچ‌گاه در پوست خود نمی‌گنجیده‌اند و به دنبال فضای حیاتی در تمامی جهان یا به قول غربی‌ها به دنبال «مکانی در آفتاب» بوده‌اند.

تاریخ آلمان عنوان کتابی از پیترسولینگ است که با ترجمه حبیب الله جوربندی توسط نشر آمه به بازار کتاب عرضه شده است. نگارنده این کتاب را با رویای وحدت و آزادی آغاز می‌کند و با آلمان در دنیای جدید به پایان می‌برد. گویی اگر تاریخ همیشه برای ما یادآور حسرت و دریغ است، برای آلمانی‌ها نشان از رویایی دارد که هر روز بیشتر به آن نزدیک می‌شوند. آلمانی‌ها در راه رسیدن به این رویا، دو جنگ جهانی را پشت سرگذاشته‌اند، جنگ‌هایی که مسبب و بازنده آن خودشان بودند. اما جنگ و نیروی نظامی منظم تنها خصیصه آلمانی نیست. در تاریخ آلمان انبوهی از متفکران، اندیشمندان و موسیقیدانان را می‌توان لیست کرد که به لحاظ کمی و کیفی اعجاب انگیزند. فهرست بلندبالای این اندیشمندان شامل هگل، گوته، شیلر، مارکس، نیچه، موتسارت، برشت، وبر، هایدگر، انیشتین و دیگران می‌شود. حال جای این پرسش خالی از فایده نیست: چگونه جامعه ای با چنین ویژگی‌ها و چنین سنت عقلانی به غیرعقلانی‌ترین شیوه حکومتی و بربرترین نظام توتالیتر روی آورد؟ چرا اقتصاد سرمایه‌داری که اقتصاد بازار خوانده می‌شود و ذاتا لیبرال است، به حکومتی لیبرال منجر نشد و از درون ساختار پیشرفته سرمایه‌داری که در مدت کوتاهی توانست گوی سبقت را از همه رقبای خود در اروپا برباید، به جای رشد آزادی و لیبرالیسم، موجب تولد فاشیسم شد؟

در مورد فاشیسم و دلایل آن، به قول نویسنده «آنچه مهم است؛ خردپذیری و مسوولیت‌پذیری انسان است که به عنوان نمونه آلمان یکی از موارد بارز و آشکار آن است. طی دوازده سال سلطه فاشیسم وقایعی در آلمان رخ داد که هرگز اجتناب ناپذیر نبود و ضرورتی نداشت. می‌شد با هوشیاری و مسوولیت‌پذیری در مقابل انسان و آینده، از وقوع بسیاری از آن وقایع جلوگیری کرد. تنفر عمیقی که رژیم فاشیستی در پناه آثار شکست در جنگ جهانی اول و بحران اقتصادی نسبت به نژادهای غیرآلمانی ایجاد کرده و آن را به تمام حوزه‌های دینی، فرهنگی و سیاسی نیز تسری داده بود به بار نشست و در آغاز با دشمنی با یهودیان که در اروپا ریشه‌های فرهنگی و مذهبی داشت، آغاز شد و آنان به عنوان مسببان همه بدبختی‌های دنیا و مردم آلمان معرفی شدند.»

در این کتاب، نگارنده قصد دارد تاریخ آلمان و روند تشکیل نخستین حکومت ملی آن را در سال ۱۸۷۱ تا سال ۲۰۰۵ یعنی زمان نگارش کتاب شرح دهد. از نظر او برای فهم شور و شعف مردم در شرق و غرب آلمان در سال ۱۹۸۹ و به هنگام فرو ریختن دیوار برلین باید به احترام از این راه پرپیچ و خم و بعضا پرانقطاع به سوی آزادی و وحدت آلمان سان دید. پیترسولینگ در کتاب خود آزادی و وحدت در آلمان را دوقلوهای توامان نمی‌داند و می‌نویسد« از آنجا که ملت آلمان برای نخستین بار بسیار دیر، تازه در سال ۱۸۷۱ وحدت یافت و از آنجا که آزادی و دموکراسی از آن پس مدت‌ها در آلمان، مفاهیمی بیگانه باقی ماندند، مردم تحت ستم اروپای مرکزی در سرگردانی به سر بردند. اگر این روند را دنبال کنیم به فاجعه ناسیونال سوسیالیسم می‌رسیم که یکی از ملت‌های پیشگام جهان را به ورطه بربریت سوق داد.» تنها در سال ۱۹۸۹ بود که آلمانی‌ها این بخت را یافتند تا میان وحدت و آزادی آشتی را برقرار کنند. گویا تاریخ آلمان از زمان وحدت تا وصول به آزادی و وحدت توامان درام تاریخی ملتی است که بیش از یکصد سال در آرزوی آن بوده است که به عنوان ملتی واحد، جایگاه خود را در جامعه جهانی بیابد.

تاریخ آلمان از ۹ فصل تشکیل شده است. توصیف فضای پاریس در هجدهم ژانویه آغاز کتاب است. فرانسه در این روز به سوگ نشسته بود، از ورسای طنین مارش نظامی پروسی‌ها به گوش می‌رسید. در این روز بود که ویلهلم اول، عنوان قیصر آلمان را دریافت کرد و پیروزی خود را در قلب فرانسه- در پاریس شکست خورده- جشن گرفت. به این ترتیب بود که در پناه پیروزی نظامی بر فرانسه، امپراتوری آلمان به وجود آمد. اما آیا آلمان باید پیش از این عنوان ملت را می‌گرفت یا نه؟ این پرسشی است که سولینگ در ادامه این فصل تلاش می‌کند با مراجعه به تاریخ آلمان به آن پاسخ گوید.

در فصل دوم نتایج حاصل ازغرامت گرفته شده ازفرانسوی‌ها در توسعه اقتصادی آلمان شرح داده می‌شود. این پول به گفته نگارنده موجب سرمایه‌گذاری‌های جدید در آلمان شد و تولیدکنندگان کار خود را وسعت دادند. شرکت‌های سهامی ۲۴ ساعته مثل قارچ از زمین روییدند و تب بورس همه مردم را فراگرفت؛ اما اوضاع طلایی دوام نیاورد و سقوط بورس در سال ۱۸۷۳ همه پول‌های بادآورده را دوباره به باد داد. برای این سقوط ناگهانی مردم به دنبال مقصر می‌گشتند، این شکایت‌ها عمدتا متوجه گروهی بود که از قرون وسطی تا آن روز معمولا چنین ناکامی هایی به آنها نسبت داده می‌شد: یهودیان. به این ترتیب بود که سامی ستیزی در آن روزگار نیز مانند ۷۰ سال بعد در این کشور گسترش یافت. بیسمارک اما هیتلر زمان خود نبود که انتقام خویش را از اقلیت کشورش بگیرد. برای رفع این بحران او پس از انجام اقداماتی نظیر انحلال رایشتاگ و محدودیت‌های فراوان بر سوسیال دموکرات‌ها با کمک احزاب محافظه کار و حزب سنتروم حکومت کرد.

«آلمان فریدریش ویلهلم در دوران امپریالیسم» عنوان فصل سوم کتاب است که با مرگ ویلهلم اول و شرحی از زندگی ولیعهد آغاز می‌شود. روی کار آمدن ویلهلم دوم و اختلافات او با بیسمارک بخش‌های دیگر این فصل هستند. بیسمارک به درستی اعتقاد داشت که منش و رفتار پادشاه جدید آلمان را درگیر یک جنگ می‌سازد. پیش‌بینی که اگر نه همان سال‌ها اما با کنار زدن بیسمارک و در سال ۱۹۱۴ به حقیقت پیوست. رویدادهای ناشی از این جنگ مطالب فصل چهارم کتاب را تشکیل می‌دهند. به این ترتیب است که جمهوری وایمار با شکست آلمان در این جنگ شکل می‌گیرد و فرانسه زخم خورده در سال ۱۸۷۱ این بار می‌تواند به جبران آنچه بر این کشور گذشته است، غرامت‌های سنگینی را از این کشور طلب کند. فصل پنجم شرح چنین سال‌هایی است و در پایان این فصل است که هیتلر پیروزمندانه از بحران‌ها با شعار برتری نژاد ژرمن سربرمی آورد. کشتار جمعی یهودیان در میانه فصل ششم شرح داده می‌شود و در فصل هفتم با پایان دومین جنگ جهانی، تقسیم آلمان از دیدگاه نگارنده توصیف می‌شود: ملتی دو نیمه شده با دو ایدئولوژی متفاوت. اما بالاخره دیوارها فرو می‌ریزد و در فصل هشتم دوباره آلمان ملتی واحد می‌شود. حال چه فرق می‌کند وحدتی اجتناب ناپذیر باشد یا از قضای روزگار. آخرین فصل کتاب به دوران تحول آلمان در دنیای جدید می‌پردازد. حکایت آلمان، حکایت جالبی است از مردمی که اگرچه روزگار سختی را از سرگذراندند. خواندن این کتاب برای ما که به روزگار سخت عادت داریم شاید بیش از همه به کار آید تا به جای رجوع به گذشته، آینده را پیش روی خود بگذاریم.