تاریخ ایران- روز و روزگار اللهیار صالح
حکومت متزلزل رضاشاه
بخش اول
شاه از وزرای فهمیده و زیرک خوشش نمیآمد
اللهیار صالح یکی از رجال سیاسی ایران است که درباره او کمتر گفته و شنیده شده است. دو کتاب جدید به نامهای «پرونده صالح» و «گزارشهای سیاسی واشنگتن و یادداشتهای زندان» به کوشش ایرج افشار که اولی چاپ ۱۳۸۴ و دومی چاپ ۱۳۸۹ است، گوشههایی از زندگی سیاسی صالح را به خوانندگان علاقهمند به تاریخ معاصر نشان میدهد.
اللهیار صالح در سمت مستنطق عدلیه؛ هفتم مهر ۱۳۰۶
بخش اول
شاه از وزرای فهمیده و زیرک خوشش نمیآمد
اللهیار صالح یکی از رجال سیاسی ایران است که درباره او کمتر گفته و شنیده شده است. دو کتاب جدید به نامهای «پرونده صالح» و «گزارشهای سیاسی واشنگتن و یادداشتهای زندان» به کوشش ایرج افشار که اولی چاپ ۱۳۸۴ و دومی چاپ ۱۳۸۹ است، گوشههایی از زندگی سیاسی صالح را به خوانندگان علاقهمند به تاریخ معاصر نشان میدهد. اللهیار صالح در دوران سلطنت رضاشاه و دهه ۱۳۲۰ و ۱۳۳۰ مناصب سیاسی، اقتصادی و قضایی گوناگونی داشته است.
اللهیار صالح در حوزه اقتصادی در سال ۱۳۲۱ به منصب وزارت دارایی (در دولت قوامالسلطنه) رسید، در ۱۳۲۴ عضو شورای عالی اقتصاد بود و در سال ۱۳۳۰ ریاست هیات مختلط خلع ید از شرکت نفت بود. صالح در مدیریت میانی نیز سالهایی رییس کل انحصار دخانیات بوده و در ۱۳۲۹ با عضویت در کمیسیون ویژه نفت در مجلس قانونگذاری نفت فعالیت کرده است. او در ۱۳۲۰ ریاست هیات نمایندگی بازرگانی و اقتصادی ایران در آمریکا و در سال ۱۳۲۲ با همین عنوان در هندوستان فعالیت میکرده است. با توجه به این مناصب است که میتوان صالح را در زمره رجال آگاه از روزگار اقتصادی و سیاسی ایران در دهههای ۱۳۰۰ تا ۱۳۳۰ دانست. آنچه در چند شماره از «پرونده صالح» میخوانید، از کتابی به همین نام است که شادروان ایرج افشار با مراجعه به اسناد به جا مانده از این رجل سیاسی استخراج کرده و در فصل ۵ و تحت عنوان «ایران زمان رضاشاه» گنجانده است. براساس نوشته کتاب یاد شده «اللهیار صالح این نوشته را در ۴ مرداد ۱۳۲۱ در نیویورک و در حالی که نماینده اقتصادی ایران در ایالات متحده بود نوشته است» دقت در خاطرات اللهیار صالح از موضوعی که برای ایران اهمیت داشته است چند نکته را برای خواننده این خاطره به ذهن میآورد. نکته اول بیاطلاعی شاه مملکت ایران از کم و کیف اداره وزارتخانهها و از طرف دیگر نشان دادن اقتدار بیهوده شاهی است که تصور میکند همه اطلاعات کشور را بهطور کامل در اختیار او میگذارند. نکته دوم این است که وزیر یک کشور برای اداره بخشی از اقتصاد فقط به این میاندیشد که در برابر قدرت نخست کشور پاسخگو باشد... متن خاطرات صالح را میخوانید:
«منشی شرکت نفت»
«معاون- بیا جلوتر... میخواهم بدانم منشی شرکت نفت چه حق دارد برود وزیر را ملاقات کند؟... مگر وزارت دارایی معاون یا مدیرکل ندارد؟... درستش را بخواهی- منشی شرکت حق دیدن معاون یا مدیرکل را هم ندارد!... حرفی دارد باید برود منشی، یا اگر خیلی ادعایش میشود، رییس اداره نفت را ملاقات کند...»
شاه مطابق عادتی که داشت وسط اتاق راه میرفت و حرف میزد. بیشتر وقت دستهایش پشت کمر بود و با تسبیحی که مصطفی کمال در سفر ترکیه یادگار داده [بود] بازی میکرد...
ناگهان وضع دستهایش را تغییر داد و ایستاد. قدری به من نگاه کرد... آهنگ صدایش که تا این لحظه ملایم بود بلند شد...
«چرا جواب نمیدهی؟»
من نمیدانستم چه جوابی بدهم- زیرا از موضوع صحبت شاه و قضیه منشی شرکت نفت هیچ اطلاع نداشتم. سرتیپ خسروی، وزیر دارایی، فقط از منزلش به من با تلفن به وسیله رییس دفتر گفته بود که اعلیحضرت همایونی امر فرمودهاند متفقا شرفیاب شویم. بین راه فکر هر چیزی را کرده بودم غیر از احتمال ملاقات «منشی» شرکت نفت با وزیر دارایی... از صحبت توی اتومبیل با سرتیپ خسروی هم که سعی کردم بفهمم آیا اخیرا شرفیاب شده و دیگر چه دستهگلی به آب داده چیزی سر در نیاورده بودم. ترسیدم اگر عرض کنم «قربان اطلاع ندارم» در این روز خلق شاه تنگ شود. ناچار سرم را به حال کرنش فرو آورده به حال اول مثل جماد ایستادم. به چشمهای شاه نگاه میکردم. به امید اینکه خیال مرا از قیافهام بفهمد و خودش توضیح بدهد...
شاه برگشت و در حالی که به طرف پنجرههای اطاق میرفت و پشتش به من و وزیر دارایی بود گفت:
«عجب وزارتخانهای!... این وزیر، این هم معاون!...»
شاه یکی دو دقیقه جلو پنجره ایستاد و به باغ نگاه کرد... من و وزیر ساکت سر جای خود ایستاده بودیم. یکی دو دفعه چشم خود را از شاه برگردانده و به سرتیپ نگاه کردم. خواستم به او بفهمانم یک چیزی بگوید بلکه مطلب روشن شود. خیر... او همانطور به حال خبردار ایستاده بود و مثل کسی که هیپنوتیزم شده باشد به سوی شاه مینگریست. تا اینکه شاه مجددا به طرف ما برگشت. در این موقع من جسارت نموده عرض کردم:
«قربان! شاید این شخص منشی نبوده- اگر اجازه فرمایید تحقیق شود.»
این حرف خوشبختانه تاثیر نیکویی کرد... موقعی که نزدیک بود شاه حالت کوه آتشفشان را پیدا نموده وزیر و من را از اتاق خارج نماید قدری نزدیکتر آمد... با کمی تبسم آمیخته به استهزا به سرتیپ خسروی مختصر نگاهی کرد، بعد به من رو نموده گفت:
«الان برو تحقیق کن و جواب را با تلفن به شکوه بگو.»
من و سرتیپ کرنشکنان از اتاق خارج شدیم. سرتیپ بدون اینکه چیزی بگوید با قیافه خیلی سادهای که دارد مثل بچه میخندید و حال آنکه من منتظر بودم راجع به صحبت شاه چه توضیحی خواهد داد... از پلههای قصر نوساز مرمر پایین آمدیم و تک پا تک پا از جلوی اتاق دفتر شاه عبور کردیم... خوب که از قصر دور شدیم از سرتیپ پرسیدم:
«این موضوع چه بود؟»
باز خندید... و به جای اینکه جواب دهد گفت:
«آقای صالح! امروز نزدیک بود هر دو شلاق بخوریم...»
منتظر بودم سوار اتومبیل که شدیم وزیر شروع به مطلب خواهد نمود... از در قصر تا عمارت وزارت دارایی چند دفعه به حال استعلام به صورت سرتیپ نگاه کردم. ولی او خندید. بدون اینکه حرف دیگری بزند مکرر گفت:
«امروز نزدیک بود شلاق بخوریم.»
رسم سرتیپ بود به محض اینکه به در اتاق خود میرسید و پیشخدمت در اتاق را باز مینمود مستقیم به طرف میز کنفرانس میرفت و به پیشخدمت میگفت: «به مدیرکل و دکترها اطلاع بده تشریف بیاورند.»
این دفعه هم همان دستور را داد. من دیدم الان سیل مدیرکل و دکتر سرازیر میشود و دیگر مجال تحقیق راجع به موضوع صحبت شاه باقی نمیماند. وزیر را تنها توی اتاق گذاشتم و برگشته یواشکی به پیشخدمت گفتم: «چند دقیقه صبر کن».به اتاق وزیر برگشتم. دیدم هنوز سرتیپ میخندد. پهلویش نشستم گفتم: «خواهش دارم این موضوع را قدری جدی بگیرید! میدانید با اعلیحضرت نمیشود شوخی کرد! ممکن است الساعه تلفن کند و بپرسد که نتیجه چه شد؟ بفرمایید شخصی که از طرف شرکت نفت آمده شما را ملاقات کرده کی بود؟»
دیدم باز سرتیپ میخندد! ... بعد دستش رفت روی تکمه زنگ اخبار ... لحظه[ای] نگذشت مدیر دفتر وارد شد... خیال کردم از او میخواهد چیزی راجع به این مساله بپرسد...
«- گفته بودم مدیرکلها...»
سر خود را نزدیکتر برده از سرتیپ پرسیدم: «آیا مصطفی فاتح یا دکتر مشرف نفیسی از این موضوع خبر دارند؟»
«بلی- خود دکتر مشرف نفیسی او را آورده بود.»
دیگر منتظر نشدم گوشی تلفن وزیر را برداشته به دکتر مشرف نفیسی گفتم:
«آقای دکتر معذرت میخواهم! آن شخص که اخیرا از شرکت [نفت] به اتفاق شما آمده آقای وزیر را ملاقات کرده چون وزیر اسمش را فراموش نموده خواهش دارم بفرمایید کی بوده و چه سمتی در شرکت دارد؟»
«- این شخص مستر... رییس کل شرکت در ایران میباشد که محل اقامت دائمش آبادان است و فقط سالی یکی دو دفعه به تهران میآید. چون اخیرا تهران بود برای ادای احترام او را به ملاقات جناب آقای وزیر دارایی آوردم که ضمنا...»
بقیه آن روز مثل غالب روزها به مباحثات بینتیجه راجع به «برنامهها» و «صورت سازمان» ادارات در سر میز کنفرانس گذشت. فردا که وزیر آمد چون قبل از احضار مدیرکلها و دکترها گاهی با من دو به دو صحبت میکرد و درد دل خود را میگفت- پشت در اتاق من آمد در را زد و من را برد توی اتاقش سر میز کنفرانس نشاند و برعکس دیروز با قیافه متاثر و جدی شروع به صحبت کرد:
«- لابد دیروز شما خیلی تعجب کردید... آخر من اخلاق اعلیحضرت همایونی را خوب میدانم زیرا بیشتر عمرم را با ایشان صرف کردهام...»
گفتم: «مقصود جنابعالی را درست نمیفهمم.»
گفت: «غیر از این نمیشود با اعلیحضرت صحبت کرد.»
گفتم: «شما که اصلا صحبت نکردید.»
گفت: «مقصودم شرفیابی دیروز نیست... رییس کل شرکت آمد در مساله تسعیر لیرهها مدتی صحبت کرد. موقع شرفیابی و گزارش موضوع جرات نکردم مقام واقعی او را به شاه عرض کنم، زیرا شاه دوست ندارد امثال من با اشخاص موثر خارجی ملاقات کنیم. از این جهت بود که گفتم منشی شرکت...»
صحبت وزیر مرا نگران کرد. گفتم: «پس معذرت میخواهم. حالا که من تحقیق و به شاه عرض کردهام ممکن است به شما ایراد بگیرند. ...»
گفت: «برعکس حالا شاه پیش خود خیال میکند من عجب آدم نفهمی هستم که بین منشی و رییس کل شرکت فرق نمیگذارم خوشحال میشود. ...»
- «چهطور؟»
- «شاه از وزرای فهمیده و زیرک خوشش نمیآید. ...»
این داستان عین حقیقت و مربوط به زمستان سال ۱۳۲۰ شمسی- تقریبا هفت ماه قبل از هجوم انگلیس و روس به ایران و استعفای رضاشاه است. نمونهای است از وضع دربار شاهنشاه بزرگ ایران و وقایعی که از چند سال قبل مرتب بین شاه و وزرا جریان داشت.
هریک از این وقایع وقتی به دقت مورد بررسی اشخاص دوراندیش قرار میگرفت به خوبی نشان میداد که اساس حکومت رضاشاه چگونه متزلزل میباشد. شاه به هیچکس اعتماد ندارد! همه از او میترسند و به او دروغ میگویند! تا کی میتواند چنین وضعی دوام پیدا کند، خصوصا که ماه به ماه و روز به روز حال عصبانی و سوءظن او سختتر میشد و در عین حال وضع سیاسی جهان نیز پیوسته تیرهتر میگردید.
شروع کتاب در نیویورک، چهارم مرداد ۱۳۲۱
ارسال نظر