آخرین بخش از خاطرات یکی از سفرای انگلستان در ایران در سال ۱۳۱۴ را می‌خوانید. قبل از حرکت از لندن تصمیم گرفته شد پایگاه‌های دریایی «هنگام» و «باسعیدو» تخلیه و به ایران تحویل گردد. در دوم ماه آوریل ترتیبات این کار داده شد و رسما موضوع را به دولت ایران اطلاع دادم. این بزرگ‌ترین قدمی بود که در راه ترمیم روابط بین ایران و انگلیس در دوره کوتاه وزیرمختاری من برداشته شد.

بقیه اوقات به حل مسائل جزئی دیگر و رفع اختلاف بین ایران و عراق بر سر شط‌العرب مصروف گشت. برای مذاکرات در تابستان انجمنی در تهران تشکیل شد و چون کار به بن‌بست رسید رضاشاه شخصا مداخله و مشکل را حل کرد.

به حکم مجاورت مسائلی بین هند و ایران وجود داشت، اما ایرانیان از کیفیت حکومت انگلیس درهندوستان در اشتباه بودند و همچنان که ما را متهم می‌کردند که به آنها به استحقار می‌نگریم ایرانیان هم نسبت به هندی‌ها با بی‌اعتنایی نظر می‌کردند و ‌آنان را قومی ذلیل و زبون و اسیر حکومت ظالمانه انگلیس می‌دانستند. پس از ورود به تهران صلاح دیدم که به هندوستان بروم و با نایب‌السلطنه و دستگاه حکومت در باب ایران صحبت کنم و بکوشم که نظر حکومت لندن و دهلی را در باب ایران به یکدیگر نزدیک بسازم. سفر در دسامبر ۱۹۳۵ / آذر ۱۳۱۴ صورت گرفت و کمی قبل از حرکت خبر شدم که آقای کاظمی وزیری خارجه خیال دارد به کابل برود و از راه کراچی به ایران بازگردد. به لرد ویلینگتن نایب‌السلطنه پیشنهاد کردم که او را به دهلی دعوت کند. پذیرفت.

به اتفاق همسر و دختر ارشد و عموزاده‌ام پیرسن با اتومبیل از تهران حرکت کردیم و از راه اصفهان و شیراز به بوشهر رفتیم. در بین راه یک شب در تخت‌جمشید ماندیم و به تماشای قصرهای داریوش و خشایارشا و قبور پادشاهان ایران پرداختیم. هیچ‌چیز به از این آثار تاریخ کهن و پرحادثه کشور ایران را بهتر نمایان نمی‌سازد. در محلی که وقتی حرمخانه داریوش بوده و اکنون برای هیات دیرینه‌شناسان آمریکایی منزلی راحت و مناسب شده، یک روز ماندیم.

در بوشهر به خانه مامور سیاسی انگلیس مقیم بوشهر وارد شدیم. من و همسرم در فوریه گذشته که با کشتی به گشت در خلیج فارس پرداختیم و تا مسقط رفتیم و کویت و بحرین و جزیره تنب و هنگام و بندر باسعیدو را دیدیم و یک روز تمام هم در شبه جزیره مسندام در زیر صخره‌های عظیم آفتاب سوخته به سر بردیم، در این سفر از شیوخ بحرین و کویت و سلطان مسقط دیدار کردیم و به تفاوت فاحش بین دو سمت ایران و عرب نشین خلیج پی بردیم. مردم ناحیه عرب‌نشین بی‌چون و چرا فعال‌تر، مرفه‌تر و به واسطه وجود خطوط ارتباط هوایی از عالم خارج باخبرتر بودند. اندک مدت پس از ورود ما به دهلی آقای کاظمی هم به سرای نایب‌السلطنه وارد و به جلال تمام از او پذیرایی شد.

پس از بازگشت به دریای عمان و خلیج فارس به محمره رسیدیم و به خانه ‌قونسول رفتیم. روز بعد با یکی از کشتی‌های شرکت نفت انگلیس و ایران بر روی کارون رو به اهواز راندیم. چون رودخانه پیچ و خم زیاد دارد مدتی طول کشید تا به اهواز رسیدیم. یک شب در کشتی خوابیدیم: صبح هنوز مسافتی نپیموده بودیم که عمارات پالایشگاه آبادان را رو به مسیر کشتی در طرف راست دیدیم. چند ساعت عمارات به همان فاصله ماند منتها گاهی راست، گاهی چپ، زمانی عقب و موقعی هم در جلو روی کشتی نمایان می‌شد. مدت زمانی به هر طرف گشتیم. جز این عمارات چیزی قابل دیدن ندیدیم. یکی از جالب‌ترین مراحل سفر باقی مانده بود. خط آهن تازه کشیده از اهواز تا صالح‌آباد چهار ساعته می‌رفت. به قطار سوار شدیم. در صالح آباد اتومبیل سفارت انتظار ما را می‌کشید. در راه دو شب توقف کردیم. یک شب در خرم‌آباد در آسایشخانه شرکت نفت به سر بردیم. مزه این سفر یکی منظره کوه‌ها و صخره‌های عظیم بود و دیگر کوچ کردن ایل لر از ییلاق به قشلاق. تمام مدت روز زنها با موهایی چون زغال سیاه و مردان بلندقد و گاو و گوسفند دم‌ریز از جلو ما گذشتند. دخترانی را دیدم که بره‌های شیرخوار به بغل گرفته پیاده دنبال کاروان می‌رفتند. در این سفر هم به هیچ‌ محظوری برنخوردیم و جاده هم بسیار صاف و هموار بود.

اندکی پیش از عید میلاد مسیح به تهران بازآمدیم و چون قرار بود که اوایل

سال ۱۹۳۶ به مرخصی به انگلستان برویم به تهیه ساز و برگ سفر پرداختیم. حرکت از تهران با اتومبیل به هر مقصد خالی از زحمت نیست مخصوصا در فصل زمستان. می‌بایست اتومبیل را سپس از نو سوار کنیم. زنجیر برای جلوگیری از لغزیدن چرخ و هر چیزی دیگر که هنگام پیشامدی وجودش ضروری می‌نمود آماده بسازیم. راننده ما «پارکز» که مردی بسیار پرطاقت بود در برابر پیشامدی ناگوار ایستادگی می‌کرد. می‌دیدم مهمانانی را از تهران به خانقین که پانصد میل فاصله داشت برد و بی‌معطلی در ظرف یک شبانه‌روز سر راه به تهران بازگشت. در زمستان خطر برف راه‌ها را از نظر نباید دور داشت. دولت ایران صدها کارگر آماده داشت تا در موقع جاده‌ها را پاک کنند، اما اگر مسافری در میان برف گیر می‌کرد باید سه روز یا بیشتر در راه یا محلی ناباب به سر برد تا راه باز شود من و همسرم در بیشتر سفرها خوش اقبال بودیم اما این بار در گردنه اسدآباد از بین دیوارهای برف به بلندی ۱۵ تا ۲۰ پا گذشتیم.

حرکت از تهران به واسطه ناخوشی و مرگ پادشاه [انگلیس] کمی عقب افتاد. مانند همه انگلیسی‌ها ساعت به ساعت به اخبار راجع به حال مزاجی او گوش می‌دادیم و چون از مرگش باخبر شدیم در غم و اندوه فرو رفتیم. در ایران ماندیم و مجلس ترحیم به پا کردیم. اعضای دولت، همکاران سیاسی، افراد جامعه انگلیسی همه به این مجلس آمدند.چند روز قبل از حرکت به حضور شاه باریافتیم. این چهارمین بار بود. سابقا به علتی خاص از قبیل تقدیم اعتبارنامه یا معرفی شخصی مانند فرمانده کل نیروی دریایی جزایر هند شرقی تقاضای شرفیابی کرده بودم اکنون راجع به بعض مسائل مهم می‌خواستم مذاکره کنم و بنابراین استدعای ملاقات خصوصی کردم. خوشحال شدم که خواهشم پذیرفته شد. عصر روز پیش از شرفیابی در حضور یکی از اعضای ایرانی سفارت به تمرین پرداختم، او را موقتا شاه ساختم و آنچه بنا بود روز بعد به فارسی بگویم به او گفتم. معلوم شد جمله‌ها را خوب ملکه خویش کرده بودم، اما از حیث لباس اقبال چندان یاوری نکرد. از قرار معلوم لباس مخصوص شرفیابی عبارت بود از کت دم پرستویی، شلوار راه راه، پیراهن سفید آهاردار و کفش برقی. هر چند از این ترتیبات بی‌خبر بودم معذلک به جامه‌دارم سفارش کرده بودم که همین‌گونه لوازم را تهیه کند. شب پیش مجلس مهمانی در سفارتخانه منعقد و جامه‌دار از کثرت کار وارفته بود. صبح همه چیز به هم ریخته و درهم برهم می‌نمود. ناچار شدم جامه‌داری جدید به خدمت بگیرم. همین که خواستم کفش را به پا کنم هر تکمه‌اش به جانبی جستن کرد. ناگزیر کفش سیاه معمولی پوشیدم. علاوه بر این چنان در مطالبی که باید به فارسی بگویم مستغرق بودم که به جای پیراهن سفید پیراهن آبی رنگی که جامه‌دار به غفلت برایم گذارده بود به تن کردم. یقین دارم شاه ملتفت جزئیات لباس نشد. چنین اتفاق افتاد که در مصلحتی اختلاف عقیده ظاهر شد و حقیقت امر اینکه موضوعی را سه بار هر بار به عبارتی دیگر تکرار کردم و جواب رد شنیدم و فقط وقتی دست برداشتم که شاه به عتاب گفت «یک بار جواب دادم.» بعد فهمیدم مبتلا به درد دندان بوده و به این جهت بی‌حوصلگی به خرج داده است. وزیر خارجه اندکی دلخور شد که چرا مستقیم با شاه گفت‌وگوی سیاسی کردم. عصر همان روز به وزارت خارجه احضار شدم. آقای سهیلی معاون و دوست بسیار صمیمی از جانب وزیر گله کرد که در پوشیدن لباس چرا رعایت آداب را نکرده بودم.

چند روز بعد به اتفاق همسرم به جانب انگلیس روانه شدم و هیچ نمی‌دانستیم که دیگر به ایران برنمی‌گردیم. مدت اقامت را در ایران هرگز از یاد نخواهم برد. این دوره ماموریتم یکی از شیرین‌ترین و مطبوع‌ترین ادوار زندگیم محسوب می‌گردد.

منبع:dowran.ir