فرجام تجدد آمرانه

مجید یوسفی

تورج اتابکی، تجدد آمرانه: جامعه و دولت در عصر رضاشاه، ترجمه: مهدی حقیقت‌خواه، تهران، انتشارات ققنوس، چاپ اول ۱۳۸۵، ۲۸۷ص میل و عطش پیرامون آنچه که در اوایل قرن به دوران پادشاهی رضاشاه در ایران نشان داده شده است به نظر سیری‌ناپذیر می‌آید. به تقریب هر سال چند کتاب در ردیف خاطرات شخصی، تاریخ تحلیلی، رمان‌های تاریخی، گردآوری مقالات تحقیقی پیرامون دوران ۱۶ ساله رضاشاه منتشر ‌شده اما ماجرا همچنان ادامه دارد. سال گذشته وقتی کتاب «رضاشاه، شکل گیری ایران نوین» روی میز کتابفروشی‌ها قرار گرفت به نظر می‌رسید این آخرین دست از این نوع کتب باشد که جامعه ایران با ولع آن را می‌خواند و پیرامون آن به تجزیه و تحلیل آن دوران می‌پردازد. بنا به آمارها و تعداد کتاب‌های منتشر شده به نسبت زمان و اقدامات دوره پادشاهی ناصرالدین شاه (۴۹ سال)، فتحعلی شاه ( ۳۷ سال)، مظفرالدین شاه (۱۰ سال)، احمد شاه (۶ سال) و حتی محمد رضا فرزند رضاشاه آخرین پادشاه ایران (۳۵ سال) هیچکدام به کیفیت این دوره حائز اهمیت نبوده است. شاید به این دلیل که سرعت تحولات و اصلاحات آنچنان پرشتاب و فزاینده بوده که هر محقق و پرسشگری را به تردیدهای جدی وامی‌دارد. تحولات در متن جامعه خسته از آشوب‌ها و نابسامانی‌ها که نیازمند مرد مقتدری بود تا به ویرانی‌ها سامان بخشد و خود بر اریکه قدرت نشیند تا شیرازه جامعه از هم نگسلد به تناسب گسترده بوده است. رضاشاه اما از عهده چنین کاری برآمد و هر آنچه که آشفتگی و ناهنجاری نام می‌گرفت زدود، پایه‌ای از نظم و انضباط را بنیان نهاد که تا سال‌ها جامعه ایرانی بر آن اساس تداوم یافت. اما چرا چنین نظم آهنینی که از قضا دستمایه تحولات و اصلاحات نیز شد کشور را به جاده همواره نینداخت و پس از آن شیرازه جامعه از هم گسست و به هرج و مرج گرایید. حتی براساس اسناد و قراین موجود، صبح روزی که رضاشاه به دستور انگلیسی‌ها از ایران به قصد ژوهانسبورگ تبعید شد، ساکنان شهر تهران هیچکدام از چنین رخدادی نگران نبودند، سهل است حتی مردم از لابه‌لای روزنه‌های درب خانه‌های خود حرکت اتومبیل رضاشاه را رصد کرده و وقتی ماشین رضاشاه از آن محلات گذر می‌کرد زیر لب می‌خندیدند.

این البته واکنش مردم عوام بود که از تبعید پادشاه شان شادمان بودند. این نارضایتی حتی در سطوح بالا نیز در ابعاد دیگر انعکاس داشت مخبرالسلطنه‌ که‌ چند سالی‌ نخست‌ وزیر و حتی انیس رضاشاه‌ بود، سخنان‌ شاه‌ در مجلس‌ را (همراه‌ با نظر خود در داخل‌ پرانتزی) چنین‌ نقل‌ می‌کند: «تا این‌ اندازه‌ هم‌ که ‌پیشرفتی‌ نصیب‌ ایران‌ شده‌ است‌، نتیجه‌ اعمال‌ زور و قدرت‌ من‌ است‌ و همین‌ که‌ این‌ زور از میان‌ رفت‌ پیشرفت‌ به‌ هر نقطه‌ای‌ که‌ رسیده‌ باشد متوقف‌ خواهد ماند» مخبرالسلطنه در حاشیه کتاب خود اضافه کرده بود. (رژیم‌ یک‌ نفره‌ غیر از این‌ نتیجه‌‌ای ندارد).

این البته روایت یک وزیر معتدل و همراه رضاشاه است اگر سرنوشت به علی اکبرخان داور و یا نصرت‌الدوله فیروز امان می‌داد تا قبل از مرگ شان از آنچه که رضاشاه به انجام می‌رساند، داوری و قضاوت کنند معیار مناسبی از آخرین نسل پادشاهی که در عصر قجری زیسته و دوران پهلوی که خود بر آن نام نهاد پادشاهی کرده به‌دست می‌آمد.

رضاشاه در دورانی به اریکه قدرت نشست که یک دهه از دوران مشروطیت سپری شده و مشروطه خواهان آزمون خود را پس داده و به عاقبت جنبشی که محتوای آن از بیرون از ایران تغذیه می‌شد می‌اندیشیدند. در چنین فضا و بستری ایران و ترکیه هر کدام با سابقه و پیشینه‌ای به راهی رهنمون شدند که برای دیگر کشورهای منطقه مثال زدنی بود. کاربست تجدد آمرانه در ترکیه و ایران پس از جنگ جهانی اول از ناکامی‌تلاش‌های اولیه برای ترویج مدرن‌سازی در دو کشور همسایه، چه از پایین و چه از بالا، ناشی می‌شد. هر چه بود، تلاش‌های اصلاح‌طلبان قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم این کشورها را از جدایی طلبی اقلیت‌ها یا از اشغال قدرت‌های اروپایی ایمن نساخته بود. پسرفتی که جنبش مشروطه ایران (۱۹۰۵-۱۱) در سال‌های پیش از آغاز جنگ جهانی اول متحمل شده بود، فروپاشی سیاسی و اشغال بخشی از ایران در طول این جنگ، از دست رفتن تکان دهنده ایالت‌های اروپایی امپراتوری عثمانی در جنگ بالکان و از پی آن شکست آن کشور در جنگ، خطر فروپاشی قریب الوقوع پس از جنگ: همه اینها برای طبقه متوسط و روشنفکران در این کشورها گزینه دیگری باقی نمی‌گذاشت جز جستجوی یک مرد مقتدر، کسی که، به عنوان کارگزار ملت، یک حکومت متمرکز مقتدر (هرچند نه لزوما استبدادی) بنا نهد که قادر باشد مشکلات فزآینده عقب ماندگی کشور را حل کند و در عین حال از یکپارچگی و استقلال آن محافظت نماید. به روایت اتابکی «برخی حتی استدلال می‌کردند که معاصر لاشما (درترکی) یا امروزی بودن (در فارسی) تنها به وسیله یک مستبد مصلح که با حفظ قدرت و متمرکز ساختن اقتدار سیاسی خود از راه «بستن مطبوعات، انحلال مجلس و محدود کردن قدرت روحانیت، کشور را برای انقلاب اجتماعی مهیا می‌سازد» قابل حصول است. در جامعه‌هایی که اعمال حکومت استبدادی سابقه‌ای طولانی داشت، شگفت انگیز نبود که چنین فراخوانی به زودی هوادارانی بیابد، هر چند باید گفت که در میان روشنفکران تجدد خواه همیشه کسانی بودند که با این راه حل مخالف بودند.»

این هر دو بر شیپور هویت فرهنگی ـ تمدنی و تفاخر ملی باستانی ارج نهاده و بر بسط و توسعه آن همت گماردند. چنان که «نیپردی» به درستی خاطر نشان می‌کند، از نظر آنها ملی‌گرایی رمانتیک که کل کشور را در بر می‌گرفت، نیروی محرک برای کنش سیاسی را فراهم می‌آورد: «هویت فرهنگی با دعاوی‌اش در مورد آنچه باید باشد، نیاز به نتایج سیاسی داشت: حکومتی فراگیر، تنها بستری که در آن (مردم) می‌توانستند رشد یابند، تنها نیرویی که می‌توانست از آنها حمایت کند و تنها امکان واقعی برای یکپارچه کردن افراد در ملتی واحد».

این اصلاحات به کیفیت و سطحی عمیق‌تر و دقیق تر صورت گرفت و منجر به اتفاقات بسیار مطلوبی شد که امروز نتیجه آن را مشاهده می‌کنیم. اگرچه اصلاحات مشهور آتاتورک در دهه‌های ۱۹۲۰و ۱۹۳۰، یعنی پذیرش قانون خانواده، ساعت و تقویم، مقیاس‌های اندازه‌گیری و وزن، لباس و الفبای اروپایی، همچنین جلوگیری از فعالیت فرقه‌ها و زیارتگاه‌های مذهبی، همه مدت‌ها پیش از به قدرت رسیدن او مطرح شده بود.

در ایــران، رضاشاه طی حکومت بیست ساله‌اش ( ۱۹۲۱-۴۱/ ۱۳۲۰- ۱۳۰۰) به اکثر خواست‌هایی کـــه روشنفکرانی چون کاظم‌زاده، تقی‌زاده و افشار مطرح می‌کردند با پیگیری شایان توجهی جامه عمل پوشاند. سیاست تجدد آمرانه او به تدریج فضای سنتی اجتماعی و همین طور سیاسی ایران را تغییر داد. نهادهای تازه‌ای چون ارتش منظم ملی، نظام پولی ملی و برنامه آموزشی عرفی بنا گذشته شد و حتی نظام قضایی عوض شد. از آن گذشته، به منظور دستیابی به یکپارچگی بیشتر ملی، سیاست متمرکز‌سازی، شامل اقدامات خشن و مختل کننده‌ای چون جابجایی دهها هزار عشایر و اجبار آنها به یکجانشینی، پی گرفته شد.

در ترکیه مصطفی کمال آتاتورک تحت تاثیر دو گروه «غرب چیلر» و «گوگ آلپ»، بنیاد خود را پی ریخت. اگرچه از بسیاری جهات از گوگ آلپ (که در سال ۱۹۲۴ میلادی درگذشت) فراتر رفت و به عقاید غرب‌گرایان (غرب چیلر) نزدیک تر شد. «غرب‌چیلر» گروه کوچکی از روشنفکران ترک جوان بودند که با دوگانگی فرهنگ و تمدن مخالف و طرفدار پذیرش سبک زندگی کاملا اروپایی، تا حد گذاشتن کلاه و منع حجاب، بودند. این دیدگاه آتاتورک که تنها یک تمدن جهانی وجود دارد و آن هم تمدن اروپایی است و اگر قرار باشد ترکیه در جهان باقی بماند، باید به طور کامل آن را بپذیرد، بازتاب عقاید غرب‌گرایان بود. از این رو، مدت‌ها پیش از آن که آتاتورک و رضاشاه به قدرت برسند، طرح کلی برنامه آتی آنها برای اصلاحات و تغییرات در سرتاسر کشور موجود بود.

در ایران اما رضاشاه برای پیشبرد حکومت خود در ابتدا خود را به دسته‌ای از روشنفکران از فرنگ برگشته متصل ساخته و برای ادامه مسیر خود حتی به حزبی متوسل شد. ایران نو که به کوشش تیمورتاش وزیر دربار تاسیس شده بود از قرار معلوم خلاء و فقدان یک حزب مردمی ‌قدرتمند را باید پر می‌کرد.

رابرت کلیو، وزیر مختار بریتانیا در تهران، در پایان ژوئیه ۱۹۲۷ (اوایل مرداد ۱۳۰۶) در گزارش اطلاعاتی پانزده روز یک بار خود به اختصار اظهار داشت که «حزبی با خط مشی فاشیستی با تایید شاه در تهران تشکیل شده است که خود را «ایران نو» می‌نامد» گزارش اطلاعاتی بعدی او کمی ‌به این افزود: «حزب ایران نو با مقداری تبلیغات مطبوعاتی مطرح شده است و گفته می‌شود که در محافل بالا با نظر مساعد به این حزب نگریسته می‌شود» اما در طول ماه اوت (مرداد ـ شهریور) ایران نو به سرعت توسعه یافت و وسعت پشتیبانی‌اش در میان شخصیت‌های برجسته رژیم آشکار شد: «بانیان این حزب تنی چند از سیاستمداران جوان‌تر و پیشروتر ایران، نظیر تیمورتاش، وزیر دربار، شاهزاده فیروز، وزیر مالیه، داور وزیر عدلیه، به همراه معدودی از نمایندگان جوان‌تر و افسران بلندپایه تر ارتش، هستند. گفته می‌شود اعلیحضرت شاه ریاست افتخاری آن را بر عهده دارند.»

تیمورتاش طرح ایران نو را در واکنش به آنچه تمایلات شاه تشخیص می‌داد ارائه کرد، و پیشنهادش با تایید شاه مواجه شد. ایران نو، نیایی چون حزب تجدد داشت که تیمورتاش با همکاری داور و تدین پایه‌گذاری کرده و در مجلس پنجم (بهار ۱۳۰۳ تا بهار ۱۳۰۵) به شاه خدمت کرده بود. اما در دوره مجلس ششم (تابستان ۱۳۰۵ تا تابستان ۱۳۰۷) تجدد دیگر نماینده نیروهای به هم پیوسته آنها نبود بلکه منحصرا به تدین تعلق داشت.

اما از سال‌های میانی حکومت رضاشاه، وی به تدریج به جنون خود بینی نزدیک و به موازات آن از همراهان و هواداران خود کاست. ابتدا پس از آنکه سپهدار اسعد تنکابنی را بی رحمانه کشت و به تیمورتاش پس از سفر به روسیه مظنون شد و پس از مدتی وی را سر به نیست کرد این بیم و نگرانی بر علی اکبر داور ـ وزیر عدلیه ـ مستولی شد و پیش از آنکه رضاشاه به نابودی او اقدام کند او خود دست به خودکشی زد. جو وحشت و ارعاب به نحوی شد که نه حامیان او و نه خود رضاشاه نیازی به ادامه فعالیت حزبی ندیدند. رضاشاه گمان می‌کرد که دیگر بر مرکب قدرت سوار است و می‌تواند به هر سو جولان دهد. و در واقع نیز این چنین بود. چندان که آیرم، رییس پلیس او ( کسی که در غیاب داور پیش رضاشاه سعایت او را می‌کرد) وقتی اوضاع را نامساعد دید به بهانه بیماری از ایران گریخت.

در همین موقعیت است که مقایسه این دو کشور می‌تواند داده‌هایی به خواننده دهد که نکات پیچیده و غامض این دو دوره را بیابد. در این گذار تدریجی نخست خودکامگی و سپس حکومت استبدادی است که تفاوت اصلی بین تحولات در دو کشور را می‌توان یافت. شکی نمی‌توان داشت که آتاتورک دیکتاتور بود. او پس از ۱۹۲۸ رفته رفته از سیاست‌های روزمره فاصله گرفت و در عوض خود را صرف «عملیات بزرگ مدرن‌سازی» کرد، اما با نصب و عزل اعضای مجلس و هیات وزیران به میل خودش (و گاهی بدون اطلاع نخست وزیر) تسلط خود را تا حد زیادی حفظ کرد. از ۱۹۲۶ میلادی به بعد، با ظهور نخستین مجسمه‌های آتاتورک در ترکیه، کیش پرستش شخصیت در پیرامون او پدیدار شد و تا حد مبالغه‌آمیزی رشد کرد با وجود این، آتاتورک نهادهای سیاسی ـ مجلس ملی، حزب ـ را به اندازه کافی به خودشان واگذاشت تا بتوانند هویت استوار خود را شکل بدهند. این امر به رژیمش اجازه داد تا آن حد نهادینه شود که پس از مرگ او بتواند بدون دشواری‌های اساسی به بقایش ادامه دهد. درست برعکس عملکرد آتاتورک در ترکیه، این رشد حکومت استبدادی بود که به تدریج رضاشاه را از پایگاه اجتماعی شهری اولیه‌اش دور کرد. او که شیفته جنبه‌های فنی مدرن‌سازی شده بود، هیچ جایی برای برخورداری جامعه یا حامیان خودش از کاربست خردورزی و استدلال انتقادی و فردگرایی باقی نگداشت.

ناکامی ‌رضاشاه اگرچه فراتر از آن چیزی بود که بخواهیم به تنهایی اعمال و رفتار او را به عنوان عامل سقوط او برشمریم. اما می‌توانیم یکی از مهم‌ترین دلایل سقوط او را رفتار نسنجیده و استبداد مطلقه فردی وی متذکر شویم. چندان که نویسنده کتاب خود بدان معتقد است. «بالاخره در خصوص ناکامی‌ جنبش جمهوری خواهی در ایران، باید به رفتار نسنجیده رضاخان اشاره کرد. بر عکس مصطفی کمال، که «کاردانی، جست‌وجوی دقیق گزینه‌ها، و حس موقع شناسی»‌اش همه عواملی بودند که در موفقیت نهایی‌اش سهم داشتند، فقدان این خصوصیات در رضاخان به تدریج برخی از پرشورترین ستایش‌گرانش را واداشت که در حمایتشان از هدف او تجدید‌نظر کنند.