تختهسیاه تفنگم، گچِ سفید فشنگم
از پدر آموزش عشایری ایران چه میتوان آموخت؟
چادری سپید، میانه دهها سیاهچادر، بر سینه وسیع دشت. تختهسیاه روی پایه چوبیاش و یک مشت گچ سفید. صداهای کودکانهای که با فریادی عصیانگر، درسِ حساب و انشا و جغرافی پس میدهند؛ این چادر یک دبستان ساده سیار عشایری نیست، در لابلای خطوط به جامانده بر تخته، روی گرد سپید گچ بر انگشتان کودکانه، بر «زیلو» و «گلیم»ش داستانها نهفته است.
از پدر آموزش عشایری ایران چه میتوان آموخت؟
چادری سپید، میانه دهها سیاهچادر، بر سینه وسیع دشت. تختهسیاه روی پایه چوبیاش و یک مشت گچ سفید. صداهای کودکانهای که با فریادی عصیانگر، درسِ حساب و انشا و جغرافی پس میدهند؛ این چادر یک دبستان ساده سیار عشایری نیست، در لابلای خطوط به جامانده بر تخته، روی گرد سپید گچ بر انگشتان کودکانه، بر «زیلو» و «گلیم»ش داستانها نهفته است.
داستان معلم بزرگ ایل و مبارزهای از دل و جان برای سوادآموزی عشایرزادگان!
بنا کردن ستونهای این چادر، به سادگی نبوده است، نه با اراده و بودجه دولتی و نه برخوردار از حمایت ذهنهای آماده و باورمند به لزوم سوادآموزی. پایان خوش داستان این چادر نیز نه تنها سوادآموزی به بیش از 500 هزار ایلزاده، بلکه ایجاد یک مکتب آموزشی تحسینبرانگیز است که جا دارد به نام موسس آن «مکتبِ تعلیمات محمد بهمنبیگی» عنوان بگیرد.
«آموزگار عشایر» که بود؟
محمد بهمنبیگی، زاده ۱۲۹۸، در زمان کوچ در چادر ایل قشقایی در فاصله لار و فیروزآباد شیراز. او که تا دهسالگی رنگِ شهر ندیده بود، به دنبال طغیان ایل قشقایی در ۱۳۰۹ همراه مادر به تهران تبعید شد و به پدر پیوست. او به جبر روزگار ایلزادهای شد که فرصت تحصیل در دبیرستان و سپس در رشته حقوق دانشگاه تهران را یافت. شماتتهای نزدیکان که «تو تصدیق داری و باید به شهر بازگردی و ترقی کنی»، بهمنبیگی را در دهه دوم زندگیاش دو بار از شهر به ایل و از ایل به شهر کشاند. دغدغه باسواد کردن بچههای ایل او را حتی از فرنگ به وطن بازگرداند. «یک نیاز نیرومند درونی نمیگذاشت که آرام بگیرم... اندیشه تعلیم و تربیت اطفال ایل آسودهام نمیگذاشت...»
در سال 1330 با برپا کردن «نخستین مدرسه سیار عشایری» در سایه یک چادر میهمانی، بهمنبیگی راهی را آغاز کرد که در آن به آموزگار تمامقامت عشایر سراسر ایران تبدیل شد.
نتیجه تلاشهای شبانهروزی بهمنبیگی، به تصویب برنامه سوادآموزی عشایر در وزارت آموزش و پرورش، جلب حمایتهای مالی وزارت از تحصیل کودکان کوچرو، تاسیس اداره کل آموزش عشایر، پایهگذاری دانشسرای عشایری، تاسیس اولین دبیرستان شبانهروزی عشایری و ... محدود نمانده است. او نظام تعلیم و تربیتی را ایجاد کرده که در آن تنها به آموزش کمّی دانشآموزان اندیشه نشده، بلکه بر روشهای مبتکرانه و بومی آموزشی استوار بر کتاب و کتابخوانی، سینماهای سیار، اردوهای تربیتی، تبادل ایده و نوآوری میان آموزگاران و امثالهم تاکید داشته است.
در مکتب بهمنبیگی، تا سال 1346، بیش از 24 هزار دانشآموز در 550 مدرسه عشایری درس آموختند. به همت او جمع باسوادان عشایر تا سال 1356 از مرز 500 هزار نفر گذشته است. در نظام آموزشی او در 22 دوره کار دانشسرای عشایری، حدود 12 هزار معلم در همه مناطق عشایری، از میان همین دانشآموزان تربیت شدهاند؛آموزگارانی که به گواه مطالعه تطبیقی و میدانی موسسه روانشناسی دانشگاه تهران در دهه 50، در همه مواد درسی از آموزگاران شهری، روستایی و «سپاه دانش»، سر و گردنی بالاتر بودهاند.
در التهابهای روزهای انقلاب، که به دلیل رفتارهای ناصحیح گروهی نیروهای خودسر، مرز میان خدمت و خیانت ناروشن میشود، بهمنبیگی از شیراز گریزان شده و تا به دست آوردن حکم برائتش در خانهای در تهران پنهان میماند. سکوت ده ساله او پس از این انقلاب با انتشار نخستین کتابش «بخارای من، ایل من» در سال ۱۳۶۸شکسته شده و تلاش دوبارهاش برای آموزش- این بار در قالب مستندسازی تجربهها و روشهای آموزشی- آغاز میشود.
مکتب بهمنبیگی با رفتنش از جهان - در آستانه روز معلم سال 1389- پایان نگرفت. متاسفانه پس از او و حتی در زمان حیاتش پس از انقلاب، دستاوردها و تجربههای او در تعلیمات عشایری چندان به کار بسته نشد. با این حال، نتیجه جد و جهد بهمنبیگی هم در کتابهایش و هم در اندیشه و جان دانشآموزان، به حیات خود ادامه میدهد.
رهتوشهای برای امروز
نشستن پای یادها و خاطرههای دانشآموزان دیروز بهمنبیگی یا سر کشیدن شهد شیرین کلمات خودش، آدم را به این نتیجه میرساند که مکتب بهمنبیگی تنها تلاشی برای گذشته نیست بلکه مسوولان و علاقهمندان آموزش از آن نکتهها میتوانند برگیرند و از فعالیتهای او به عنوان یک کنشگر فعال اجتماعی، خیرخواهان و داوطلبان سازمانهای مردمی نیز میتوانند رهتوشه بردارند.
از کتابهای بهمنبیگی و همچنین از آنچه درباره او نگاشتهشده، چیزهای زیادی برای امروز میتوان آموخت؛ از اولین کتاب یعنی «مدیرکل افسانهای»[1]، تا «سوگ سیمرغ»، و از «نوشتههایی درباره محمد بهمنبیگی و آثار او»[2]، تا «قصه آفتاب»، «سواد عصای پیریست»، «دانشسرای عشایری از طلوع تا غروب»[3] و ...، از یادنامهها و ویژهنامهها تا مستند «الفبای معجزهگر»[4] درباره حیاتش.
روشن است برشمردن همه رهتوشهها و همچنین تلاشهای آموزگار ایل بر اساس خطکش امروز، در چند ستون یک روزنامه نمیگنجد اما میتوان در حدِ توان، درسهایی برای امروز برگرفت:
• آرمانگرایی، تعهد، عشق و امید
بهمنبیگی نمونه انسانی است که دغدغه و آرمان خود را پی گرفته و در این راه از وسوسه ترقی، پشتمیزنشینی و آسایش گذر کرده است. او با عشق و تعهد با اسب و سپس با لندروور قراضهاش برای سرکشی به مدارس عشایری به دورترین نقاط ایران سفر کرده است. بذر امید حتی در بحرانیترین لحظههای تعلیمات عشایری در او زنده بوده است.
• تکیه به امکانات موجود، بازگشت به مردم
نبود یا کمبود امکانات، پدر آموزش عشایری را، از کار دور نکرد. او همواره از امکانات موجود- چادر ایلیاتی، زیلو، جوانان نیمهباسواد ایل در فقدان معلمان دوره دیده شهری و روستایی که تحمل دشواری تدریس در ییلاق و قشلاق را نداشتهاند- استفاده کرده و هرجا که از همراهی دولت و مقامهای رسمی ناامید شده، به گفته خودش «نقشه تازهای در خیالم نقش بست و این بار به جای دولت به دامن ملت پناه آوردم.»
• همراه کردن مردم، فرهنگسازی، الگوسازی
بهمنبیگی کار آموزش را هنگامی آغاز میکند که ذهنهای ایلیاتی هنوز اهمیت سواد را درنمییابند. از سوی دیگر، در آن شرایط «اعتقاد عمومی زمامداران فرهنگی و غیرفرهنگی بر این بود که ایل تا زمانی که گرفتار حرکت است و اقامتگاه مشخصی ندارد، نمیتواند به دانش و سواد دست یابد.»
بهمنبیگی از راه شیوه آموزش خاص خود، در برابر ذهنیت ایل و سلطه اندیشههای کلاسیک آموزش و پرورش مقاومت میکند. او برای پیشبرد کار میکوشید مردم ایل و پیش از همه بزرگان و مرجعان را با خود همراه
کند.
یکی از روشهای بهمنبیگی برای پیشبرد هدف، الگوسازی است. او اولین چادر سیار دبستان را برای خویشان و بستگان خود برپا میکند. برای ترغیب دختران و خانوادهها، دختر خود را تشویق میکند پیشقدم شده و برای معلمشدن به دانشسرا بیاید.
بهمنبیگی در برابر تبعیض جنسیتی ایل در آموزش مقاومت میکند؛ «سکینه کیانی»، همسر او در مصاحبهای تعریف میکند: «دخترها را اوایل اصلا مدرسه نمیفرستادند. او عصبانی شد، گفت مگر مادرها اینجا همه پسر زاییدهاند؟ دختر نزاییدهاند؟ چرا دخترها نمیآیند مدرسه؟ قهر کرد. فردا برگشتیم دیدیم ۲۵ دختر سر کلاس نشستهاند. از آن به بعد مدرسهها همهجا دختر هم داشت.» ثمره این مقاومت روانه شدن معلمان دختر از عشایر فارس به ایلات سیستان و بلوچستان و کردستان برای تدریس است.
• بومیسازی، استفاده از خلاقیت و نوآوری در آموزش، تبادل ایده
در آموزش، بهمنبیگی تا حد امکان به بومیسازی میپردازد، معلم عشایری برای آموختن شمارش به کودکی که سیب و پرتقال ندیده و نخورده است، ریگ و تکه چوب به کار میبرد. از تئاتر در مدارس عشایر شبانهروزی برای پیشرفت تحصیلی دانشآموزان و همچنین نجات آنها از کمرویی بهره میگیرد.
امرالله یوسفی، از شاگردان مکتب بهمنبیگی میگوید: «هر معلمی که در مدرسهای نوآوری داشت، {بهمنبیگی} یادداشت میکرد و بین همه مدارس عشایری ایران پخش میکرد. ایشان هر نوآوریای که هرکس داشت تبدیل به الگو میکرد.»
• یافتن راههای جدید برای تامین بودجه
یکی از توانمندیهای بهمنبیگی، ابتکار در تامین هزینههای تعلیمات عشایری است، برای مثال یوسفی، توضیح میدهد: «آقای بهمنبیگی روش خیلی خوبی داشت. برنامهریزی میکرد، مدرسه را در مسیر سران مملکت و جهانگردان قرار میداد، چون بچهها و معلمها خوب کار میکردند، تبلیغی میشد و این آقایان پس از بازگشت کمک مالی میکردند.»
• تنظیم سازوکارهای موثر ارزیابی و نظارت و همکاری و همافزایی
نظام آموزشی بهمنبیگی مبتنی بر شبکهای از افراد و روابط است؛ دانشآموزانی که وارد دانشسرا شده و آموزگار میشوند. راهنمایانی که بر کار معلمان دائما نظارت میکنند و گزارش میدهند. فضایی که در آن رقابت میان معلمان و دانشآموزان به حیثیت و آبروی ایل پیوند میخورد. در عین حال آموزگاران متعهدند تلاشهای خود را در اردوهای تربیتی به محک بگذارند و دستاوردهای خود را بهصورت عمومی ارائه کنند.
• رویکرد توسعهای
امرالله یوسفی، نویسنده اولین کتاب درباره بهمنبیگی میگوید: «در آغاز کار نظر بهمنبیگی بیشتر روی ایل قشقایی بوده است... و بعد کهکیلویه و بویر احمد. ده سال اول کار به سختی اداره میشود. از سال دهم و یازدهم به بعد دیگر استانهای عشایری ایران نیز تقاضای معلم عشایری کردند.»
این رویکرد توسعهای در گسترش حوزههای فعالیت آموزگار ایل، برای مثال راهاندازی فروشگاههای سیار عشایری یا ایجاد موسسه تربیت مامای عشایری هم دیده میشود.
در نظر گرفتن ظرفیتهای انسانی نیروها
بر اساس خاطرات شاگردان بهمنبیگی، او با معلمان آشنایی نزدیک داشت، «میدانست هر معلم پدر و مادرش چه کاره است، وضعیت مالیاش چطور است، سوادش چطور است...» بهمنبیگی با این شناخت بود که میتوانست نیازهای نیروی انسانی را برآورده کند و با ملاحظه وضعیت آنان کار و هدف خود را در مقام یک «مدیر کل افسانهای» پیش ببرد.
خلاصه آنکه بهمنبیگی، به عنوان «عنصر فعال هستی» و یک «انسان در پی تغییر»، یک بار دیگر به یادمان میآورد که هرجا و در هر شرایطی که به سر میبریم، با هر آنچه در دست داریم میتوانیم پای در راهی بگذاریم و در حد توان بنیادی بیفکنیم؛ «... افتخاری اگر داشته باشم، این است که بنیاد دبستانها و مدارس عشایر را در ایران بنا نهادم... با یک چادر، با دو زیلو، با یک تختهسیاه و اندکی گچ سفید بنای قشنگی را پیافکنده بودم، بنایی استوار، بنایی که از باد و باران بیم گزند نداشت... من از میان این کودکان خانهبهدوش و بینام و نشان هزاران معلم، ادیب، قاضی، طبیب و مدیر پرورده بودم. صدها کودک سرگردان عشایری را در طول سالیان دراز درس داده بودم...»
توضیح:
تیتر این مطلب، مصرع شعریست از «ابراهیم بابادی»، معلم بختیاری که زبانزد کودکان دبستانهای عشایری بود و در مراسم تشییع پیکر بهمنبیگی نیز خوانده شد.
* andishe.shamsi@gmail.com
منابع:
مصاحبه نگارنده با امرالله یوسفی، نویسنده و از شاگردان محمد بهمنبیگی.
کاظمی، اسکندر و دیگران، «سوگ سیمرغ: یادنامه محمد بهمنبیگی»، نشر همارا، شیراز، 1391.
http://www.jadidonline.com/story/۲۰۰۵۲۰۱۱/frnk/mohammad_bahman_beygi_pedagogue
ارجاعات:
[1]: نویسنده: امرالله یوسفی
[۲]: احمدی، اسماعیل و دیگران، نشر ویژهنگار، تهران، ۱۳۸۴
[3]: نویسنده هر سه کتاب: امرالله یوسفی
[۴]: کاری از گروه مستند شبکه دو سیما به کارگردانی و تهیهکنندگی سیروس حسنپور که شهریورماه امسال پخش شد.
ارسال نظر