کاش مرگ لعنتی می دانست
همیشه همینطور اتفاق می افتد. در ناگهانی از ثانیه هایی که سرگردان می چرخند، ابرهای دور دست به یکدیگر می رسند و باران هایی غم انگیز، تمام رودخانه ها و دریا ها را با خودش می برد.
منصور بنی مجیدی شاعر آستارایی در گذشت
همیشه همینطور اتفاق می افتد. در ناگهانی از ثانیه هایی که سرگردان می چرخند، ابرهای دور دست به یکدیگر می رسند و باران هایی غم انگیز، تمام رودخانه ها و دریا ها را با خودش می برد. نخستین ساعت صبح سه شنبه یازدهم تیرماهی که گذشت آستارا در اندوه یکی از دوست داشتنی ترین آدمهایش نشست. شاعری که پس از مبارزهای طولانی با سرطان سر انجام دستهایش را بالا گرفت و تسلیم شد. منصور بنی مجیدی متولد هفتم اردیبهشتماه ۱۳۳۴ که سابقه انتشار شعرهایش در مطبوعات به دوران نوجوانی وجوانی اش بر میگشت در سن ۵۳ سالگی با اندوه ابرهای در گلو مانده اش شور انگیز ترین شهر شعرچندسال اخیر ایران را سیاهپوش کرد.
بنی مجیدی اولین کتابش را با عنوان "بهاری از خاکستر پاییز " در سال ۱۳۸۴ و بعدتر ها هم کتاب های " بر بام خود آشفته می وزم"، "قرائت دوم من تویی"،"سهم من همیشه دلتنگی است ،"دیگر نمی توانم شاعر بمانم" ،"بانوی باد شبنامه پخش می کند" و" این ابر در گلو مانده" منتشر کرد. به واسطه رابطه خانوادگی با بیژن کلکی بعد از مرگ او سرپرستی آثارش را بر عهده گرفت و دو مجموعه از کارهای او را منتشر کرد.معرفی شعر جوان ترها و حمایت همیشگی از آنها دغدغه جدی منصور بود و همین دغدغه باعث شد تا مجموعه ای از شعر شاعران جوان آستارا را گردآوری کند. کارنامه اش گواه این ادعاست که در این سالها بیشتر از هر زمان دیگری کار کرده، هرچند زمان اجازه نداد تا همه ابرهای در گلومانده اش را بباراند. منصور بنی مجیدی به معنای واقعی کلمه شریف بود.معلمی بازنشسته که بی تردید، شاگردان سال های دور و نزدیکش در اندوه پرواز همیشگی او هنوز هم ناباورانه به یکدیگر خیره می شوند و با چشمهایشان رود خانه راه می اندازند.
مرگ منصور بنی مجیدی غم انگیزترین خبر ماه گذشته بود کاش این مرگ لعنتی می دانست که ما بعضی ها را خیلی دوست داریم.
ارسال نظر