دلقکها در سرزمین فساد و صبوری
با ترجمه غلامحسین میرزاصالح
[ فرزین شیرزادی ]
به یاد بیاور بانو. اژدها را به یاد بیاور و روزان و شبان کابوس وار را بازگو. ویرانهها و وحشت را فرا بخوان و بنویس. گیرم که تلخ وتاریک شود واژگان و جادوی کلامت.
یادداشتی بر رمان سرزمین گوجههای سبز اثر «هرتا مولر»
با ترجمه غلامحسین میرزاصالح
[ فرزین شیرزادی ]
به یاد بیاور بانو. اژدها را به یاد بیاور و روزان و شبان کابوس وار را بازگو. ویرانهها و وحشت را فرا بخوان و بنویس. گیرم که تلخ وتاریک شود واژگان و جادوی کلامت. در سرزمین هول وهراس، تخیل، روزنی است برای ادامه حیات؛ چون معبری برای گذر از میدان آتش. پس لحظه لحظه ویرانهها و درد را به خاطر بیاور و با افسون خیال درآمیز. به یاد بیاور و شهادت بده و زنده بمان، شاعر؛ زنده بمان بانو. هرتا مولر، زنی است که جغرافیای هراس را به لطف خلاقیت شاعرانهاش در رمانی با عنوان «سرزمین گوجههای سبز» به ثبت رساند. او از معدود نویسندگانی است که در واپسین سالهای پیش از فروپاشی محتوم نظام کمونیستی وشبه فاشیستی نیکلای چائو شسکو، توانست روزنهای از امید را در دل هنر داستان نویسی خود حفظ کند و راه گریز پیش گیرد. پس توانست شهادت دهد و به لطف خلاقیت شاعرانهاش، عمق لرز آور و دهشت انگیز قدرت خودکامه و افسار گسیختهای را که کشورش را به تباهی و نکبت کشاند، برملا سازد. او شکیبایی ترسخورده و فساد همه سویهای را که مردم کشورش را به ذلت خاکساری برای لقمهای نان کشانده بود،در «سرزمین گوجههای سبز» بازشناسی و بازآفرینی هنرمندانه کرده است. این کتاب سرگذشت گروهی دانشجو است که هریک در اوج رژیم خفقانآورنیکلای چائو شسکو، ولایت فلاکت زده خویش را به امید زندگی و آیندهای بهتر ترک میگویند و به شهر میآیند؛ اما آمال و آرزوهای حال و آیندهشان در شهری بر باد میرود که مصیبتبارتراز ولایتشان،تحت سیطره دیکتاتوری خونآشام به خود میپیچد. دردناکتر آنکه هر یک از دوستان راوی داستان نیز یا راه خیانت به او را در پیش میگیرند یا به خودکشی روی میآورند و گاه هر دو. همسو با این زنهارخواریها میخوانیم که چگونه دولت توتالیتر، در تمام زوایای زندگی خصوصی مردم نفوذ میکند و همه آنان،حتی پر صلابت ترینشان یا در برابر ستمپیشگان سر به خاکستر ذلت میسایند و یا در دفاع از آدمیت خویش جان میبازند. هرتا مولر که خود از جان به در بردگان حکومت پلیسی چائو شسکو بود،اینک صادقانه ماجرای زندگی خویش را باز میگوید. او با کلامی گزنده و شاعرانه صحنه به صحنه منظری از جامعه و نسلی را پیش روی ما میگشاید که ترس، دمار از روزگارشان در آورده بود. چشم اندازی خوفناک از قدرت افسار گسیخته ماموران پلیس و پاسداران که جیب و دهانشان را از گوجههای سبز پر میکنند؛کارگران سلاخ خانه که خون تازه گاو میآشامند و پرولتاریای سر به راهی که هیچکس خواستار ماحصل کارشان نیست؛ کارگرانی که گوسفندان حلبی و هندوانههای چوبی تولید میکنند. مولر راوی سرگذشت ملتی است که فساد و صبوری در اعماق مغز و روانشان ریشه بسته است.
پرحرفیهای خاموش و دندانهای شکسته
درک نوعی شاعرانگی تاریک و پنهان در عمق رازآمیز هر پدیده و پدیدار،یکی از شاخصهای بارز رمان چند لایه «سرزمین گوجههای سبز» اثر نویسنده آلمانی-رومانیایی است. این شاعرانگی که با در نظر گرفتن انگیزه روایت، نقطه اتکای دیدگاه هنری و شگردهای فنی مهندسی داستان نویسی هرتا مولر - در این رمان - به حساب میآید، به ندرت در سطح روایت جلوه میکند؛ پس چنان تو در تو و پیچیده است که گویا دریافت جوهره آن برای آدمهای کاملا عادی و همسان و کم و بیش بدون چهره خاص، نه فقط دشوار بل ناممکن می نماید. تودههای متحدالشکل شده و آینده رونده منفعل در رمان سرزمین گوجههای سبز، زیر آسمانی پست و بر موقعیت خطهای افق نگاههای حیران را محدود به چشم اندازی تنگ میکنند، ناگریز و ناتوان از درک حقایق خود، به فسادی قانقاریایی جان و تن سپرده اند و از هویت انسانی حتی در ساده ترین و طبیعیترین وجه آن تهی شدهاند.
در جهان داستانی هرتا مولر خود کامگی ظاهراصلاح این آدمها را چنان از طبع و منش انسانی ساقط کرده است که در چنبره وحشت هر آن آماده لو دادن و به عبارتی فروختن جان و هستی و حیثیت بشری نزدیکترین و قدیمیترین دوستان و حتی خویشاوندان و مثلا عزیزان هم خون خود هستند. پس تنها مشغله مبتذل این موجودات تامین امکانهای خور و خواب و هم خوابگیهای فرو کاسته شده به مرزهای حیوانیت است. بیهوده نیست که این رمان با این چند سطر شعر از (گلونائوم) شروع میشود و به لطف گونهای از براعت استهلال با آهنگی شوم و به غایت غمگنانه، روشنایی خاکستر مانند میگیرد.
هر کسی در هر چنگه ابر، دوستی داشت
هم از آن روست جهان، در جوار دوستان، آکنده از هول پلشت
مادرم نیز میگفت چنین
دل به دوستان مسپار
و در اندیشه چیزهای جدی تر باش
اشخاص حرف میزنند، میخوارگی میکنند. در نوشخوارگاههای دلتنگیآور، گاهی با وراجیهای پوچ کارشان به شکستن استخوانهای یکدیگر و خرد کردن دندان یاوه گوی ترس خورده ای از سنخ خودشان میانجامد و چه بسا دندان شکسته بخت باخته را - بنا بر عقیده خرافی - در جام خود بیندازد...
اما در این پر حرفیها، حرفی اساسا گفته نمیشود. سخن، همان خاموشی و خفقان گرفتگی ترس خورده است: ادگار گفت: وقتی لب فرو میبندیم و سخنی نمیگوییم غیر قابل تحمل میشویم و آنگاه که زبان میگشاییم از خود دلقکی میسازیم.
این شروع رمان است که در ساختاری مدور، گرداگرد خود و با حجمی انگار کروی، به طرزی نامحسوس میچرخد و در پایان_ وقتی زهر خودکامگی یک حکومت سرا پا نکبت و وحشت، همه را تا مرز استخوان فاسد کرده- به نقطه آغاز برمی گردد؛ با این تفصیل و تفاوت که بر یک قاعده شناخته شده و یکی از اصلهای اساسی داستان نویسی انتقال از یک وضع پایدار به وضع و حالت پایدار دیگری انجام شده است. این صناعت که در نوشتن رمان سرزمین گوجههای سبز با مهارت و نوگرایی تمام عیار به کار رفته همانا دسیسه کاملی است که" تودورف" منتقد و نظریه پرداز فرمالیست آن را انتقال از یک حال پایدار( وضع ثابت اولیه) به حالت پایدار دیگر( حالت ثابت ثانوی) تصدیق میکند. در واقع از کاربست این صنعت در داستان نویسی مدرن و پسا مدرن نیز گویا گریزی نیست. این چنین است که داستان با یک وضع پایدار آغاز میشود که نیرو و نیروهایی آن را به هم میزند. در نتیجه حالتی ناپایدار و لرزان به وجود میآید. ولی با فعل و انفعال هایی در سازوکار حرکت و کنش و واکنش اشخاص و امور در جهت معکوس یک حالت پایدار دیگر برقرار میشود. نکته مهم این است که وضع و حالت پایدار دوم ممکن است شبیه به حالت پایدار اول باشد، اما هرگز با آن همسان نمی شود. هرتا مولر، در رجوع به شکل و ساخت نو رمانش،این اصل فنی را میگیرد وبا مهارت - درست و سزاوار ومنطبق با خواست و منطق خاص داستانش -به کار میبرد.
مردی با پیراهن سفید
«مدتی بود که کف اتاق نشسته بودیم و خیره به عکسها مینگریستیم.» (عکسهای یکی از شخصیتهای رمان به نام گئورگ که پس از خروج از رومانی خفقان زده چائو شسکوی خودکامه و خون ریز، بر خلاف انتظار در نوعی سرخوردگی مرگبار و احساس عمیق بیهودگی، خود را از پنجره محل سکونتش در آلمان آزاد و به پیاده رو پرت کرده است.) پاهایم به خاطر نشستن، خواب رفته بود کلام در دهانمان همانقدر زیان بار است که ایستادن بر روی سبزه ها، هرچند سکوتمان نیز چنین است. ادگار ساکت بود. تا به امروز نتوانسته ام از گوری عکس بگیرم؛ اما از کمربند، پنجره، فندق و طناب، عکس میگیرم. از نظر من هر مرگی شبیه یک کیسه است. ادگار گفت: «به هرکسی این را بگویی، فکر میکند دیوانه شدهای.» در این رمان ۴ شخصیت مثلا اصلی نشو و نمایی پریده دارند و در گونه ای از حس و اندیشه عصیان و مخالفت نه چندان پیگیر با کل نظام توتالیتر دیرپای حاکم بر کشور فلاکت زده شان، همسو و همدل به نظر میرسند. پپشتر، دختری ولایتی به نام «لولا» که از جنوب کشور آمده است، وقتی مورد بهرهبرداری جنسی مربی حزبی ژیمناستیک دانشگاه نکبت زده شان قرار میگیرد، هنگامی که شاید رویای ساده خود را معصومانه از کف رفته میبیند، با کمربند راوی، در گنجه لباسهای اتاق خوابگاهی که با پنج دختر دیگر در آن سهیم بوده، خود را حلق آویز میکند. او تاثیر پذیرفتن و تاثراتش را بنا به عادت در یک دفتر خاطرات مینویسد. این دفتر مثل ارثیهای شوم به راوی میرسد. راوی میگوید: «در آن بعدازظهر بود که فهمیدم چرا یکی از مردان لولا را در انعکاس شیشه پنجره ندیدم. او با مردان نیمه شب و دیرهنگام، تفاوت داشت. او در کالج حزب غذا میخورد؛ هرگز سوار تراموا نمی شد؛ هیچگاه در پارک نکبتی به دنبال لولا نمی افتاد. او اتومبیل و راننده داشت. لولا در دفتر خاطراتش مینویسد: «او نخستین مرد من با پیراهن سفید است.» این چنین بود آن بعدازظهر، قبل از آنکه دقیقا ساعت ۳ فرا برسد، زمانی که لولا به چهارمین سال تحصیل رفته بود و میتوانست برای خودش کسی بشود. گرمای خورشید به اتاق میتابید و گرد و خاک، مثل خز خاکستری کف اتاق را پوشانیده بود. در کنار تختخواب لولا؛ جایی که دیگر جزوههای حزب کپه نشده بود؛ کف اتاق خالی بود و وصله ای به رنگ سیاه داشت و لولا با کمربند من، در داخل گنجه به دار آویخته شده بود.
این همان لولای ولایتی است که برای تحصیل زبان روسی از جنوب میآید،از سرزمین خشک فقرو نکبت. وقتی خودکشی میکند و از میان میرود، جماعت سردمدار، یک جلسه فوقالعاده حزبی در دانشکده مربوط برگزار میکنند. راوی میگوید:بعد از آنکه کف زدنها در سالن بزرگ به اشاره رییس آموزشگاه فرو مرد،مربی ژیمناستیک به سوی تریبون رفت. او پیراهن سفیدی پوشیده بود. برای اخراج لولا از حزب و دانشگاه رایگیری شد. مربی ژیمناستیک نخستین کسی بود که دستش را بلند کرد. سایرین نیز به تبعیت از مربی، دستشان را بلند کردند. به هنگام بالا بردن دست هایشان، به دستهای به هوا رفته دیگران مینگریستند. اگر دست کسی به اندازه کافی بلند نبود، دستش را بیشتر بالا میبرد. جماعت حاضر آنقدر دستهاشان را بالا نگاه داشتند تا انگشتانشان کرخ و خم شدوآرنجشان احساس سنگینی کرد وپایین افتاد. عدهای به اطراف نگریستند؛ چون دست و بازوی دیگران از آنها پایین تر نبود، بار دیگر انگشتانشان را راست کردند و آرنجشان را میکشیدند. زیر بغلشان عرق کرده بود و پیراهنها و بلوزهایشان چروک خورده بود. گردنها سیخ و گوشها قرمز شده بود؛لبها جدا از هم و نیمه باز مانده بود و چشمها به این سوی و آن سوی میچرخید. سکوت مطلق در میان دستهای افراشته حاکم بود. کسی در اتاق کوچک خوابگاه گفت که صدای دم وبازدم نفس هادرمیان نیمکت هاشنیده میشد. سکوت تا زمانی در میان نیمکتها شنیده میشد. سکوت تا زمانی که مربی ژیمناستیک دستش را پایین آوردوروی تریبون گذاشت، همچنان برقرار بود. مربی گفت: «نیازی به شمردن نیست،پرواضح است که همگی موافقیم.»
او خودش را حلق آویز کرد
درباره پیوند میان چهار شخصیت معارض رمان: ادگارف گئورگ، کورت و راوی، نویسنده بدون نادیده انگاشتن بنیاد و ریشههای رفتارها که برآمده از واقعیت است، راه آسان باز تولید واقعیت و درازگوییهای ناگزیر را بر نمیگزییند؛ نه، او با تحریف هنرمندانه و اکسپرسیونیستی واقعیتها، به لطف باز آفرینی خلاق، تلاش میکند تا به حقیقت هستی انسانی در زیر سرپوش سنگین و سربی توتالیتاریسم، نزدیک شود. شگردهای او در نوشتن و روایتگری شاعرانه این است که فیالمثل، بخشی از وقایع، چشمانداز و حال و هوا را - مقید به نظرگاه خود- بیان میکند. بعد و بعد . . . مجال میدهد تا هر شخصیت، از زاویه دید درونی و بیرونی خود حرف بزند و در روند سیال، داستان را تکه تکه کامل کند و به پیش ببرد. در این میان و به گونه ای تپنده بر میانه وقایع و کنش و واکنشها، یک سروان - نشانهای از قدرت بلا معارض خودکامه- که نامش «پجله» است و سگ یغور و تربیت شدهای دارد که آن هم اسمی جز «پنجله» ندارد،در کسوت ماموری سرسخت و سرد و با مشخصه یک پلیس و بازجوی همیشه شکاک و توطئه نگر، صابون عسس بودنش را بر تن هر کس که اراده کند میساید:«سروان پجله، یک هفته بعد به ادگار و گئورگ گفت: :«از راه عملیات ضد دولتی و مفتخوری زندگی میکنید و اینها کارهای غیر قانونی است. » ادگار، گئورگ، کورت و راوی که هر کدام به گوشهای برای کاری نادلپذیر فرستاده شدهاند، بالاخره از کار برکنار میشوند. بدیهی است که در نظامهای توتالیتر، از هر کاری برکنار شدن تقریباً مترادف سخیفترین شکل تحقیر و به مثابه سزاوار دربه دری بودن و خزش به سوی مرگ است. این چهار شخصیت، چنان که انتظار میرود، نه تنها با حس نیرومند همدلی و یگانگی- در اندازههای آرمانی داستانها و رمانهای از پیش اندیشیده شده- گردهم نیامدهاند؛ بلکه چون هیچکس دیگر را جز خود ندارند، گاه تندتر از دژخیمان همدیگر را تحقیر میکنند و آزار میدهند. این وجه ماجرا، نشان از صداقت و ژرفنگری نویسندهای هوشمند دارد که به سر سوزنی پوشال مجال جا افتادن در مضمون و موضوع و ایضاً ساخت و شکل بدیع رمانش نمیدهد. گرسنگی حیوانی هم در این عرصه تجسدی کریه و جایی موحش دارد: «هرگز اجازه نداشتیم گوشت را با کارد ببریم و یا چنگال برداریم. برای بریدن گوشت مجبوریم از قاشق استفاده کنیم و بعد برای تکه تکه کردن گوشت مجبور بودیم از قاشق استفاده کنیم و بعد برای تکه تکه کردن گوشت آن را به نیش بکشیم و ملچ ملوچ کنیم. فکر کردم بلاهت ما به خاطر این است که مثل حیوانات غدا میخوریم. » اما این توده محصور در نکبت و وحشت حکومت به شدت پلیسی و گرفتار در تارهای نظام توحش توتالیتریسم کمونیستی، چنان با ساز و کار دستگاه جبار خو گرفتهاند که از ذرهای وقوف بر تباهی و نکبت چارهپذیرشان، آگاهانه میگریزند و ترجیح میدهند امکان خواب خور و همخوابگیهای سگیشان بر مداری جاودانه بچرخد. رمان اینگونه به ناتمامی به پایان میرسد: ... من و ادگار، دو تلگرام مشابه دریافت کردیم: «کورت را در اتاقش مرده یافتند. او خودش را با طناب حلقآویز کرده بود. » چه کسی این تلگرام را فرستاده بود؟ تلگرام را با صدای بلند خواندم؛ گویی دارم برای سروان پجله آواز میخوانم. زبانم به هنگام خواندن، به سمت بالا خم میشد. گویی نوک آن، محکم با باتومی بسته شدهبود، که سروان پجله به دست میگرفت. راوی عکس سروان پنجله را هنگام عبور از میدان تراژان میبیند: «در یک دستش بستهای پیچیده در کاغذی سفید بود؛ با دست دیگر بچه ای را راه میبرد. کورت در پشت عکس نوشتهبود: پدربزرگ شیرینی میخرد. آرزو داشتم سروان پجله، کیسه جنازه خود را حمل میکرد. آرزو میکردم هر وقت به سلمانی میرفت، موهای قیچی شدهاش بوی علف هرس شده گورستان بدهد. آرزو داشتم وقتی بعد از کار، با نوهاش پشت میز مینشست، بوی جنایاتش بلند میشد و بچه از دستی که به او شیرینی میداد بدش میآمد. احساس کردم دهانم باز و بسته میشود. یک بار کورت گفت: این بچهها پیشاپیش شریک جرم هستند. وقتی پدران و مادرانشان برای شب بخیر گفتن آنها را میبوسند، از نفسشان بوی خون به مشام بچهها میرسد، بنا براین دیگر نمی توان برای رفتن به سلاخ خانه جلو خودشان را بگیرند. »
از خود دلقکی میسازیم
در آخر رمان با احساس و دریافتی از چرخش در میان مدارهای مدور و بر حجمی کروی، با آغاز رمان بازمیگردیم: ادگار گفت: «وقتی لب فرومیبندیم و سخنی نمیگوییم، غیر قابل تحمل میشویم و آنگاه که زبان میگشاییم، از خود دلقکی میسازیم. » رمان سرزمین گوجههای سبز - بیشتر به دلیل ساختار بدیع و وجود لایههای برانگیزاننده و درهم تنیده و برآمدگی از فرا شدنهای مدرنیسم و پاسخگویی به الزامهای هنری و فلسفی و اندیشگی پسامدرنیستی- درخششی تلخ و ماندگار دارد. این رمان جولانگاه دلهرهآمیز دانشجویانی است که در اوج قدرت و یکه تازی یک نظام تک حزبی و پیچیده در تار و پود آهنین کمونیزم پلیسی از وادی و دیار تباه و فقر زده خود به مرکز پناه میآورند تا مگر راهکاری برای زندگیهای در غبار گمشده شان بجویند اما آرزوها و رویاهای انسانی و جوانی آنان در شهری تحت سیطره سیاه دیکتاتوری خون آشام به باد میرود و دریغا که همین جوانان به سرعت معروض موقعیت قرار میگیرند و در نتیجه یا راه مزدوری و خیانت برای پایداری نظام پلشت را برمیگزینند تا لقمه ای چرب نواله کنند یا خودکشی را یگانه چاره میبینند و شگفتا که گاهی از آن راه میآغازند و نهایتا به بن بست این راه میرسند.
ارسال نظر