گروه بورس- درباره سرگذشت بزرگان علم و دانش در جهان بارها شنیده‌ایم و خوانده‌ایم که ساعت‌ها بر سر یک موضوع فکر می‌کرده‌اند و در نهایت با استفاده از قدرت تفکر به نتایج مورد نظر خود یا در واقع «نقشه راه درست» می‌رسیدند. اهمیت فکر در سرمایه‌گذاری هم خود را در سخنان افراد موفق در سرمایه‌گذاری نشان می‌دهد که می‌گویند: «ثروت، محصول قدرت تفکر در انسان است.» بخشی از کتاب ۲۳ اصل موفقیت وارن بافت هم بر اهمیت ایده و تفکر اختصاص داده شده است. در این کتاب آمده است: «هر تصمیمی که سرمایه‌گذار اتخاذ می‌کند (خرید، فروش، نگهداری یا کاری انجام ندادن) از ایده او در مورد آنچه در بازار در جریان است، ناشی می‌شود، که این ایده هم از فلسفه سرمایه‌گذاری او سرچشمه می‌گیرد.»هر شخص فلسفه‌ای از زندگی دارد، اما اکثر افراد فلسفه شخص دیگری را برمی‌گزینند. برخی آگاهانه به پذیرش و اصلاح فلسفه شخص دیگری می‌پردازند و افراد بسیار کمی فلسفه مخصوص به خود را طرح می‌کنند.بسیاری معتقدند که سرمایه‌گذار خبره فلسفه سرمایه‌گذاری مخصوص به خود را دارد، که گویای شخصیت، توانایی‌ها و اهداف او می‌باشد. در نتیجه، ممکن نیست که سرمایه‌گذاران بسیار موفق، فلسفه‌های سرمایه‌گذاری مشابهی داشته باشند. این در حالی است که سرمایه‌گذار بازنده یا هیچ گونه فلسفه سرمایه‌گذاری ندارد یا از فلسفه سرمایه‌گذاری شخص دیگری استفاده می‌کند. فلسفه‌های سرمایه‌گذاری آثار خود را در باورهای افراد نمایان می‌کنند. اکثر سرمایه‌گذاران از آمیزه‌ای از باورها که اغلب متناقض هستند، پیروی می‌کنند، که این باورها را از محیط خود کسب کرده‌اند. از آنجا که خودشان به تنهایی این موارد را تشخیص نداده‌اند، با توجه به جو رایج بازار، باورهایشان به سرعت دستخوش نوسان و تغییر می‌شود.

فلسفه‌های متفاوت، نتایج یکسان

در دهه ١٩٩٠، این باور به طور گسترده رواج پیدا کرده بود که سهام همیشه در بلندمدت با افزایش ارزش روبه‌رو می‌شود، به طوری که تنها با خریدن سهام و نگهداری می‌توانید ثروتمند شوید. در زمان رونق شدید شرکت‌های اینترنتی و کامپیوتری، اکثر سرمایه‌گذاران، تحلیل‌گران و مدیران صندوق‌ها به این باور رسیدند که قانون جاذبه اقتصادی (آنچه با افزایش ارزش روبه‌رو می‌شود، باید کاهش یابد) لغو شده است و اینکه ارزش‌گذاری‌ها و سود شرکت‌ها اهمیت چندانی ندارند.

اما وارن بافت و جورجی شوارتز بر این باور نبودند؛ هر یک از آنها وقت زیادی را اختصاص دادند تا فلسفه سرمایه‌گذاری روشنی که عناصر آن از لحاظ منطقی با یکدیگر جور در می‌آیند و مخصوص به خود آنها هستند را ایجاد نمایند، فلسفه‌هایی که با جو بازار تغییر نمی‌کنند. چه‌ سرمایه‌گذار خبره به طور آگاهانه، فلسفه سرمایه‌گذاری شخص دیگری را بپذیرد (همچون بافت که در ابتدا از فلسفه گراهام استفاده کرد) یا به طور مستقل، فلسفه سرمایه‌گذاری مخصوص به خود را ایجاد کند (هم در مورد بافت و هم در مورد شوارتز صدق می‌کند)، در هر حال او به صورت آگاهانه در مورد هر یک از باورهای سرمایه‌گذاری خود فکر کرده است و همیشه نسبت به علت تمام اقدامات سرمایه‌گذاری خود کاملا آگاه است. وضوح و شفافیتی که از این امر ناشی می‌شود و در تمامی تصمیمات سرمایه‌گذار رسوخ می‌کند، عامل اصلی موفقیت او خواهد بود.همانطور که توانایی‌ها، علایق، مهارت‌ها، دانش و تجارب بافت و شوارتز با یکدیگر بسیار متفاوت است، فلسفه‌های سرمایه‌گذاری آنها نیز کاملا با هم فرق دارد. بافت و شوارتز هر دو واقعیت سرمایه‌گذاری مشابهی را می‌بینند، اما درباره چگونگی رفتار با آن روش کاملا متفاوتی (اگر نگوییم متضاد)، در پیش می‌گیرند. قوانین مختلف آنها برای اقدام کردن، ناشی از تفاوت‌هایی است که در فلسفه، شخصیت، تاریخچه، علایق، انگیزه‌ها، اهداف، استعدادها و مهارت‌های آنها به چشم می‌خورد. با این وجود تشخیص آنها در مورد واقعیت سرمایه‌گذاری کاملا مشابه است.بافت در مورد «جو بازار» می‌گوید که او دچار شیدایی ـ افسردگی است: یک روز بسیارهیجان زده و روز بعد بسیار افسرده است. فرض ابتدایی شوارتز درباره ماهیت واقعیت سرمایه‌گذاری این است که، «بازار همیشه در اشتباه است.»بافت، عمیقا به بررسی دلیل اینکه چرا بازار در اشتباه است، نمی‌پردازد. او تنها چنین چیزی را مشاهده می‌کند، می‌پذیرد و از آن سود می‌برد. از سوی دیگر، شوارتز نظریه مفصلی در مورد اینکه چرا بازار همیشه در اشتباه است، ارائه داده است که مبنای روش او در سود بردن از بازار می‌باشد. سپس هر دو با شور و هیجان به رد کردن فلسفه سرمایه‌گذاری دیگران می‌پردازند، فلسفه‌هایی چون «فرضیه بازار کارآمد» (که می‌تواند در قالب عبارت «بازار همیشه صحیح است»، بیان شود) و «نظریه گردش تصادفی»، که ادعا می‌کند سودهای بالاتر از متوسط غیر ممکن است یا تنها بی‌نظمی‌های آماری محسوب می‌شود؛ در مورد این نظریه‌ها بافت این گونه پاسخ می‌دهد: «اگر بازار همیشه کارآمد باشد، من چیزی بیشتر از یک فرد فقیر نیستم!»

قرار ملاقات با تقدیر

آنچه که تمام قطعات پازل بافت را به درستی در کنار یکدیگر قرار داد، کتاب بنجامین گراهام به نام سرمایه‌گذار باهوش بود. خواندن این کتاب برای بافت همچون لحظه‌ای از یک کشف بزرگ بود. بافت می‌گوید: «احساسی همچون پرواز بر روی قالیچه جادویی داشتم! چاپ اول این کتاب را در اوایل سال ١٩۵٠، هنگامی که نوزده سال داشتم، خواندم. سپس با خود فکر کردم که بهترین کتابی است که در مورد سرمایه‌گذاری تا آن زمان نوشته شده است. البته هنوز هم چنین نظری دارم.»

بنجامین گراهام با انتشار کتاب تحلیل اوراق بهادار در سال ١٩٣٤، سرمایه‌گذاری را متحول کرد. گراهام که امروزه به عنوان «پدر سرمایه‌گذاری بر مبنای ارزش‌گذاری» شناخته می‌شود، روشی مبتنی بر تحلیل ارائه داد تا سرمایه‌گذاران را که بیش از آنکه مانند انسان‌های منطقی عمل کنند، به طور کورکورانه از یکدیگر تقلید می‌کردند، با دیدگاهی جدید و علمی آشنا کند. روش تحلیل گراهام عاملی بود که مستقیما بافت را متحول کرد و رفتار سرمایه‌گذاری او را برای همیشه دستخوش تغییر کرد.

آشنایی با «آقای بازار»

مبنای فلسفه سرمایه‌گذاری بنجامین گراهام و وارن بافت، دیدگاهی در مورد ماهیت بازارهای سرمایه‌گذاری می‌باشد که گراهام تحت عنوان «آقای بازار» به آن شخصیت می‌بخشد. وارن بافت در یکی از نامه‌هایش به سهامداران برکشایر‌هاثوی، مبحث «آقای بازار» که توسط گراهام مطرح شد را این گونه توصیف می‌کند: بن گراهام، دوست و معلم من، مدت‌ها پیش به توصیف نگرشی ذهنی نسبت به نوسانات بازار پرداخت که به اعتقاد من مهم‌ترین عاملی است که منجر به موفقیت در سرمایه‌گذاری می‌شود.

گراهام می‌گفت که شما باید قیمت‌های مطرح شده از سوی بازار را به عنوان پیشنهادی از سوی شخص بسیار خوش برخوردی به نام «آقای بازار»، که شریک شما در کسب و کار خصوصی شما است، در نظر بگیرید. آقای بازار بدون هیچگونه کوتاهی هر روز حاضر می‌شود و قیمتی را مطرح می‌کند که طبق آن قیمت یا سود شما را می‌خرد یا سود خود را به شما می‌فروشد.

گر چه کسب و کاری که شما دو نفر مشغول آن هستید، ممکن است ویژگی‌های اقتصادی ثابتی داشته باشد، اما قیمت‌های آقای بازار، ثابت نخواهد بود. درواقع متاسفانه این شخص از مشکلات لاعلاج عاطفی و روحی رنج می‌برد. گاهی آقای بازار سرحال می‌شود و تنها می‌تواند عوامل مطلوبی که تجارت را تحت تاثیر قرار می‌دهند، ببیند. هنگامی که آقای بازار در این حالت است، قیمت بسیار بالایی را برای خرید و فروش مطرح می‌کند، زیرا می‌ترسد که شما منفعت او را فورا خریداری کنید و او را از سودهای قریب‌الوقوع محروم سازید. در زمان‌های دیگر که آقای بازار دچار افسردگی می‌شود قادر به دیدن هیچ چیز جز مشکلی که پیش روی اقتصاد و دنیا می‌باشد، نیست. در این مواقع او قیمت بسیار پایینی را ارائه می‌کند، زیرا از این موضوع وحشت دارد که شما منفعت خود را به او قالب کنید!

آقای بازار ویژگی محبت‌آمیز دیگری نیز دارد؛ برای او هیچ اهمیتی ندارد که نادیده گرفته شود. اگر امروز، قیمت ارائه شده توسط او برای شما جالب نباشد، فردا با قیمت جدیدی باز خواهد گشت. تصمیم‌گیری برای مبادله با او کاملا به اختیار شما خواهد بود. در چنین شرایطی، هر چه حالت شیدایی ـ افسردگی در رفتار او بیشتر باشد، برای شما بهتر است! در پس این دیدگاه «گراهام و بافت» نسبت به بازار، باورهای مهمی درباره ماهیت بازارهای سرمایه‌گذاری و نگرش نسبت به آنها، نهفته است و در صورتی که سرمایه‌گذاران می‌خواهند موفق شوند باید این باورها را بپذیرند. اولین باور این است که بازار همیشه (غالبا) در اشتباه است. دوم اینکه، در صورتی که بپذیریم آقای بازار دستخوش نوسانات حالت روان پریشی می‌شود، به این‌ترتیب مواقع اجتناب‌ناپذیری وجود خواهد داشت که آقای بازار قیمتی را برای نوعی سهام ارائه می‌دهد که بطور نامعقولی ارزان است و در مورد مواقعی دیگر مایل خواهد بود که همان سهام را با قیمتی که به طور مضحکی گران است، خریداری کند. اما پیش‌بینی اینکه چه هنگام نوسانات رخ می‌دهد یا پیش‌بینی اینکه آقای بازار تا چه حد دچار افسردگی یا سرخوشی می‌شود، غیر ممکن است. به عبارت دیگر، پیش‌بینی روند آتی قیمت‌های بازار ناممکن است؛ بنابراین پیش‌بینی، هیچ نقشی در راهبرد سرمایه‌گذاری مدل «گراهام ـ بافت» ایفا نمی‌کند.

سومین باور، همان است که بافت به آن اشاره می‌کند: «آقای بازار برای خدمت به شما در آنجا است و نه برای راهنمایی شما... فاجعه‌آمیز خواهد بود اگر تحت تاثیر روحیات او قرار بگیرید.»به این‌ترتیب، اگر کسب راهنمایی از آقای بازار یا افرادی که تحت تاثیر جادوی بازار هستند، اشتباه است و اگر اجتناب از قرار گرفتن در معرض نوسانات بازار، ضروری است، مبنای شما برای اتخاذ تصمیمات سرمایه‌گذاری چیست؟ پاسخ گراهام و بافت این است که آنها از استانداردهای مستقل خود در مورد ارزش گذاری استفاده می‌کنند تا تشخیص دهند که قیمت سهام چه موقع گران است.

با تشخیص ارزش بر مبنای قضاوت شخصی خود آنها، گرایش نسبت به رفتار نامتعادل آقای بازار، اساسا بی‌اهمیت خواهد بود. آنها آقای بازار را نادیده می‌گیرند. آنها تنها از قیمت‌هایی که آقای بازار پیشنهاد می‌دهد یادداشت بر می‌دارند: در صورتی که آن قیمت با قضاوت مستقل آنها در مورد ارزش، مطابقت داشته باشد، وارد عمل می‌شوند، و اگر مطابقت نداشته باشد با خرسندی منتظر خواهند شد تا آقای بازار نظرش را تغییر دهد، در حالی که اطمینان دارند دیر یا زود، آقای بازار نظرش را تغییر خواهد داد.

بافت و گراهام نوسانات بازار را به عنوان امری مسلم می‌پذیرند. آنها نظریه مفصلی در مورد علت نوسان بازارها ندارند و رویکرد سرمایه‌گذاری آنها نیز نیازی به چنین چیزی ندارد. تمرکز فلسفه‌های سرمایه‌گذاری آنها تشخیص ارزش و یک سرمایه‌گذاری می‌باشد.

بافت روند امور را تغییر می دهد

در سال ١٩۵۶، بافت مدیریت سرمایه دیگران را آغاز کرد، مجموعه‌ای از شراکت‌ها را ایجاد کرد که در نهایت در قالب یک شراکت با یکدیگر ادغام می‌شد و آن بنگاهی به نام «شرکت تضامنی بافت» بود. او پیروی از رویکرد صرف بنجامین گراهام را همانطور که از ١٩۵٠ برگزیده بود، ادامه داد. اما بافت، مانند گراهام نبود.

گراهام اگر چه به عنوان یک سرمایه‌گذار موفق بود، اما در اصل محقق و نظریه‌پرداز بود. بافت (با وجود اینکه در دانشگاه اُماها سخنرانی کرد و همچنان عاشق تدریس است) در اصل یک معامله‌گر است.

او به یک شرکت به عنوان تجارت و کسب و کار نگاه نمی‌کرد، و به طور خاص هیچ علاقه‌ای به مدیریت یا محصولات شرکت نداشت، او تنها بر اعداد تمرکز داشت.

اولین نشانه دور شدن بافت از گراهام هنگامی بود که او یک پنجم از دارایی‌های شراکتی خود را در شرکت تولیدی دمپسترمیل سرمایه‌گذاری کرد. این شرکت به ساخت آسیاب‌های بادی و ابزار کشاورزی می‌پرداخت. اما کسب و کار این شرکت راکد بود و رو به راه کردن آن، موضوعی بود که هیچگونه جذابیتی برای بافت نداشت. زمان زیادی نگذشت که بافت این شرکت را برای فروش گذاشت.

بافت در سال ١٩۶٣ شروع به افزایش سهامی که خریده بود کرد، اما گراهام قطعا چنین سهامی را نمی‌خرید: سهام شرکت «آمریکن اکسپرس». او مجددا خرید بزرگی انجام داد و بیست و پنج درصد از دارایی‌های مشارکتی را در این شرکت سرمایه‌گذاری کرد.

از آن پس (همچون امروزه) بافت از اصل اساسی گراهام مبنی بر اینکه تنها سهمی را خریداری کنید که قیمت آن می‌تواند حاشیه امنیت مناسبی را برایتان فراهم آورد، پیروی کرد. در مورد «آمریکن اکسپرس»، بافت هم ارزش و هم حاشیه امنیت آن را مناسب یافت. اما آنچه که مورد توجه او قرار می‌گرفت و همچنین چگونگی محاسبه ارزش توسط او، در حال تغییر بود.

جالب است بدانید یکی از شرکت‌های زیر‌مجموعه (الاید) آمریکن اکسپرس، انباری ایجاد کرد که مخزن‌هایی از روغن سبزیجات در آن ذخیره می‌کرد. در مقابل، برای مشتریان خود رسیدهایی صادر می‌کرد. متأسفانه یکی از آنها توسط شخصی شیاد مدیریت می‌شد. رتبه‌بندی اعتبار شرکت مذکور صفر بود. اما این شرکت متوجه شد که می‌تواند رسیدهای روغن سبزیجات را به رسیدهای آمریکن اکسپرس که مورد پذیرش بانک بود، تبدیل کند.

هنگامی‌که «الاید» ورشکست شد، طلبکاران آن برای رسیدهایشان ـ یا به دنبال پول خود ـ به سراغ آمریکن اکسپرس رفتند. در این هنگام بود که این کلاهبرداری آشکار شد: مخزن‌هایی که «الاید» در انبار داشت عمدتا از آب دریا پر شده بودند و تنها مقداری روغن سبزیجات بر روی آنها شناور شده بود تا اینگونه به نظر رسد که پر از روغن سبزیجات هستند. آمریکن اکسپرس با زیانی ۶٠ میلیون دلاری روبه‌رو شد. ارزش سهام آمریکن اکسپرس، پیش از آنکه رسوایی روغن برملا شود در نوامبر ١٩۶٣، شصت دلار برای هر سهم بود، و پس از این جریان، در اوایل سال ١٩۶٤ به سی و پنج دلار برای هر سهم، سقوط کرد.

بافت به این مشکل همچون رویدادی که تنها یکبار ممکن است رخ دهد، نگریست که هیچ‌گونه تاثیری بر کسب و کار اصلی آمریکن اکسپرس (کارت‌های آمریکن اکسپرس و چک‌های مسافرتی آن) نداشت. اما چگونه امکان داشت ارزش شرکت را برآورد نمود؟

برای گراهام، چنین شرکتی ـ حتی به ارزش ٣۵ دلار برای هر سهم ـ به هیچ وجه مورد تایید نبود. هنوز هم این شرکت بسیار بیشتر از ارزش دارایی‌های مشهود و ملموس (ارزش دفتری) آن قیمت‌گذاری شده بود.

آنچه آمریکن اکسپرس داشت ناملموس بود: و آن هم پایگاه مشتریان بود؛ کارت اعتباری برجسته در سرتاسر جهان (این کارت پیش از ویزا کارت و مستر کارت وجود داشت) و صدها میلیون دلار که در قالب چک‌های مسافرتی صادر شده، شناور بود و هنوز نقد نشده بود.

بافت شرکتی در حال رشد را دید که برتری تجاری بی‌همتا و درآمدهای پایداری را به همراه داشت و آن درآمدها را می‌شد با قیمت پایین‌تر که با چانه‌زنی محقق می‌شد به دست آورد.

سوال بافت این بود: «آیا برتری و مزیت تجاری آمریکن اکسپرس تحت تاثیر قرار گرفته است؟» این سوالی نبود که بتوانید پاسخ آن را در گزارش سالیانه شرکت بیابید.

بافت به یک کارآگاه تبدیل شد. او تمام یک بعد از ظهر را در پشت صندوق پول شمار در استیک فروشی مورد علاقه‌اش در اماها ایستاد و متوجه شد که مردم همچنان کارت‌های آمریکن اکسپرس خود را شارژ می‌کنند، کسب و کار مانند همیشه بود. بافت با توجه کردن به بانک‌ها، آژانس‌های مسافرتی، سوپر‌‌مارکت‌ها، و داروخانه‌ها متوجه شد که هیچ کاهشی در فروش چک‌های مسافرتی آمریکن اکسپرس و درخواست‌های پول وجود ندارد. او با رقبا دیدار کرد و متوجه شد که کارت آمریکن اکسپرس از قدرت همیشگی برخوردار است.

بافت نتیجه گرفت که آمریکن اکسپرس می‌تواند به حیات خود ادامه دهد، و هنگامی که به این نتیجه رسید، با کمال قدرت سهام آمریکن اکسپرس را به میزان بیشتری تصاحب کرد.

چهار معیار طلایی در سرمایه‌گذاری

هنگامی که بنجامین گراهام در نیویورک مشغول ایجاد روشی بود که بعدها، سرمایه‌گذاری ارزشی نامیده شد، سرمایه‌گذار دیگری به نام فیلیپ فیشر مشغول ایجاد روشی بود که بعدها «سرمایه‌گذاری رشد» نامیده شد.

تاثیر فیشر بود که بافت را به خرید آمریکن اکسپرس‌ترغیب کرد. در واقع به نظر می‌رسد که رویکرد سرمایه‌گذاری کنونی بافت بیش از رویکرد گراهام به رویکرد فیشر شبیه است؛ آنجایی که روش ارزشیابی گراهام کمّی بود، روش فیشر کیفی بود. گراهام تنها بر اعدادی که در گزارشات مالی شرکت‌ها آمده بود، اتکا می‌کرد. در مقابل، برای فیشر «خواندن آمارهای مالی چاپ شده در مورد هر شرکت هرگز برای توجیه یک سرمایه‌گذاری کافی نیست.» به عقیده فیشر، در تشخیص اینکه سهامی ارزان است و یا بیش از ارزش واقعی‌اش ارزش‌گذاری شده است، آنچه حقیقتا به حساب می‌آید، درآمدهای سال جاری نیست، بلکه درآمدهای سال‌های آتی است که عاملی حیاتی در پرهیز از زیان‌ها و ایجاد سودهای عالی می‌باشد.

همچون گراهام، فیشر نیز به دنبال سهام ارزان بود. او نیز بیزاری شدیدی نسبت به از دست دادن پول داشت. اما مشخص کردن درآمدهای یک شرکت برای چند سال جلوتر، به وضوح موضوعی کاملا متفاوت با تشخیص ارزش دفتری یا ارزش کل دارایی‌های آن شرکت هنگام نقد شدن با توجه به گزارش سالیانه می‌باشد. همانطور که انتظار می‌رود، معیارهای سرمایه‌گذاری فیشر کاملا متفاوت با معیارهای گراهام بود.

فیشر، تنها با درک کسب و کار یک شرکت می‌توانست با اطمینان درآمدهای آینده آن شرکت را برآورد کند. بنابراین اولین قانون او این بود که همیشه در «حوزه مهارت» خود باقی بماند.

همچون کاری که بافت امروزه انجام می‌دهد، او تنها در صنایعی که به طور کامل آنها را درک می‌کرد، سرمایه‌گذاری می‌نمود. در آن «حوزه مهارت»، او به دنبال شرکت‌هایی بود که تمام «چهار بعد» مورد نظر او را تامین کنند:

۱. آنها باید برتری قطعی‌ای در رقابت خود با دیگر تولید‌کنندگان از طریق برخورداری از پایین‌ترین بهای تمام شده تولید در بازار و یا دارا بودن برترین مهارت‌ها در زمینه تولید، امور مالی، تحقیقات و بازاریابی، داشته باشند.

۲. آنها باید از مدیریت برجسته‌ای برخوردار باشند که فیشر این عامل را دلیل اساسی نتایج برجسته می‌دانست.

۳. ویژگی اقتصادی آن کسب و کار باید تضمین کند که سودها، بازده دارایی‌ها، حاشیه سود، و رشد فروش، که اکنون بالاتر از میانگین آن صنعت می‌باشند، در بلندمدت نیز با همین روند ادامه خواهند یافت.

۴. قیمت آن باید مناسب باشد.

فیشر با پیدا کردن شرکت برجسته‌ای که تمام معیارهایش را داشت، درصد زیادی از موجودی خود را در آن شرکت سرمایه‌گذاری می‌کرد. او‌ترجیح می‌داد به جای آنکه سهام تعداد زیادی از شرکت‌های متوسط را داشته باشد، تنها سهام چند شرکت برجسته را خریداری نماید. او به ندرت بر روی بیش از ده نوع سهام سرمایه‌گذاری می‌کرد و معمولا سه یا چهار شرکت، سه چهارم از کل دارایی او را تشکیل می‌دادند. هنگامی‌که سهام شرکتی را می‌خرید، آن را برای سال‌ها (و گاهی به مدت چند دهه) حفظ می‌کرد. او متوسط زمان حفظ سهام خود را ۲٠ سال اعلام کرد و یکی از سهام‌هایش را به مدت ۵٣ سال نگه داشت.

به عقیده فیشر، بهترین زمان فروش چه موقعی است؟

فیشر گفته است که تنها در سه زمان می‌توان سهام را فروخت. اولین موقع، هنگامی است که شما متوجه می‌شوید که اشتباه کرده‌اید، و شرکت در مجموع معیارهای مورد نظر را تامین نکرده است. دوم، هنگامی است که شرکت از آن به بعد دیگر معیارها را تامین نمی‌کند: برای مثال مدیریت ضعیف‌تری کنترل شرکت را در دست گرفته است، یا شرکت به حدی بزرگ شده است که دیگر نمی‌تواند سریع‌تر از رشد کلی صنعت خود، رشد کند و سوم، هنگامی است که شما با موقعیت فوق‌العاده‌ای مواجه می‌شوید که تنها راه خرید آن، فروختن چیز دیگری است.

فیشر نیز معادل شخصی خود از «آقای بازار» گراهام (فلسفه او در مورد ماهیت بازار) را در اختیار داشت که مانند شخصیت فرضی آقای بازار بهترین زمان خرید را به او نشان می‌داد. او بر این باور بود (تقریبا مانند جورجی شوارتز) که قیمت‌های بازار بیش از آنکه بر مبنای واقعیت‌ها تعیین شوند، بر مبنای پیش‌بینی‌ها (و تصورات غلط) شکل گرفته‌اند. به طور خلاصه او بر این باور بود که وال‌استریت بر کوتاه‌مدت متمرکز است و بلندمدت را نادیده می‌گیرد و این می‌تواند موقعیت‌های سرمایه‌گذاری بسیار خوبی را فراهم کند.

برای مثال، هنگامی‌که یک شرکت اشتباه می‌کند، وال‌استریت آن شرکت را به شدت تنبیه می‌کند. هنگامی که اشتباه رخ می‌دهد و درآمدهای یک سال، با توجه به هزینه‌های اضافه شده از این اشتباه، به میزانی بسیار پایین‌تر از برآوردهای قبلی کاهش می‌یابد. اغلب، توافق نظر شتابزده جامعه سرمایه‌گذاری بر این است که کیفیت مدیریت آن را تنزل رتبه دهند. در نتیجه، درآمدهای پایین‌تر همان سال باعث ایجاد رقم بسیار پایینی از نسبت درآمد به قیمت (P/E) می‌شوند و تاثیر درآمدهای کاهش یافته را بزرگ‌تر جلوه خواهند داد. در این حالت قیمت‌های سهام واقعا ارزان می‌شوند و می‌توان آنها را با چانه زنی با قیمت‌های ارزان‌تر به دست آورد. با این حال، اگر این مدیریت همانی است که در سال‌های دیگر بسیار موفق بوده است، در آینده نیز مدار موفقیت برمی‌گردد.

این توضیحات فیشر در واقع وضعیت آمریکن اکسپرس در زمانی که بافت بر روی آن سرمایه‌گذاری کرد را به خوبی توصیف کرده است.

روش ترکیبی بافت؛ در اوج موفقیت

بافت همزمان که مشغول سرمایه‌گذاری در آمریکن اکسپرس بود، به خرید شرکت‌های ارزان قیمت همچون برکشایرهاثوی ادامه داد و با وجود موفقیت سرمایه‌گذاری او در آمریکن اکسپرس، اغلب سرمایه‌گذاری‌های او به روش قدیمی گراهام ادامه پیدا کرد. با عمیق شدن رابطه دوستی او با چارلی مانگر ( که در سال ١٩۵٩ با او آشنا شده بود) این روند شروع به تغییر کرد.

مانگر که درس وکالت خوانده بود، از سال ١٩۶۲تا ١٩٧۵ یک شرکت سرمایه‌گذاری مشارکتی را با بازده سالانه ۸/۱۹ درصد (در مقایسه با بازده ۵ درصدی برای داوجونز در مدت مشابه) اداره کرده بود. در نهایت او و بافت منافع خود را در قالب برکشایرهاثوی با یکدیگر ادغام کردند و مانگر به عنوان معاون مدیر کل انتخاب شد.

این چارلی مانگر بود که بافت را به سوی تفکر فیشر سوق می‌داد. چارلی به نوعی، تجسم نظریه‌های کیفی فیشر بود. چارلی عنایت خاصی نسبت به ارزش یک کسب و کار بهتر داشت. چارلی حکمت گران‌تر خریدن یک شرکت خوب را به بافت آموخت.

در سال ١٩٧١، شرکت سیز کندی به قیمت ۳۰ میلیون دلار به شرکت بلو چیپ استمپز که تحت کنترل بافت و مانگر بود، پیشنهاد شد. بدون توجه به ارزش دفتری شرکت (این شرکت حدود ١٠میلیون دلار بیشتر ارزش نداشت)، آنها ۲۵ میلیون دلار پیشنهاد کردند.

از بخت خوب آنها، آقای سی (رییس شرکت سیز کندی)، روز بعد تلفن زد و پیشنهاد آنها را پذیرفت. هم اکنون که فروشگاه‌های سی تحت مالکیت کامل برکشایر است، از سال ١٩٨٤ تا کنون هر ساله بدون احتساب مالیات، سودی بیش از ۲۵ میلیون دلار داشته است. شرکت فروشگاه‌های سی اولین مورد از چندین شرکت غیر بیمه‌ای بود که هم اکنون برکشایر مالکیت کامل آن را در اختیار دارد.

این خریدها بیانگر جدایی کامل از روش سرمایه‌گذاری گراهام بود. به مانند فروشگاه‌های سی و آمریکن اکسپرس، ارزش دفتری آنها معمولا بسیار پایین‌تر از قیمتی بود که بافت برایشان پرداخت کرد و بافت کنترل مدیریت را به دست گرفت و بسته به آنکه مالکان شرکت‌ها قصد حفظ بخشی از سهام را داشتند یا خیر، ٨٠ تا ١٠٠ درصد سهام آنها را خریداری کرد.

این روش ارزشیابی در اصل متعلق به فیشر بود که تحت تاثیر روش گراهام، محدود شده بود؛ اما شیوه به عهده گرفتن کنترل، کاملا متعلق به بافت بود. بافت در حال رجعت به شخصیت اصلی خود به عنوان یک تاجر و معامله گر، بود. امروزه بافت خود را به عنوان کسی توصیف می‌کند که به میزان ٨۵ درصد از گراهام و ١۵درصد از فیشر پیروی می‌کند. این‌ترکیب واقعی هر چه که باشد (و به گمان خیلی‌ها، تاثیر فیشر بسیار بیش از ١۵ درصد است) بافت این دو را با تجربه و نگرش‌های خاص روش سرمایه‌گذاری خود‌ترکیب کرده و روشی را به وجود آورده که ١٠٠ درصد متعلق به بافت است.

اغلب سرمایه‌گذاری‌هایی که بافت امروزه انجام می‌دهد، بر روی شرکت‌هایی است که گراهام آنها را نمی‌پسندید، فیشر هم خیلی آنها را دوست نداشت، اما روش منحصر به فرد وارن بافت با تلفیق آن دو روش و بی‌اعتنا به «آقای بازار» آنها را کشف و در وقت مناسب روی آنها سرمایه‌گذاری می‌کند.

www.bourse۲۴.ir