اقتصاددانان تلاش بسیاری کردند تا بتوانند پاسخ صریحی برای این سوال بیابند که چرا در بخش‌هایی از دنیا کشورها فقیر باقی می‌مانند. تا اواسط قرن بیستم میلادی اقتصاد نئوکلاسیک هیچ پاسخی برای این سوال نداشت و بسیاری از تئوری‌های مطرح شده نتایج مطلوب را برای کشورها به بار نیاورد. نهادگرایانی چون آرتور لوئیس، داگلاس نورث، دارون عجم اوغلو «نهادهای مناسب» را یک پاسخ صحیح به چرایی رشد و توسعه ملل دانسته‌اند.

به عنوان مثال «داگلاس نورث» در واقع علت ثروتمند شدن کشورها را در ایجاد نهادهای فراگیر به صورت پایدار بیان می‌کند و نشان می‌دهد که چگونه گاهی چنین نهادهایی فرو پاشیده و از رفاه جوامع کاسته شده است. وی به‌عنوان مثال نقش انقلاب بزرگ انگلستان در توسعه اقتصادی این کشور را بررسی کرده است و به این نتیجه رسیده است که وقتی مجلس وقت انگلیس به پادشاهی «جیمز دوم» پایان داد و «ویلیام» را به جای او پادشاه کرد، قوانین مالکیت و حمایت‌های مالی تغییرات اساسی یافتند؛ به نحوی که قدرت مجلس از پادشاه بیشتر شد و پادشاهان دیگر نمی‌‌توانستند مالکیت فردی کسی را نقض کنند. این محدودیت‌ها عاملی برای حاکمیت قانون و امنیت مالکیت خصوصی شد و این اصلاحات برای انقلاب اقتصادی بریتانیا بسیار مهم بود. همزمان با ظهور نهادگرایی افرادی چون «رونالد کوز» متوجه شدند که اصطکاک و هزینه‌های مبادله، بسیاری از راه‌حل‌های بهینه را که در اقتصاد کلاسیک در نظر گرفته شده‌اند، مختل خواهند کرد.

پس از مطرح شدن چنین نظریاتی موسسات و نهادهایی ایجاد شد تا درجهت بهبود مشکلات ایجاد شده حرکت کنند.کارهای ارزشمند نهادگرایان به‌رغم اهمیت و نو بودن بازهم موجب یک اجماع بر سر این سوال اساسی که چرا بین کشورها شکاف‌های عمیق اقتصادی وجود دارد، نشد؛ به نحوی که هنوز بحث‌های داغی در این زمینه انجام می‌شود. البته یک پیام برای همه اقتصاددانان روشن شد، اینکه تصمیمات سیاسی در سرنوشت اقتصاد بسیار مهم هستند.