تصمیم بزرگ ترک تحصیل

بخش بیستم

نام نویسنده: والتر ایساکسون

مترجم: ندا لهردی

جابز هم در نظر فریدلند جالب و مسحور کننده بود. فریدلند بعدا به یک گزارشگر گفت: «جابز همیشه پابرهنه راه می‌رفت. چیزی که من را جذب می‌کرد، شور و علاقه‌اش بود. معمولا به هر چیزی که علاقه‌مند می‌شد، آن را به نهایت بی‌منطقی می‌کشاند.» جابز عادت خیره نگاه کردن و سکوتش را حسابی پرورش داده بود تا بر دیگران مسلط شود. «یکی از این شگردها این بود که در حالی که قدم می‌زد، به کسی خیره می‌شد. به تخم چشم‌هایش خیره می‌شد، سوالی می‌کرد و طوری جواب می‌خواست که آن طرف نمی‌توانست نگاهش را از او برگرداند.»

کوتکه می‌گفت بعضی از ویژگی‌های شخصیتی جابز- شامل چند خصلتی که تا دوره شغلی‌اش هم آنها را داشت- از فریدلند تقلید شده بودند: «فریدلند ماهیت تغییر شکل را به جابز یاد داد. آدم با جذبه و کمی دغل باز بود و می‌توانست شرایط را بر اساس نظر و خواسته‌ای تغییر بدهد. آدمی تند و تیز، با اعتماد به نفس و کمی خودخواه و دیکتاتور بود.

استیو این ویژگی‌ها را تحسین می‌کرد و بعد از مدتی که با رابرت بود، بیشتر شبیهش می‌شد.»

علاوه بر این، جابز از فریدلند یاد گرفت که چطور خودش را مرکز توجه دیگران کند. کوتکه یادش می‌آید: «رابرت آدم معاشرتی و اجتماعی، با جذبه و یک فروشنده واقعی بود. اولین بار که استیو را دیدم خجالتی، متواضع و بسیار گوشه‌گیر بود. فکر می‌کنم رابرت به او چیزهای زیادی درباره فروش، بیرون آمدن از صدفش، ایجاد و بهره‌برداری از موقعیت‌ها یاد داده بود.»

فریدلند جو قوی در اطرافش ایجاد کرده بود. «به محض اینکه به سمت اتاقی می‌رفت، توجهات را جلب می‌کرد. استیو وقتی به رید آمد کاملا حالت متفاوت و دیگری داشت. بعد از آنکه زمانی را با رابرت گذراند، بعضی از این ویژگی‌ها به او هم منتقل شد.»

جابز و فریدلند عصرهای یکشنبه اغلب با کوتکه و هولمز به معبد «هیر کریشنا» در حاشیه غربی پورتلند می‌رفتند. آنها می‌رقصیدند و با صدای بلند آهنگ می‌خواندند. هولمز به خاطر می‌آورد: «ما در حالت خلسه و شوریدگی روی خودمان کار می‌کردیم. رابرت از خود بی‌خود می‌شد و مثل دیوانه‌ها می‌رقصید. استیو آرامتر بود حتی اگر از حالت عادی خارج می‌شد.» بعد از آن با بشقاب‌های کاغذی پر از غذاهای گیاهی پذیرایی می‌شدند.

فریدلند پیشکار یک مزرعه ۲۲۰ هکتاری سیب در حدود۴۰ مایلی جنوب غربی پورتلند شد که متعلق به یک میلیونر عجیب و غریب سوئیسی به نام «مارسل مولر» بود. بعد از آنکه فریدلند درگیر معنویات شرقی شد، وارد یک انجمن محلی به نام «همه یک مزرعه» شد و جابز آخر هفته‌ها را با کوتکه و هولمز و پیروان روشنفکری دیگر در آنجا می‌گذراندند. این مزرعه یک خانه در مرکزش داشت و یک انبار علوفه و طویله‌ای که کوتکه و هولمز آنجا می‌خوابیدند. جابز وظیفه هرس کردن درخت‌های سیب مزرعه «گراونستین» را به عهده داشت.

فریدلند می‌گوید: «استیو در باغ سیب می‌دوید. ما در قلب تجارت سیب ارگانیک قرار داشتیم. جابز گروه دیوانه‌ها را برای هرس کردن درختان باغ و درست کردن شاخ و برگ‌ها رهبری می‌کرد.»

راهب‌ها و پیروان معبد هیر کریشنا می‌آمدند و غذاهای گیاهی پر از بوی زیره سبز گشنیز و زردچوبه را آماده می‌کردند. هولمز به خاطر می‌آورد: «جابز وقتی به معبد می‌رسید که داشت از گرسنگی می‌مرد و شکمش را از غذا پر می‌کرد. بعد می‌رفت تا روحش را پاک کند. سال‌ها فکر می‌کردم مبتلا به پراشتهایی است. خیلی نگران‌کننده بود، چون ما برای درست کردن این غذاها کلی زحمت می‌کشیدیم و او نمی‌توانست جلو خودش را نگه دارد.»

جابز کم کم در سبک عبادت فریدلند دچار مشکل معده شد. کوتکه می‌گوید: «شاید بیشتر از رابرت به خودش سخت می‌گرفت.» با اینکه فرقه‌ای که فریدلند تشکیل داده بود از مادیگرایی دوری می‌کردند، اما او به تدریج ساختار این فرقه را تجاری‌تر کرد. به پیروانش می‌گفت هیزم‌ها را خرد کرده و بفروشند، آب سیب‌ها را گرفته و چوب‌ها را قطعه قطعه کنند و آنها را به کارهای تجاری دیگری وا می‌داشت که بابت آنها پولی نمی‌گرفتند.

یک شب جابز زیر میز آشپزخانه خوابیده بود و داشت فکر می‌کرد که متوجه شد مردم مدام می‌آیند و غذای همدیگر را از یخچال می‌دزدند. اقتصادهای فرقه‌ای برای او مناسب نبودند. جابز یادش می‌آید: «این شد که خیلی اهل مادیات شدم. همه به این نتیجه رسیدند که دارند برای مزرعه رابرت جان می‌کنند و یکی یکی آنجا را ترک کردند. من خیلی پکر شدم.»

سال‌ها بعد در حالی که فریدلند یک مدیر میلیاردر معادن مس و طلا در ونکوور، سنگاپور و مغولستان شده بود، او را برای صرف یک قهوه در نیویورک دیدم. آن روز عصر به جابز ایمیل زدم و قرار ملاقاتم را به او یادآوری کردم. او از کالیفرنیا به من تلفن کرد و یک ساعت با من حرف زد و گفت که موقع گوش دادن به حرف‌ها مواظب باشم. او گفت وقتی که فریدلند به خاطر مشکلاتی که معادنش در محیط زیست ایجاد کرده بودند گرفتار شده بود، سعی کرده که با جابز تماس بگیرد و برایش پیش بیل‌کلینتون وساطت کند، اما جابز جواب نداده بود.

جابز می‌گوید: «رابرت همیشه نقش یک آدم روحانی و معنوی را بازی می‌کند، اما معمولا از یک آدم با جذبه به یک آدم دغل باز در حال تغییر است. این خیلی عجیب است که در زمان جوانی‌ات آدم معنوی باشی و بعد به شکل مرموزی و در واقعیت به یک کاشف و معدنچی طلا تبدیل بشوی.»

... انصراف

جابز خیلی زود از دانشکده خسته شد. دوست داشت در رید بماند، اما مجبور به نشستن سر کلاس‌های اجباری نباشد. در واقع وقتی فهمید که در عوض تمام فضاهای هیپی دانشکده درس‌های جدی و سختی وجود دارد، متعجب شد. وقتی ووزنیاک برای دیدنش رفت، جابز برنامه درسی‌اش را تکان داد و غر زد: «آنها من را مجبور می‌کنند که همه این درس‌ها را بخوانم.»

ووز جواب داد: «بله، این همان کاری است که در دانشکده می‌کنند.» جابز از رفتن به کلاس‌های تعیین شده امتناع می‌کرد و در عوض به کلاس‌هایی که دوست داشت می‌رفت، مثلا به کلاس‌های رقص می‌رفت، چون در آنجا می‌توانست هم از خلاقیت لذت ببرد و هم شانسی برای دیدن دخترها داشته باشد.» ووزنیاک تعجب می‌کند: «من هرگز از رفتن به کلاس‌های تعیین شده امتناع نمی‌کردم؛ این یکی از تفاوت‌های شخصیتی ماست.»