عشق، شعر و گیتار

بخش هجدهم

نام نویسنده: والتر ایساکسون

مترجم: ندا لهردی

این همکاری زمینه را برای ماجراجویی بزرگ‌تری با همدیگر آماده کرد. جابز بعدها با خودش گفت: «اگر این ماجرا برای جعبه‌های آبی اتفاق نمی‌افتاد، اپلی هم هرگز نبود. صد در صد مطمئنم. من و ووز یاد گرفتیم که چطور با هم کار کنیم و اعتماد به نفس لازم برای حل مشکلات فنی و تولید محصول را بدست آوردیم.» آنها با یک مدار کوچک دستگاهی را ابداع کرده بودند که می‌توانست کنترل ارزش میلیاردها دلار زیرساخت را بدست بگیرد. «نمی‌توانید باور کنید که این کار چه اعتماد به نفسی به ما داد.» ووز هم به همان نتیجه رسید: «شاید ایده فروش آن‌ها بد بود، اما این کار باعث شد طعم آنچه را که با مهارت‌های مهندسی من و تفکر و دیدگاه او می‌توانستیم انجام بدهیم، حس کنیم.» ماجرای جعبه‌های آبی الگویی شد برای همکاری که به زودی متولد می‌شد. ووزنیاک نابغه باوقاری شد که اختراع ماهرانه و موثری را ارائه کرد و همیشه از آن راضی بوده است و جابز فهمید که چطور آن را مشتری پسند کند، در یک بسته کنار هم بگذارد، عرضه کند و از آن پول در بیاورد.

فصل سوم

ترک تحصیل جلب نظر و آشنا کردن کریسان برنان

در بهار سال ۱۹۷۲ و اواخر سال آخر دبیرستان در هومستد، جابز رابطه‌ای را با دختری به نام «کریسان برنان» شروع کرد که تقریبا هم سن و سالش اما دانش‌آموز سال سوم بود. کریسان با موهای قهوه‌ای روشن، چشمانی سبز، گونه‌های برجسته و حالتی ظریف بسیار جذاب بود. در آن زمان او داشت با جدایی پدر و مادرش کنار می‌آمد و این موضوع او را حساس و ضعیف کرده بود. جابز به خاطر می‌آورد: «ما روی یک فیلم انیمیشنی کار می‌کردیم که شروع کردیم به بیرون رفتن و او تبدیل شد به اولین دوست واقعی من.» برنان هم بعدها می‌گوید: «استیو دیوانه و مجنون بود و به همین دلیل توجه‌ام را جلب کرد.»

دیوانگی جابز پرورش یافته بود. او تجربه‌های زندگی‌اش را با رژیم‌های سخت و وسواسی آغاز کرد؛ فقط میوه و سبزیجات می‌خورد و به همین دلیل مثل یک سگ تازی لاغر و قوی بود. یاد گرفته بود بدون پلک زدن به مردم خیره شود و سکوت‌های طولانی‌اش را با تند صحبت کردن‌های مقطع تمام کند. این ترکیب عجیب شور و حرارت با کناره‌گیری و بی تفاوتی وقتی در کنار موهای بلند تا روی شانه‌ها و ریش نامرتبش قرار می‌گرفت، حالت یک جادوگر دیوانه را به او می‌داد. او مرتب بین حالت‌های کاریزماتیک و چندش‌آور در تغییر بود. برنان یادش می‌آید: «این طرف و آن طرف وول می‌خورد و نیمه دیوانه به نظر می‌رسید. یک دنیا تشویش و دلهره داشت که مثل پرده بزرگ و تاریکی اطرافش را گرفته بود.»

جابز از مدت‌ها پیش نوعی ماده مخدر به نام ال اس دی مصرف می‌کرد و روزی در یک مزرعه گندم خارج از سانویل برنان را هم به آن علاقه‌مند کرد. او به خاطر می‌آورد: «عالی بود. داشتم به سمفونی‌های باخ گوش می‌دادم. ناگهان مزرعه گندم داشت باخ می‌نواخت. بهترین حسی که تا آن موقع در زندگی‌ام داشتم. حس می‌کردم مثل رهبر این ارکستر سمفونی با باخ از میان گندمزار می‌گذرم.»

بعد از فارغ التحصیلی‌اش در تابستان همان سال همراه با برنان به یک کلبه چوبی در تپه‌های بالای لس آلتوز رفتند. جابز روی به پدر و مادرش می‌گوید: «می‌خواهم در یک کلبه با کریسان زندگی کنم.» پدرش عصبانی شد و گفت: «نه، تو این کار را نمی کنی. باید از روی جنازه من رد بشی.» آنها اخیرا بر سر ماریجوآنا با هم بگو مگو کرده بودند و این بار هم جابز جوان لجباز و یک دنده بود. فقط گفت خداحافظ و رفت بیرون.

برنان در تابستان آن سال بیشتر وقتش را به نقاشی کردن گذراند؛ با استعداد بود و برای جابز تصویری از یک دلقک کشید که او آن را به دیوار زد. جابز شعر می‌نوشت و گیتار می‌زد. بارها بی‌رحمانه با کریسان خشک و گستاخانه برخورد می‌کرد، اما جذاب بود و می‌توانست خواسته‌اش را تحمیل کند. برنان یادش می‌آید: «آدم روشنفکری بود که بی‌رحم هم بود. این ترکیب عجیبی است.»

نیمه تابستان فیات قرمز جابز آتش گرفت و نزدیک بود بمیرد. او داشت در بلوار اسکایلین در منطقه کوه‌های سانتا کروز با یکی از دوستان مدرسه‌اش به نام «تیم براون» رانندگی می‌کرد که دوستش به عقب برگشت و شعله‌های آتش را دید که از موتور ماشین بیرون می‌آمدند. تیم ناگهان به جابز گفت: «بزن کنار، ماشینت دارد آتش می‌گیرد.» جابز ماشین را کنار جاده برد. پدرش با وجود جر و بحث‌هایشان، با ماشین به سمت تپه‌های آن حوالی آمد تا فیات را تا خانه بکسل کند.

جابز به دنبال راهی برای پول درآوردن و خرید ماشین جدید از ووزنیاک خواست تا با ماشین او را به دانشکده دآنزا ببرد تا تابلوی اعلانات مربوط به آگهی‌های استخدام را ببیند. آنها متوجه شدند که مرکز خرید وستگیت در سن‌خوزه به دنبال دانشجویانی است که بتوانند لباس‌های مبدل و جالب بپوشند و بچه‌ها را سرگرم کنند.

در نتیجه جابز، ووزنیاک و برنان برای ساعتی ۳ دلار لباس‌های سنگینی که تمام تنشان را می‌پوشاند، تن می‌کردند و آلیس در سرزمین عجایب، کلاه‌دوز دیوانه و خرگوش سفید را بازی می‌کردند. ووزنیاک با رفتار صمیمی و جالبش فکر می‌کرد که این کار سرگرمی و تفریح است. ووزنیاک می‌گفت: «من می‌گویم می‌خواهم این کار را انجام بدهم، این شانس من است چون بچه‌ها را دوست دارم. فکر می‌کنم استیو به آن به عنوان یک کار مزخرف نگاه می‌کند، اما من به آن به عنوان یک ماجرای جالب نگاه می‌کنم.» جابز واقعا این کار را یک گرفتاری و دردسر می‌داند: «هوا گرم است، لباس‌ها سنگین هستند و بعد از مدتی حس می‌کنم که می‌خواهم بعضی از بچه‌ها را بزنم.» صبوری هرگز یکی از محاسن جابز نبوده است.

دانشکده رید

هفده سال قبل پدر و مادر جابز در هنگام فرزند خواندگی او قول دادند که او به دانشگاه برود. به همین دلیل آنها سخت کار کردند و با وظیفه شناسی برای دانشگاه رفتن استیو پس‌انداز کردند. این پس انداز اگرچه چندان زیاد نبود، اما تا زمان فارغ‌التحصیلی او از دانشگاه کافی بود. جابز اما لجبازتر می‌شد و این موضوع کار را سخت می‌کرد. جابز بازی‌اش را اول با این شروع کرد که اصلا به دانشکده نمی‌رود. او در حالی به خاطر می‌آورد که با خودش فکر می‌کرد چقدر دنیایش - و شاید همه دنیای ما- می‌توانست متفاوت باشد، اگر آن راه را انتخاب می‌کرد: «فکر می‌کردم اگر به دانشکده نروم، به نیویورک می‌روم.»