کتاب بیوگرافی استیو جابز
اولین کامپیوتر رومیزی
نویسنده: والتر ایسکسون
ترجمه: ندا لهردی
پل جابز در آن زمان در شرکتی به نام «اسپکترا فیزیکز» که در نزدیکی محل زندگیشان در سانتا کلارا قرار داشت، کار میکرد. این شرکت سازنده دستگاههای لیزری برای لوازم الکترونیک و محصولات پزشکی بود و پل جابز به عنوان یک مکانیک نمونههای اولیه محصولات را که مهندسان طرحشان را ارائه کرده بودند، ماهرانه میساخت.
نویسنده: والتر ایسکسون
ترجمه: ندا لهردی
پل جابز در آن زمان در شرکتی به نام «اسپکترا فیزیکز» که در نزدیکی محل زندگیشان در سانتا کلارا قرار داشت، کار میکرد. این شرکت سازنده دستگاههای لیزری برای لوازم الکترونیک و محصولات پزشکی بود و پل جابز به عنوان یک مکانیک نمونههای اولیه محصولات را که مهندسان طرحشان را ارائه کرده بودند، ماهرانه میساخت.
پسرش شیفته تکامل بود. جابز گفت: «روشنی و وضوح دستگاههای لیزر باید همسو میشدند و در یک خط قرار میگرفتند. انواع بسیار پیچیده آنها که برای مصارف هوایی یا پزشکی بودند، قابلیتهای خاصی داشتند. این دستگاههای پیچیده انگار به پدرم میگفتند: «ما چیزی بیش از یک قطعه فلز میخواهیم برای آنکه ضریب گسترش همه آنها یکسان شود» و او باید میفهمید که چطور این کار را انجام بدهد.»
این قطعات از سرهمبندی قطعات دیگر باید ساخته میشد و این به معنی آن بود که پل باید ابزارها و قالبهای سفارشی ابداع میکرد. این موضوع پسرش را تحت تاثیر قرار داده بود، اما او خیلی کم به کارگاه ماشین میرفت. «اگر به من یاد میداد که چطور از ماشین فرز و دستگاه تراش استفاده کنم، جالب میشد، اما متاسفانه هرگز نمیرفتم، چون بیشتر به الکترونیک علاقه داشتم.» یک سال تابستان پل، استیو را به ویسکونسین برد تا یک گاوداری را ببیند. زندگی روستایی برای استیو جالب نبود، اما تصویری
در ذهنش ماند.
او متولد شدن یک گوساله را دید و وقتی این حیوان کوچک بعد از چند دقیقه تقلا کردن شروع به راه رفتن کرد، مبهوت شده بود. یادش میآمد: «گوساله این را یاد نگرفته بود، اما در عوض کار بسیار سختی برایش بود. بچه انسان نمیتواند این کار را بکند.
به نظرم فوقالعاده بود، حتی اگر هیچکس دیگری اینطور فکر نمیکرد.» جابز این موضوع را با بیان سختافزاری- نرمافزاری گفت: «انگار چیزی در بدن و ذهن حیوان برنامهریزی شده بود تا درجا و بلافاصله با هم کار کند تا اینکه یاد داده شود.» جابز در نهمین سال تحصیلش به دبیرستان «هومستد های» رفت. این مدرسه محوطه بزرگی داشت با دو ساختمان بلوکی صورتی رنگ که به دو هزار دانشآموز خدمات میداد.
جابز یادش میآید: «آنجا را یک معمار زندانی مشهور طراحی کرده بود. آنها میخواستند بادوام شناخته شود.» او به پیادهروی علاقمند شد و هر روز فاصله پانزده خانه تا مدرسه را پیاده میرفت.
دوستان هم سن و سال کمی داشت، اما بعضی دانشآموزهای سال آخری را میشناخت که غرق افکار ضدفرهنگی اواخر دهه1960 بودند. آن موقع زمانی بود که دنیاهای هیپی ایجاد میشدند تا بعضی تداخلها را نشان بدهند. او میگفت: «دوستان من واقعا بچههای باهوشی بودند. من به ریاضی، علوم و الکترونیک علاقه داشتم. آنها مثل من بودند و همچنین به LSD و تمام راه و روشهای ضد فرهنگی هم علاقه داشتند.»
تا آن زمان شیطنتهایش مثل همیشه مربوط به الکترونیک بود. مدتی در خانهشان اسپیکرهایی را به هم متصل کرد، اما از آنجایی که اسپیکرها به عنوان میکروفون هم عمل میکردند، او در اتاق خلوتش یک اتاق کنترل درست کرده بود که در آن میتوانست به آنچه در اتاقهای دیگر اتفاق میافتاد گوش کند. یک شب وقتی که داشت به اتاق خواب پدر و مادرش گوش میداد، پدرش فهمید و با عصبانیت خواست تا این سیستم را جمع کند. او بعد از ظهرهای زیادی را به تماشای گاراژ «لری لانگ» مهندسی که در پایین خیابانی زندگی میکرد که خانه قدیمی جابزها در آن بود، گذرانده بود. لانگ بالاخره میکروفون کربنی به جابز داد که نظرش را جلب کرد و او را برای Heathkits، یعنی آن جعبه ابزارهایی سر ذوق آورد که خودش برای ساخت رادیوهای آشغالی و دیگر لوازم الکترونیک سرهم کرده بود و بعد از آن با جوش دادنشان به هم عاشقشان شده بود. جابز یادش میآید: «جعبه ابزارهای هیتکیتز همه جور بورد و قطعات رنگی داشتند و دفترچه راهنمای آن دستور کارش را توضیح داده بود. این جعبه باعث میشد تا بفهمی که میتوانی هر چیزی را بسازی و متوجه بشوی. وقتی که دو تا رادیو میسازی، تصویر یک تلویزیون را در کاتالوگ
آن میبینی و حتی اگر نتوانی با خودت میگویی «میتوانم آن را هم بسازم». خیلی خوششانس بودم، چون که در بچگی پدرم و این جعبه ابزار باعث شدند باور کنم که میتوانم هر چیزی را بسازم.»
لانگ همچنین او را به کلوپ جستوجوگران هیولت-پکارد برد؛ گروهی شامل پانزده دانشجو یا بیشتر که هر سهشنبه شب در کافه تریای این شرکت یکدیگر را ملاقات میکردند. جابز به خاطر میآورد: «آنها مهندسی از یکی از آزمایشگاههای شرکت را میآوردند تا بیاید و درباره آنچه در حال کار کردن روی آن است، حرف بزند. پدرم تا آنجا من را میبرد. در بهشت بودم. اچپی پیشرو تولید دیودهای ساطعکننده نور بود. بنابراین درباره کارهایی که میشود با آنها انجام داد، حرف میزدیم.» از آنجایی که پدرش در آن زمان در یک شرکت تولیدکننده دستگاههای لیزری کار میکرد، این موضوع به طور ویژهای مورد علاقهاش بود. یک شب بعد از جلسه کلوپ و بازدید از آزمایشگاه هلوگرافی و تشخیص دست خط، یکی از مهندسان دستگاههای لیزری شرکت اچپی را گیر انداخت. با این حال اما تاثیرات اخیری که او از این جلسات گرفته بود در نتیجه دیدن کامپیوترهای کوچکی بود که شرکت داشت تولید میکرد. «من اولین کامپیوتر رومیزی عمرم را آنجا دیدم. نامش 9100A بود که یک ماشین حساب بزرگ و تزیین شده و البته اولین کامپیوتر رومیزی واقعی بود. بسیار بزرگ و عظیم بود، شاید وزنی در حدود 40 پوند داشت، اما دستگاه
زیبایی بود. عاشقش شدم.»
ارسال نظر