کتاب بیوگرافی استیو جابز
رها شده، انتخاب شده، ویژه
ترجمه ندا لهردی
با این حال اما زندگی کلارا و پل گمشدهای داشت. آنها بچه میخواستند اما کلارا مبتلا به نوعی نازایی بود و حتی لقاح مصنوعی هم نمیتوانست مشکلش را حل کند. بنابراین در سال ۱۹۵۵ در حالی که نه سال از ازدواج آنها میگذشت، به فکر قبول کردن یک کودک به فرزند خواندگی افتادند.
بخش چهارم
ترجمه ندا لهردی
با این حال اما زندگی کلارا و پل گمشدهای داشت. آنها بچه میخواستند اما کلارا مبتلا به نوعی نازایی بود و حتی لقاح مصنوعی هم نمیتوانست مشکلش را حل کند. بنابراین در سال ۱۹۵۵ در حالی که نه سال از ازدواج آنها میگذشت، به فکر قبول کردن یک کودک به فرزند خواندگی افتادند. «جوآن شیبل» هم مانند پل جابز از خانوادهای روستایی از ویسکونسین با نژاد آلمانی بود. پدرش «آرتور شیبل» به حومه خلیج سبز مهاجرت کرده و همراه با همسرش مزرعه پرورش مینک راهاندازی کرده بودند و با موفقیت توانستند به تجارتهای دیگری مانند معاملات املاک و حکاکی روی عکس هم وارد شوند. او بسیار سختگیر بود به خصوص در ارتباط با روابط دخترش. با نامزد اول دخترش که یک هنرمند غیر کاتولیک بود به شدت مخالف بود، بنابراین تعجبی نداشت که جوآن را به قطع رابطه کامل تهدید کند.
جوآن زمانی که عاشق «عبدالفتاح جان جندالی» یک استادیار مسلمان از سوریه شده بود، فارغ التحصیل دانشگاه ویسکونسین بود. جندالی کوچکترین فرزند از نه فرزند یک خانواده سرشناس سوری بود. پدرش مالک چند پالایشگاه نفت و چند شرکت دیگر بود که سهام قابل توجهی از شرکتهای شهرهای دمشق و هومز را در اختیار داشت و با این اوصاف کنترل زیادی بر قیمت گندم در آن منطقه داشت. عبدالفتاح بعدا گفت که مادرش یک زن مسلمان سنتی و یک خانم خانهدار محافظه کار و مطیع است.
مثل خانواده شیبل، جندالیها هم اهمیت زیادی برای تحصیلات قائل بودند. عبدالفتاح با اینکه مسلمان بود، به مدرسه شبانهروزی یسوعیها فرستاده شد و مدرک کارشناسیاش را از دانشگاه آمریکایی بیروت گرفت. بعد از آن برای گرفتن مدرک دکترا در رشته علوم سیاسی وارد دانشگاه ویسکونسین شد.در تابستان سال ۱۹۵۴ جوآن با نامزدش عبدالفتاح به سوریه رفت. آنها دو ماه در شهر هومز ماندند و جوآن در آن مدت طرز پخت غذاهای سوری را از خانواده جندالی یاد گرفت. وقتی به ویسکونسین برگشتند، جوآن متوجه شد که باردار است.
در آن زمان هر دو آنها بیست و سه ساله بودند، اما هنوز برای زندگی مشترک تصمیم نگرفته بودند. پدر جوآن که آن موقع روزهای آخر عمرش را سپری میکرد تهدید کرد که اگر با عبدالفتاح ازدواج کند، برای همیشه با او قطع رابطه میکند. در یک جامعه کوچک کاتولیک تصمیم برای سقط جنین کار سادهای نبود.
به این ترتیب در اوایل سال ۱۹۵۵، جوآن به سانفرانسیسکو رفت و تحت نظر پزشک مهربانی قرار گرفت که به مادران ازدواج نکرده پناه میداد، بچههایشان را به دنیا میآورد و به صورت محرمانه به فرآیند فرزندخواندگی این بچهها کمک میکرد. جوآن فقط یک خواسته داشت که فرزندش توسط خانوادهای تحصیلکرده و دانشگاه رفته به فرزندخواندگی پذیرفته شود. بنابراین دکتر هماهنگ کرد تا بچه جوآن به یک وکیل و همسرش سپرده شود. اما وقتی پسر جوآن که متولد روز ۲۴ فوریه سال ۱۹۵۵ بود به زوج تعیین شده سپرده شد، این زوج تصمیم گرفتند که دختری را به فرزندی قبول کنند و از قبول پسر منصرف شدند. به این ترتیب این پسر فرزند یک وکیل نشد، اما فرزند مکانیکی ترک تحصیل کرده و زن مهربانش که کتابدار بود، شد. پل و کلارا نام فرزند نورسیدهشان را «استیو پل جابز» گذاشتند.
وقتی جوآن فهمید که فرزندش به زوجی سپرده شده که حتی از دبیرستان هم فارغالتحصیل نشدهاند، از امضای اوراق فرزند خواندگی امتناع کرد. این امتناع تا هفتهها و حتی بعد از مستقر شدن بچه در خانه جابزها هم طول کشید. بالاخره جوآن به خاطر شرطی که زوج قول داده بودند انجام بدهند، کوتاه آمد. خانواده جابز قول دادند که یک حساب پس انداز برای تحصیلات دانشگاهی پسر جوآن باز کنند.
دلیل دیگری هم بود که جوآن را برای امضای اوراق فرزند خواندگی دودل میکرد. پدرش داشت میمرد و او تصمیم داشت بلافاصله بعد از مرگ پدرش با جندالی ازدواج کند. بعدها گاهی که خاطراتش را مرور میکرد به اعضای خانوادهاش میگفت که امیدش برای برگرداندن پسرش بعد از ازدواج با جندالی از بین رفت.
آرتور شیبل در ماه آگوست سال ۱۹۵۵ بعد از آنکه ماجرای فرزند خواندگی به پایان رسید، از دنیا رفت. بعد از کریسمس آن سال جوآن و عبدالفتاح در کلیسای کاتولیک سنت فیلیپ آپوستل در خلیج سبز ازدواج کردند. عبدالفتاح سال بعدش مدرک دکترای خودش را در رشته سیاست بینالملل گرفت و آنها دوباره بچهدار شدند؛ دختری که نامش را «مونا» گذاشتند. بعد از آنکه جوآن و عبدالفتاح در سال ۱۹۶۲ از هم جدا شدند، جوآن زندگی مبهم و خانه به دوشی را در پیش گرفت؛ زندگیای که بعدها وقتی دخترش «مونا سیمپسون» نویسندهای معروف شد، به داستان رمان پرطرفدارش به نام «هرجایی به جز اینجا» تبدیل شد. آنها بیست سال قبل از آنکه زمان فرزند خواندگی استیو تمام شود، همدیگر را پیدا کردند.
استیو جابز از زمان کودکی میدانست که به فرزند خواندگی پذیرفته شده است. میگفت: «پدر و مادرم درباره این موضوع با من خیلی راحت و شفاف بودند.» استیو خاطره واضحی داشت از زمانی که شش هفت ساله بود و روی زمین چمن جلوی خانهشان نشسته بود که دختر همسایه پرسید: «خب اینکه پدر و مادر واقعیات تو را نخواهند یعنی چه؟» جابز به خاطر میآورد: «صاعقههای درخشان ذهنم از بین رفتند. گریان به سمت خانه دویدم. پدر و مادرم گفتند: نه، تو باید بفهمی. آنها خیلی جدی به چشمهایم نگاه کردند و گفتند: ما تو را با دقت و به طور ویژهای انتخاب کردیم. این را هر دو با هم گفتند و آرام برایم تکرار کردند. آنها روی تک تک کلمههای این جمله تاکید کردند.»
رها شده. انتخاب شده. ویژه. این مفاهیم به بخشی از وجود جابز و نگرشش به خودش تبدیل شدند. دوستان صمیمیاش معتقدند که آگاهی از اینکه بعد از تولدش رها شده، تاثیر بدی بر او میگذارد. «دل یوکام» یکی از همکاران قدیمیاش میگوید: «من فکر میکنم تمایلش به کنترل کامل بر هرچه بهدست آورده، مستقیما ناشی از شخصیتش و این واقعیت است که او بعد از تولدش رها شده بود. میخواهد محیط اطرافش را کنترل کند و او یک محصول را، امتداد خودش میبیند.»
ارسال نظر