کتاب بیوگرافی استیو جابز
پل جابز؛ آرام و نفوذناپذیر
مترجم: ندا لهردی
این کتاب درباره زندگی ترن هوایی مانند شخصیت قوی اما پژمرده یک کارفرمای خلاق است؛ کسی که اشتیاقش برای رسیدن به کمال، تحولاتی بزرگ را در شش صنعت کامپیوترهای شخصی، فیلمهای انیمیشن، موسیقی، گوشیهای موبایل، کامپیوترهای تبلت و نشر دیجیتال بهوجود آورد.
بخش سوم
مترجم: ندا لهردی
این کتاب درباره زندگی ترن هوایی مانند شخصیت قوی اما پژمرده یک کارفرمای خلاق است؛ کسی که اشتیاقش برای رسیدن به کمال، تحولاتی بزرگ را در شش صنعت کامپیوترهای شخصی، فیلمهای انیمیشن، موسیقی، گوشیهای موبایل، کامپیوترهای تبلت و نشر دیجیتال بهوجود آورد. ممکن است صنعت هفتمی را با عنوان «فروشگاههای خرده فروشی» اضافه کنید که جابز آن را به کلی دگرگون نکرد اما تصویر جدیدی از آن ایجاد کرد. علاوه بر این، او بازار جدیدی را برای محتوای دیجیتالی، مبتنی بر برنامههای کاربردی (اپلیکیشنها) به جای وب سایتها ایجاد کرد. در همین راستا جابز نه تنها محصولاتی متفاوت تولید کرد، بلکه در تلاش بعدی با استفاده از استعداد ذاتیاش شرکتی ماندگار را تاسیس کرد؛ شرکتی با طراحان خلاق و مهندسان جسور که توانستند دیدگاههایشان را به نسلهای آینده منتقل کنند. در ماه آگوست سال ۲۰۱۱ درست قبل از آنکه از سمتش به عنوان مدیر عامل اپل کنارهگیری کند، شرکتی که او در گاراژ خانه پدریاش راه اندازی کرده بود به ارزشمندترین شرکت جهان تبدیل شد.
امیدوارم این کتاب نوآوری را در خودش داشته باشد. درست زمانی که آمریکا به دنبال راهی برای حفظ و استمرار نفوذ خلاقانهاش بود و جوامع دنیا برای ایجاد اقتصادهای خلاق در عصر دیجیتال بودند، جابز به عنوان بهترین تندیس ابتکار، تخیلات کاربردی و نوآوری ماندگار قد علم کرد. او خوب میدانست که بهترین راه برای ارزش آفرینی در قرن بیست و یکم، ارتباط خلاقانه با تکنولوژی بود، بنابراین شرکتی را تاسیس کرد که در آن جهشهای خیالی با شاهکارهای مهندسی ترکیب شدند. او و همکارانش در اپل میتوانستند متفاوت فکر کنند؛ آنها نه تنها پیشرفتهای عادی و مختصرشان را در تولید یک محصول بلکه همه دستگاهها و خدمات جدیدشان را که مصرف کنندگان هرگز نمیدانستند به آنها نیاز دارند، با تمرکز بر کار گروهی گسترش دادند.
جابز یک رییس یا انسان نمونه نبود، مجموعهای مرتب و منظم برای رقابت بود. جابز با زیرکی میتوانست اطرافیانش را به خشم و نا امیدی سوق بدهد، اما شخصیت، تمایلات و محصولاتش به یکدیگر وابسته بودند؛ درست مانند وابستگی سختافزارها و نرمافزارهای اپل به طوری که هر کدام بخشی از یک سیستم هماهنگ بودند. داستان آموزنده و عبرت انگیز زندگی او پر از درسهایی درباره نوآوری، منش، رهبری و ارزشها است.
کتاب «هنری پنجم» اثر شکسپیر، داستان پرنسسی جوان و لجباز بود که به پادشاهی بیقرار، اما حساس، سنگدل اما احساساتی و جالب توجه تبدیل شد. این کتاب با توصیه خدا به الاهگان آتش برای رفتن به عرش-روشنترین بهشت خلاقیت- آغاز شد. برای استیو جابز رفتن به روشنترین بهشت خلاقیت با داستان دو جفت والدین و بزرگ شدن در درهای که چگونگی تبدیل سیلیکون به طلا را به او میآموخت، آغاز شد.
فصل اول:کودکی
رها و انتخاب شده
فرزند خواندگی
وقتی «پل جابز» بعد از جنگ جهانی دوم از گارد ساحلی بیرون آمد، با همکارانش شرط بندی کرد. کشتی آنها در سانفرانسیسکو لنگر انداخته بود و پل شرط بست که در طول دو هفته همسری برای خودش پیدا میکند. او یک مکانیک موتور بود با اندامی لاغر، قد شش فوتی و چهرهای بسیار شبیه به «جیمز دین» بازیگر آمریکایی. اما ظاهرش دلیل قرار ملاقاتش با «کلارا هاگوپیان»، دختر زیبای یک خانواده مهاجر ارمنی نبود. ماجرا این بود که او و دوستانش برخلاف گروهی که کلارا قرار بود آن بعد از ظهر با آنها بیرون برود، ماشین داشتند. ده روز بعد در ماه مارس سال ۱۹۴۶، پل با کلارا نامزد شدند و پل شرطش را برد. قرار بود ازدواج شادی از آب در بیاید، اما بیش از ۴۰ سال بعد مرگ آنها را از هم جدا کرد.
پل رینهولد جابز در یک گاوداری در جرمنتون ویسکونسین کار میکرد. با اینکه پدرش مرد بد دهن و معتادی بود، پل خلق و خوی آرام و مهربانش را زیر ظاهر محکم و نفوذ ناپذیرش پنهان کرده بود. بعد از تمام شدن دبیرستان، در نوزده سالگی برای پیدا کردن کار مکانیکی به «مید وست» آمد. با اینکه شنا بلد نبود، به گارد ساحلی ملحق شد. او در کشتی USS General M. C. Meigs بهکار گرفته شد و بیشتر سربازان جنگی را برای گروهان «ژنرال پاتون» یکی از افسران ارشد ارتش آمریکا، با لنج به ایتالیا میبرد. استعدادش به عنوان مکانیک و آتشنشان نظر دیگران را جلب کرده بود، اما گاهی مشکلات کوچکی بهوجود میآمد که نمیگذاشت از پست ملوانی ارتقا پیدا کند.
کلارا در نیوجرسی به دنیا آمد؛ جایی که پدر و مادرش بعد از فرار کردن از دست ترکها در ارمنستان به آنجا آمده بودند. اما زمانی که کمی بزرگتر شده بود، به منطقه «میژن» در سانفرانسیسکو رفتند. او رازی را با خود داشت که کمتر دربارهاش با کسی حرف میزد؛ کلارا قبلا ازدواج کرده بود، اما شوهرش در جنگ کشته شده بود. به همین دلیل وقتی که برای اولین بار پل جابز را دید، خودش را برای شروع یک زندگی جدید آماده کرد.
مثل اغلب کسانی که در جنگ زندگی کردهاند و تجربه کافی هیجان آن را دارند، وقتی جنگ تمام شد، آنها هم میخواستند سر و سامان بگیرند، تشکیل خانواده بدهند و زندگی آرامی داشته باشند. پول کمی داشتند و به همین دلیل به «ویسکونسین» رفتند و چند سالی با پدر و مادر پل زندگی کردند. بعد از آن به «ایندیانا» رفتند و پل به عنوان مکانیک در شرکت «هاروستر اینترنشنال» مشغول به کار شد. دوست داشت ماشینهای قدیمی را تعمیر کند و از خرید این ماشینها، تعمیر و فروش آنها در اوقات بیکاریاش پول در میآورد. بالاخره کار روزانهاش را رها کرد و به یک فروشنده تمام وقت ماشینهای دست دوم تبدیل شد.
کلارا اما سانفرانسیسکو را دوست داشت و شوهرش را متقاعد کرد تا در سال ۱۹۵۲ به آنجا برگردند. آنها آپارتمانی در منطقه «سانست» در جوار اقیانوس آرام و جنوب پارک «گلدن گیت» گرفتند و پل کاری در یک موسسه مالی و تجاری پیدا کرد. وظیفه پل این بود که کلید ماشینهایی را که صاحبانشان قرضهایشان را نپرداخته بودند پس بگیرد و ضبط کند. او همچنین بعضی از ماشینها را میخرید، تعمیر میکرد و میفروخت تا زندگی آبرومندی دست و پا کند.
ارسال نظر