بیوگرافی استیو جابز
خلاقیت در نقطه عطف انسانیت و علوم
بازار دیجیتال- موضوع «آلان تورین» و خودکشیاش با سیب سمی آغاز معاوضهای با تاریخ اولیه اپل بود. من خودم را در حال جمع آوری سرنخهای این موضوع یافتم، آن هم درست موقعی که تصمیم به نوشتن چنین کتابی گرفته بودم.
بخش دوم
بازار دیجیتال- موضوع «آلان تورین» و خودکشیاش با سیب سمی آغاز معاوضهای با تاریخ اولیه اپل بود. من خودم را در حال جمع آوری سرنخهای این موضوع یافتم، آن هم درست موقعی که تصمیم به نوشتن چنین کتابی گرفته بودم. وقتی کتاب بیوگرافی انیشتین بیرون آمد، جابز به جشن رونمایی کتابم در پائولوآلتو آمد و من را کنار کشید تا دوباره پیشنهادش را مطرح کند. معتقد بود که سوژه خوبی خواهد بود.
اصرار و پافشاریاش گیجم کرد. او به خاطر حفاظت از حریم زندگی خصوصیاش شهرت داشت و من دلیلی نداشتم تا باور کنم او هیچ کدام از کتابهایم را نخوانده است. همچنان میگفتم شاید روزی این کار را بکنم، اما در سال ۲۰۰۹ همسرش «لورنپاول» خیلی رک و بی پرده گفت: «اگر تا حالا قصد نوشتن کتاب بیوگرافی استیو را نداشتید، بهتر است حالا این کار را بکنید.» در آن زمان او دومین دوره مرخصی پزشکیاش را پشت سر میگذاشت. به لورن اعتراف کردم که وقتی جابز اولین بار این ایده را مطرح کرد، نمیدانستم بیمار است. او گفت: «تقریبا هیچ کس نمیدانسته. استیو درست قبل از اینکه برای عمل جراحی سرطانش برود، در حالی که هنوز این راز را نگه داشته بود من را صدا زد و ماجرای بیماریاش را برایم گفت.»
از آنجا تصمیم گرفتم که این کتاب را بنویسم. جابز شگفت زدهام کرد وقتی که داوطلبانه قبول کرد هیچ نظارتی بر آنچه مینویسم نداشته باشد و حتی در نهایت نوشتهها را نخواند. گفت: «کتاب توست. حتی آن را نمیخوانم.» اما بعد از پاییز آن سال به نظر میرسید که او دومین ایدهها را درباره این همکاری در سر دارد و این در حالی بود که من نمیدانستم با بخش دیگری از مشکلات سرطان درگیر است. به تماسهایم جواب نمیداد و من ادامه پروژه را برای زمان دیگری گذاشتم. سپس به شکل کاملا دور از انتظاری در شب سال نوی سال ۲۰۰۹ به من تلفن کرد. او همراه با «مونا سیمپسون» تنها خواهرش که نویسنده بود، در خانهاش در پائولو آلتو بود. همسر و سه فرزندش به اسکی رفته بودند و او آنقدر حال خوبی نداشت که آنها را همراهی کند. در حالت متفکرانهای بود و بیش از یک ساعت صحبت کرد. حرفهایش را با به خاطر آوردن اینکه در دوازده سالگی میخواسته یک فرکانس شمار بسازد، شروع کرد و با اینکه توانسته بود شماره تماس «بیلهیولت» موسس شرکت اچ پی را در دفتر تلفن پیدا کند و با او برای گرفتن بعضی قطعات تماس بگیرد، ادامه داد. جابز گفت که دوازده سال گذشته عمرش یعنی از زمانی که به اپل بازگشته بود، خلاقترین و پرکارترین دوره کاریاش در تولید محصولات جدید بوده است. اما هدف مهمترش این بود که کاری را انجام دهد که هیولت و دوستش «دیوید پکارد» انجام داده و شرکتی را راهاندازی کرده بودند که سرشار از خلاقیتهای مبتکرانهای بود؛ ایدههایی که بیشتر از خود آنها عمر کردند.
جابز گفت: «همیشه درباره خودم فکر میکردم که به اندازه کودکان مهربان هستم، اما من الکترونیک را دوست داشتم. سپس «سرزمین پولارویدی ادوین» را خواندم و به یکی از قهرمانانم تبدیل شد. این کتاب درباره اهمیت مردمی میگفت که میتوانستند در نقطه عطف انسانیت و علوم بایستند و تصمیم گرفتم که آنچه را میخواهم، انجام بدهم.» به این ترتیب او موضوعات را برای بیوگرافیاش پیشنهاد میداد، با موضوعاتی معتبر و جالب. خلاقیتی که در زمان ایجاد یک حس مشترک برای انسانیت و علوم رخ میداد و در یک شخصیت قوی ترکیب میشد؛ این جالبترین موضوع در کتابهای بیوگرافی من از فرانکلین و انیشتین بود و من باور داشتم که این کلیدی برای ایجاد اقتصادهای خلاقانه در قرن بیست و یکم خواهد بود.
از جابز پرسیدم که چرا از من میخواهد کسی باشم که بیوگرافیاش را مینویسد و او گفت: «فکر میکنم تو در حرف کشیدن از مردم مهارت داری!» این جوابی دور از انتظار بود. میدانستم که مجبورم با تعدادی از کسانی که او آنها را اخراج، ترک و عصبانی و یا با آنها بد رفتاری کرده بود مصاحبه کنم و میترسیدم با آنهایی که میخواستم ازشان حرف بکشم راحت نباشد و دقیقا وقتی کلمهای از حرفهای کسانی که با آنها مصاحبه کرده بودم به او نشانه میرفت، ناآرام و بی قرار میشد. اما بعد از دو ماه شروع کرد به تشویق افراد به صحبت کردن با من؛ حتی دشمنان و دوستان قدیمیاش. حتی هیچ بخشی را به عنوان منطقه ورود ممنوع من قرار نداد. میگفت: «کارهای زیادی انجام دادم که به خاطرشان احساس غرور نمیکنم مانند ترک کردن همسر سابقم وقتی که بیست و سه ساله بودم آن هم در هنگامی که باردار بود و همچنین روشی که با آن این موضوع را مدیریت کردم. اما هیچ فکر پنهانی نداشتم که نتواند عملی شود.» او به دنبال هیچ نظارتی بر آنچه مینوشتم نبود و یا حتی نخواست که آنها را بعدها بخواند. تنها دخالتش وقتی بود که ناشرم جلد کتاب را انتخاب کرده بود. وقتی نسخه اولیه جلد کتاب را دید آنقدر بدش آمد که از من خواست تا یک جلد جدید برای آن طراحی شود. من هم راضی و مشتاق بودم، بنابراین بلافاصله پذیرفتم.
بالاخره بیش از چهل مصاحبه و گفتوگو با جابز را به پایان رساندم. بعضی از این مصاحبهها به صورت رسمی در اتاق نشیمن خانهاش در پائولو آلتو انجام شده بودند و بعضی دیگر به دنبال یک قدم زدن طولانی و یا از پشت تلفن. در طول دو سالی که ملاقاتش میکردم به طرز قابل توجهی صمیمی و راحت شده بودیم، حتی در مواردی که با او درباره این حرف میزدم که همکاران قدیمیاش در اپل عادت داشتند دستکاری و تصرفش در کاری را یادآوری کنند. گاهی سلولهای خاکستری هردویمان ناخواسته کار نمیکردند و گاهی نسخه واقعی خودش را به هردویمان نشان میداد. برای بازبینی سریع داستانش صدها بار با دوستان، آشنایان، رقبا، مخالفان و همکارانش مصاحبه کردم.
همسرش هم درخواستی برای کنترل یا اعمال نفوذ بر هیچ کدام از مطالب نداشت و همچنین هرگز نخواست تا داستان نهایی را قبل از چاپ بخواند. او تشویقم میکرد تا درباره نقاط ضعف جابز هم مانند نقاط قوتش صادق باشم. لورن یکی از باهوشترین و قویترین افرادی بود که تا حالا دیده بودم. در اوایل کار به من گفت: «بخشهایی از زندگی و شخصیت استیو هست که بسیار بد و آشفته است و اینها حقیقت هستند. نباید اینها را لاپوشانی کنی. در داستان بافی قدرتمند است، اما داستان جالبی هم دارد و من دوست دارم ببینم که همه چیز را با صداقت کامل گفته است.»
من قضاوت این را که در این ماموریت موفق بودم یا نه، به عهده خواننده میگذارم. مطمئنم در این ماجرا افرادی هستند که بعضی اتفاقات را به شکل دیگری به خاطر میآورند و یا فکر میکنند که من گاهی به دام دخل و تصرفهای جابز افتادهام. این اتفاق وقتی که کتابی درباره «هنری کیسینجر» مینوشتم رخ داد که در بعضی موارد حتی برای پیشبرد پروژه کمک خوبی بود. من متوجه شدهام که مردم احساسات مثبت و منفی قوی درباره جابز دارند که تاثیر آن اغلب مشهود است. با این حال من بهترین کاری را که میتوانستم انجام دادم تا عادلانه دیدگاهها و نظرات متناقض را به تعادل برسانم و درباره منابعی که استفاده کردم، شفاف باشم.
ارسال نظر