ماهیت و پیشینه‌ مساله‌ محاسبه‌ سوسیالیستی
فردریش فون‌هایک مترجم: محسن رنجبر 1 اگر کسی بگوید بالاخره داریم وارد دوره‌ای از بحث منطقی درباره‌ چیزی می‌شویم که دیر‌گاهی است کور‌کورانهْ باز‌سازی عقل‌گرایانه‌ جامعه فرض شده است، درست گفته. بیش از نیم قرن است که این باور که کنترل آگاهانه‌ همه‌ مسائل اجتماعی لا‌جرم موفقیت‌آمیز‌تر از برخورد‌های آشکار و بی‌هدف افراد مستقل خواهد بود، پیوسته ریشه‌دار‌تر شده است؛ تا جایی که امروزه تقریبا هیچ گروه سیاسی‌ای در هیچ جای دنیا نیست که طالب هدایت متمرکز اغلب فعالیت‌های انسانی در راه رسیدن به هدفی خاص نباشد. به نظر می‌رسید که اصلاح نهاد‌های جامعه‌ آزاد خیلی ساده است؛ نهاد‌هایی که هر روز بیش از پیش تصور می‌شد که نتیجه‌ تصادف صرف و محصول رشد تاریخی خاصی هستند که می‌توانسته مسیر دیگری را هم طی کند. فکر می‌کردند به نظم کشاندن آشوبی این‌چنینی، به کار بستن عقل در سازمان جامعه و شکل دادن حساب‌شده و مو به موی این سازمان براساس خواست‌های انسانی و عقاید رایج درباره‌ عدالتْ تنها مسیر در‌خور و شایسته‌ای است که انسان، این موجود عقلانی، باید بپیماید.
اما امروز روشن است - این را احتمالا همه‌ طرف‌ها می‌پذیرند - که در بیشتر دوره‌ رشد این دید‌گاه، برخی از جدی‌ترین مشکلات باز‌سازی عقل‌گرایانه‌ جامعه حتی تشخیص داده نشده‌اند؛ چه رسد به اینکه به خوبی پاسخ گرفته باشند. برای سالیان دراز، بحث سوسیالیسم تقریبا فقط به مسائل اخلاقی و روان‌شناختی می‌پرداخت. از یک سو این سوال کلی وجود داشت که آیا برای دستیابی به عدالت باید جامعه را طبق اصول سوسیالیستی باز‌سازماندهی کرد یا نه و چه اصولی برای توزیع درآمد را باید عادلانه انگاشت. از سوی دیگر این سوال مطرح بود که آیا می‌توان امید داشت که عموم انسان‌ها ویژگی‌های روان‌شناختی و اخلاقی‌ای را که به طوری مبهم درک شده بود که برای عمل کردن نظام سوسیالیستی لازمند، داشته باشند. با این حال گر‌چه این سوال دوم برخی از مشکلات و گرفتاری‌های واقعی را مطرح می‌کرد، اما واقعا به اصل مشکل نمی‌پرداخت. سوالی که پرسیده می‌شد، فقط این بود که آیا مقامات دولت جدید [سوسیالیستی] می‌توانند کاری کنند که افراد برنامه‌هایشان را به خوبی پیاده کنند. تنها از امکان عملی اجرای برنامه‌ها سوال می‌شد، نه از اینکه برنامه‌ریزی، حتی در حالت آرمانی‌ای که چنین مشکلاتی در کار نباشد، به اهداف مطلوبش خواهد رسید یا نه. از این رو به نظر می‌رسید که مشکل فقط از جنس روان‌شناسی یا آموزش است و این واژه‌ «فقط» به این معنا بود که بعد از بر‌طرف شدن گرفتاری‌های آغازین، این موانع بی‌تردید پشت سر گذاشته خواهند شد.
اگر چنین بود، اقتصاد‌دانان هیچ حرفی برای گفتن درباره‌ امکان‌پذیر بودن یا نبودن چنین طرح‌هایی نداشتند و در حقیقت بعید بود که بحث علمی درباره‌ مزیت‌های این طرح‌ها ممکن شود. بحث درباره‌ این طرح‌ها به مساله‌ای از جنس اخلاق یا بلکه از جنس ارزش‌داوری‌های فردی تبدیل می‌شد که ممکن بود افراد مختلف درباره‌ آن هم‌رای باشند یا نباشند، اما محاجه‌ مستدل درباره‌ آن ممکن نبود. می‌شد قضاوت درباره‌ برخی سوال‌ها را بر دوش روان‌شناسان گذاشت - به این شرط که واقعا راهی برای پاسخ به این سوال داشته باشند که انسان در شرایطی کاملا متفاوت چگونه خواهد بود. از اینکه بگذریم، هیچ دانشمندی و روشن‌تر از همه هیچ اقتصاد‌دانی حرفی برای گفتن درباره‌ مشکلات سوسیالیسم نداشت. خیلی از آدم‌ها به این خاطر که معتقدند دانش اقتصاد‌دانان فقط به درد مشکلات جوامع کاپیتالیستی می‌خورد (یعنی مشکلات برآمده از نهاد‌های انسانی خاصی که در دنیای سازماندهی‌شده به طریقی متفاوت وجود نخواهند داشت)، هنوز فکر می‌کنند داستان از این قرار است.
۲
همیشه معلوم نیست که آیا این اعتقاد متداول درباره‌ دانش اقتصاد‌دانان بر این باور مشخص استوار است که در جهان سوسیالیستی هیچ مساله اقتصادی‌ای وجود نخواهد داشت یا برعکسْ این اعتقاد صرفا نشان می‌دهد که باورمندان به آن نمی‌دانند که مساله‌ اقتصادی چیست. به احتمال زیاد معمولا دومی درست است و این هیچ نباید مایه‌ شگفتی شود. مسائل اقتصادی مهمی که نگاه اقتصاد‌دانان را به سوی خود می‌‌کشد و آنان مدعی‌اند که در جوامع اشتراکی نیز باید حل شوند، مسائلی نیستند که اکنون کسی آنها را به شکلی آگاهانه و حساب‌شده و به آن معنا که مسائل اقتصادی خانواده‌ها حل می‌شوند، حل کند. در جامعه‌ مطلقا رقابتی هیچ‌کس به چیزی غیر از مشکلات اقتصادی خود نمی‌اندیشد. از این رو دلیلی ندارد که دیگران نیز از مسائل اقتصادی، به همان معنا که اقتصاد‌دانان این تعبیر را به کار می‌گیرند، آگاه باشند. اما توزیع منابع موجود در بین کاربرد‌های مختلف آنها که مساله‌ اقتصادی ما است، همان قدر برای فرد مساله است که برای جامعه؛ و هر چند کسی آگاهانه درباره‌ آن تصمیمی نمی‌گیرد، اما ساز‌و‌کار رقابتیْ نوعی راه‌حل را برای آن به دست می‌دهد.
بی‌تردید اگر ماجرا به این شکل کلی بیان می‌شد، همه می‌پذیرفتند که چنین مساله‌ای وجود دارد. اما عده‌ای انگشت‌شمار در‌می‌یابند که این مساله با مسائل مهندسی تفاوت اساسی دارد؛ نه تنها از نظر سختی و آسانی، که همچنین از نظر سرشت و ماهیت. دلمشغولی روز‌افزون دنیای جدید به مسائلی که سرشت مهندسی دارند، چشم آدمیان را به روی ماهیت یکسره متفاوت مساله‌ اقتصادی بسته است و احتمالا مهم‌ترین علتی است که سبب شده ماهیت دومی را هر چه کمتر درک کنند. در عین حال واژگان هر‌روزه‌ای که در بحث درباره‌ هر یک از این دو نوع مساله به کار می‌رود، سر‌در‌گمی‌ها را خیلی زیاد‌تر کرده است. عبارت آشنای «تلاش برای کسب بهترین نتیجه از ابزار‌هایی معین» هر دوی این مسائل را دربر‌می‌گیرد. فلز‌شناسی که به دنبال روشی است تا بتواند بیشترین فلز را از مقدار مشخصی سنگ معدنی استخراج کند، مهندس نظامی‌ای که می‌کوشد پلی را در کوتاه‌ترین زمان ممکن و با افرادی معین بسازد، نور‌شناسی که تلاش می‌کند تلسکوپی بسازد که ستاره‌شناسان بتوانند ستارگانی باز دورتر از قبل را با آن کشف کنند؛ همه صرفا دلمشغول مسائلی فن‌شناختی‌اند. سرشت مشترک این مسائل را یکتایی و یگانگی اهداف آنها در هر مورد و ماهیت کاملا مشخص اهدافی که ابزار‌های موجود قرار است صرف آنها شوند، در پی می‌آورد. حال اگر ابزار موجود برای رسیدن به هدفی معینْ مقدار مشخصی پول باشد که قرار است صرف خرید عوامل تولیدی با قیمت معلوم شود، ماهیت بنیادین مساله تغییری نمی‌کند. از این دید‌گاه که به ماجرا بنگریم، مهندس صنعتی‌ای که بر مبنای قیمت‌های معلومْ درباره‌ بهترین روش تولید یک کالای معین تصمیم می‌گیرد، هرچند ممکن است از تلاش برای یافتن به‌صرفه‌ترین و اقتصادی‌ترین روش سخن بگوید، باز تنها با مسائل فن‌شناختی رو‌در‌رو است. اما تنها چیزی که تصمیم او را در عمل به تصمیمی اقتصادی بدل می‌کند، نه هیچ یک از بخش‌های محاسباتش، بلکه این است که او قیمت‌هایی را که در بازار می‌یابد، به عنوان بنیان این محاسبات به کار می‌گیرد.
اگر کسی می‌توانست همه‌ فعالیت‌های اقتصادی جامعه را مدیریت کند، مسائلی که مجبور بود با آنها دست به گریبان شود، تنها در صورتی شبیه مسائل مهندسان بودند که ترتیب اهمیت نیاز‌های مختلف جامعه به گونه‌ای چنان قطعی و مسلم معلوم بود که برآوردن آنها را همیشه می‌شد بی‌توجه به هزینه‌ها انجام داد. اگر او می‌توانست نخست بهترین شیوه‌ تولید مقدار لازم از مثلا غذا به عنوان مهم‌ترین نیاز را تعیین کند، چنانکه گویی نیاز به غذا تنها نیاز موجود است و تنها در صورتی و در زمانی به عرضه‌ مثلا لباس فکر می‌کرد که با برآورده شدن کامل تقاضا برای غذا، ابزار‌ها و وسایلی برای تولید لباس باقی می‌ماند، دیگر مساله‌ اقتصادی‌ای وجود نداشت؛ چون در این صورت چیزی غیر از آنچه اصلا نمی‌توانسته برای هدف اول استفاده شود (چه به این دلیل که تبدیل آن به غذا غیر‌ممکن بوده و چه به این سبب که دیگر تقاضایی برای غذا وجود نداشته است)، باقی نمی‌ماند. اینجا معیار صرفا این خواهد بود که آیا بیشترین غذای ممکن تولید شده است یا ممکن است استفاده از روش‌هایی دیگر تولید را زیاد‌تر کند. اما اگر افزون بر اینها فرض می‌شد که بیشترین مقدار ممکن از منابع باید برای اهداف دیگر کنار گذاشته شود، مساله دیگر ماهیتی صرفا فن‌شناختی نداشت و سرشتی کاملا متفاوت پیدا می‌کرد. حال این سوال پیش می‌آید که مقدار بیشتری از منابع چیست؟ اگر دو مهندس روش‌هایی را پیشنهاد می‌کردند که در یکی مقدار زیادی زمین اما تعداد اندکی نیروی کار و در دیگری کار‌گر زیاد و زمین کم برای اهداف دیگر باقی می‌ماند، در نبود سنجه‌ای برای ارزش چگونه می‌شد معلوم کرد که کدام‌یک از این دو مقدار بیشتر است؟ اگر فقط یک عامل تولید وجود داشت، می‌شد این مساله را بر اساس مبانی صرفا فنی و بی‌هیچ ابهامی پاسخ گفت، چون دوباره مساله‌ اصلی در هر خط تولید به مساله‌ دستیابی به بیشترین محصول ممکن با استفاده از هر مقدار مشخصی از منابعِ یکسان فرو‌کاسته می‌شد. در این صورت مساله‌ اقتصادی‌ای که باقی می‌ماند - یعنی مقدار تولید محصول در هر خط تولید - سرشتی سخت ساده و تقریبا بی‌اهمیت می‌یافت. با این حال، همین که عوامل تولید دو تا یا بیشتر شوند، دیگر چنین امکانی وجود نخواهد داشت.
از این رو به محض اینکه بخواهیم برای دستیابی به اهدافی مختلف از منابع موجود بهره بگیریم، مساله‌ اقتصادی سر برمی‌آورد. معیاری که وجود این مساله را نشان می‌دهد، این است که باید هزینه‌ها را به حساب آورد. اینجا نیز مثل هر جای دیگر، هزینه معنایی غیر از فواید و منافعی که می‌توان با استفاده از منابع مشخص در جهت‌هایی دیگر به دست آورد ندارد. اینکه این به‌کار‌گیری منابع در جهت‌هایی دیگر صرفا استفاده از بخشی از روز کاری احتمالی برای استراحت باشد یا استفاده از منابع مادی در یک خط تولید دیگر، چندان توفیری نمی‌کند. روشن است که در هر نوع قابل تصوری از نظام اقتصادی که فرد در آن مجبور است دست به انتخاب از بین کار‌برد‌های مختلف منابع مشخص بزند، تصمیماتی از این نوع باید اتخاذ شوند. اما انتخاب یکی از کاربرد‌های مختلف و ممکن منابع را نمی‌توان به شیوه‌ مطلقی که در مثال قبلی ممکن بود، انجام داد. حتی اگر هدایت‌کننده‌ نظام اقتصادی کاملا مطمئن بود که غذای یک نفر همیشه مهم‌تر از لباس کسی دیگر است، این به هیچ رو لزوما به این معنا نبود که غذای او از لباس دو یا ده نفر دیگر هم مهم‌تر است. اهمیت این مساله زمانی روشن‌تر می‌شود که به خواسته‌های پیشرفته‌تر و پیچیده‌تر بنگریم. شاید ماجرا چنین باشد که گر‌چه نیاز به یک پزشک دیگر بیش از نیاز به یک معلم دیگر است، اما در شرایطی که آموزش یک پزشک سه برابر آموزش یک معلم خرج بر‌می‌دارد، شاید سه معلم اضافی به یک پزشک ترجیح داشته باشند.
چنانکه پیش‌تر هم گفته‌ام، اینکه در وضع کنونی این دست مسائل اقتصادی از راه تصمیم‌های اندیشیده‌ هیچ کسی حل نمی‌شوند، باعث شده که بیشتر افراد متوجه نباشند که چنین مسائلی وجود دارند. تصمیم درباره‌ اینکه یک کالا را باید تولید کرد یا نه یا باید چه‌قدر از آن تولید کرد، به این معنا تصمیم‌هایی اقتصادی‌اند. اما اتخاذ چنین تصمیمی از سوی یک فرد واحد فقط بخشی از راه‌حل مساله‌ اقتصادی‌ای است که وجود دارد. کسی که چنین تصمیمی می‌گیرد، بر پایه‌ قیمت‌های معین چنین می‌کند. اینکه او با این تصمیم اثری با اندازه‌ مشخص و احتمالا به‌غایت کوچک بر این قیمت‌ها می‌نهد، تاثیری بر تصمیمش نمی‌گذارد. بخش دیگر مساله را کار‌کرد نظام قیمت‌ها حل می‌کند. اما این مساله به طریقی حل می‌شود که فقط کند‌و‌کاوی فرا‌گیر در عملکرد نظام قیمت‌ها پرده از آن بر‌می‌دارد. پیش‌تر گفته شده که برای اینکه نظام قیمت‌ها کار کند، لازم نیست همه آن را بفهمند. اما افراد، اگر آن را نفهمند، بعید است بگذارند کار کند.
از این لحاظ، دید‌گاه رایج درباره‌ امتیازات اقتصاد‌دانان و مهندسان نسبت به هم، وضعیت واقعی را خوب بازتاب می‌دهد. شاید هیچ اغراق نباشد که بگوییم از نگاه بیشتر آدم‌ها مهندس کسی است که عملا کار‌ها را انجام می‌دهد و اقتصاد‌دان آدم نفرت‌آوری است که روی صندلی راحتی‌اش می‌نشیند و توضیح می‌دهد که چرا مهندسِ خوش‌نیت در تلاش‌هایش ناکام مانده. این به یک معنا غلط نیست. اما اگر کسی بگوید نیرو‌هایی که اقتصاد‌دان مطالعه می‌کند و مهندس احتمالا از آنها غافل است، اهمیتی ندارند و نباید به آنها اعتنا کرد، یاوه گفته. آموخته‌‌های خاص اقتصاد‌دانان را می‌خواهد تا در‌یابی که نیرو‌های خود‌انگیخته‌ای که بلند‌پروازی‌های مهندسان را مهار می‌کنند، خودْ شیوه‌ای برای حل مساله‌ای هستند که اگر این نیرو‌ها نبودند، باید به شکلی آگاهانه و اندیشیده حلش می‌کردیم.
۳
با این حال اینکه در روزگار معاصر وجود مسائل اقتصادی را درنمی‌یابیم، غیر از چشمگیری روزافزون فنون پیچیده و جدید تولیدْ دلایل دیگری هم دارد. در دوره‌ای نسبتا کوتاه در میانه‌ قرن گذشته، بی‌تردید عامه‌ مردم مسائل اقتصادی را بسیار بیشتر از امروزی‌ها می‌دیدند و درک می‌کردند.۱ اما نظام کلاسیک اقتصاد سیاسی که نفوذ چشمگیرش به این درک کمک کرد، بر بنیان‌هایی نا‌مطمئن و تا اندازه‌ای یقینا غلط بنا شده بود و محبوبیتش را به بهای قدری ساده‌سازی به دست آورده بود و همین مایه‌ تباهی‌اش شد. خیلی وقت بعد بود که آموزه‌های این نظام نفوذش را از دست داد و باز‌سازی آهسته‌آهسته‌ نظریه‌ اقتصادی نشان داد که کاستی‌هایی که در مفاهیم بنیادین آن وجود دارد، اعتبار تبیینش از کارکرد نظام اقتصادی را به سطحی بسیار پایین‌تر از آنچه در آغاز محتمل به نظر می‌رسیده، فرو‌کاسته است. اما در این فاصله آسیب‌های جبران‌نا‌پذیری به وجود آمده بود. زوال نظام کلاسیکْ خودِ اندیشه‌ تحلیل نظری را از اعتبار انداخت و تلاش شد که صِرفِ توصیف وقوع پدیده‌های اقتصادی به جای درک چرایی آنها بنشیند. بدین سان درک ماهیت مساله‌ اقتصادی، این دستاوردِ نسل‌ها آموختن، از کف رفت. اقتصاد‌دانانی که هنوز به تحلیل کلی علاقه داشتند، آن‌قدر دلمشغول باز‌سازی بنیان‌های کاملا مجرد علم اقتصاد بودند که نتوانستند تاثیر چشمگیری بر عقاید سیاستی بگذارند.
عمدتا به خاطر این در پرده رفتن موقتی اقتصاد تحلیلی بود که مشکلات واقعی طرح‌های معطوف به اقتصاد برنامه‌ریزی‌شدهْ این‌قدر کم وا‌کاویِ دقیق شده‌اند. اما خود این به محاق افتادن اقتصاد تحلیلیْ اصلا فقط ناشی از ضعف ذاتی آن و از این رو ناشی از نیاز به باز‌سازی علم اقتصاد قدیمی نبود. همچنین این زوال اگر با رشد نهضت دیگری که آشکارا مخالف روش‌های عقل‌گرایانه در اقتصاد بود همزمان نشده بود، تاثیری متفاوت بر جای می‌گذاشت. عاملی که هم جایگاه نظریه‌ اقتصادی را تضعیف کرد و هم به رشد مکتبی از سوسیالیسم یاری رساند که سخت جلوی تامل در طرز کار واقعی جامعه‌ آینده [سوسیالیستی] را گرفت، رشد مکتب موسوم به مکتب تاریخی در اقتصاد بود؛ چه اصل دید‌گاه این مکتب آن بود که قوانین علم اقتصاد را تنها می‌توان با کاربست روش‌های علوم طبیعی روی مواد تاریخْ ثابت کرد. ماهیت این مواد تاریخ چنان است که هر تلاشی از این نوعْ لاجرم به ثبت و توصیف نزول می‌کند و تردیدی مطلق را درباره‌ اینکه اصلا قانونی وجود دارد، در پی می‌آورد.
سخت نیست که بفهمیم چرا این اتفاق رخ می‌دهد. در همه‌ علوم غیر از آنهایی که با پدیده‌های اجتماعی سر و کار دارند، تمام چیزی که تجربه نشان‌مان می‌دهد، نتیجه‌ فرآیند‌هایی است که نمی‌توانیم مستقیما مشاهده‌‌شان کنیم و کار ما باز‌سازی آنها است. همه‌ نتایجی که درباره‌ ماهیت این فرآیند‌ها می‌گیریم، نا‌گزیر فرضی‌اند و تنها آزمون درستی این فرضیه‌ها آن است که بتوانند در توضیح پدیده‌های دیگر نیز به کار روند. چیزی که سبب می‌شود بتوانیم از راه این فرآیند استقراییْ فرضیه‌ها یا قوانینی کلی را درباره‌ فرآیند علیت پی بریزیم، این است که امکان آزمایش یا امکان مشاهده‌ تکرارِ پدیده‌هایی یکسان در شرایطی مثل هم نشان می‌دهد که در پدیده‌های مشاهده‌شده نظم‌هایی قطعی وجود دارد.
با این حال در علوم اجتماعی ماجرا دقیقا بر‌عکس است. از یک سو تجربه نا‌ممکن است و از این رو اینجا نظم‌های مشخص در پدیده‌های پیچیده را به همان معنا که در علوم طبیعی از آنها شناخت داریم، نمی‌شناسیم.
اما از سوی دیگر جایگاه انسان که جایی بین علوم طبیعی و اجتماعی ایستاده - و در یکی معلول است و در دیگری
علت - سبب می‌شود که حقایق ضروری بنیادینی که برای توضیح پدیده‌های اجتماعی نیاز داریم، بخشی از تجربه‌ مشترک ما و بخشی از خمیره‌ فکر‌مان باشند. در علوم اجتماعی این اجزای پدیده‌های پیچیده‌اند که بی‌چون‌و‌چرا و بی‌آنکه امکان بحث باشد، معلومند. در علوم طبیعی، این اجزا را در بهترین حالت فقط می‌توان حدس زد؛ در علوم اجتماعی اما وجود این اجزا چنان قطعی‌تر از هر نظمی در پدیده‌های پیچیده‌ برآمده از آنها است که این اجزا هستند که عامل حقیقتا تجربی را در این علوم می‌سازند. نمی‌توان چندان تردید کرد که ریشه‌ بسیاری از سر‌در‌گمی‌ها درباره‌ سرشت منطقی این دو گروه از علوم، این جایگاه متفاوت عنصر تجربی در فرآیند استدلال در آنها است. شکی نمی‌تواند باشد که هم علوم اجتماعی و هم علوم طبیعی باید استدلال قیاسی را به کار گیرند. اما تفاوت اساسی این دو آن است که در علوم طبیعیْ فرآیند قیاس باید از فرضیه‌ای آغاز شود که نتیجه‌ تعمیم‌های استقرایی است؛ لیکن در علوم اجتماعی این فرآیند مستقیما از عناصر تجربی معلوم آغاز می‌شود و آنها را برای یافتن نظم‌هایی در پدیده‌های پیچیده که مشاهده‌ مستقیم قادر به اثبات‌شان نیست، به کار می‌گیرد. به تعبیری علوم اجتماعی، علومی به شکل تجربی قیاسی‌اند که از اجزای معلوم به سوی نظم‌هایی در پدیده‌های پیچیده که نمی‌توان مستقیما نشان‌شان داد، پیش می‌روند. با این حال اینجا جای بحث درباره‌ مسائل روش‌شناختی به خاطر خود آنها نیست. دلمشغولی ما فقط این است که نشان دهیم چه شد که در دوره‌ پیروزی‌های بزرگ تجربه‌گرایی در علوم طبیعی تلاش شد که همین روش‌های تجربی به علوم اجتماعی نیز تحمیل شوند و این نا‌گزیر مایه‌ سیه‌روزی شد و افتضاح بالا آورد. اینکه سرنا را از سر گشادش زدند و دنبال نظم‌هایی در پدیده‌های پیچیده گشتند که هرگز نمی‌شد دو بار در شرایطی یکسان مشاهده‌شان کرد، نا‌گزیر به این نتیجه انجامید که هیچ قانون کلی‌ وجود ندارد و هیچ اصل ذاتی‌‌ در کار نیست که از ماهیت ثابت اجزای تشکیل‌دهنده ریشه بگیرد و تنها کار علم اقتصاد به طور خاص، توصیف تغییرات تاریخی است. تنها با کنار گذاشتن روش‌های مناسبِ جا‌افتاده در دوره‌ کلاسیک بود که کم‌کم فکر کردند که زندگی اجتماعیْ قانونی غیر از آنهایی که انسان وضع کرده است، ندارد و همه‌ پدیده‌های مشاهده‌شده فقط نتیجه‌ نهاد‌های اجتماعی یا حقوقی و صرفا «مقولات تاریخی»‌اند و به هیچ رو از مسائل اقتصادی بنیادینی که بشر مجبور است با آنها رو‌در‌رو شود، ریشه نمی‌گیرند.
۴
از بسیاری جهات قوی‌ترین مکتبی از سوسیالیسم که جهان تا‌کنون به خود دیده، اساسا محصول این نوع تاریخ‌گرایی است. کارل مارکس هر چند بعضی جا‌ها ابزار‌های اقتصاد‌دانان کلاسیک را به کار بست، اما مهم‌ترین سهم ماندگار آنها یعنی تحلیل‌شان از رقابت را کم استفاده کرد. با این حال او این ادعای اصلی مکتب تاریخی را که بیشتر پدیده‌های حیات اقتصادی، نه نتیجه‌ علت‌هایی پایدار، بلکه محصول یک تحول تاریخی خاص هستند، از ته دل نپذیرفت. اتفاقی نیست که آلمان، کشوری که مکتب تاریخی بیشترین اقبال را در آن به خود دیده بود، کشوری نیز بود که مارکسیسم را راحت‌تر و مشتاقانه‌تر از همه جا پذیرفتند. اینکه این پر‌نفوذ‌ترین مکتب سوسیالیسم چنین ارتباط نزدیکی با گرایش‌های کلی ضد‌نظری در علوم اجتماعی آن روز‌گار داشت، تاثیری سخت عمیق بر همه‌ بحث‌های بعدی درباره‌ مسائل واقعی سوسیالیسم نهاد. نه فقط کل این چشم‌انداز به شکلی عجیب سبب شد که هیچ‌یک از مسائلِ اقتصادیِ پایدارِ مستقل از چارچوب تاریخی را درنیابند، بلکه مارکس و مارکسی‌ها نیز به شکلی کاملا یکدستْ قاطعانه مانع هر کند‌و‌کاوی در سازمان و طرز کار واقعی جامعه‌ سوسیالیستی آینده شدند. اگر قرار باشد که تغییر را منطق محتوم و چاره‌نا‌پذیر تاریخ در پی آوَرَد و تغییر نتیجه‌ گریز‌نا‌پذیر تکامل باشد، دیگر خیلی نیاز نیست که به شکلی مفصل بدانیم که جامعه‌ جدید دقیقا چگونه خواهد بود. اگر تقریبا هیچ‌یک از عوامل موثر بر فعالیت اقتصادی در جامعه‌ کنونی وجود نداشت و جامعه‌ جدید [سوسیالیستی] مشکلی غیر از مشکلات بر‌آمده از نهاد‌های جدیدی که فرآیند تغییر تاریخی به وجود می‌آوَرَد نداشت، دیگر حقیقتا حل این مشکلات از قبل، خیلی ممکن نبود. خود مارکس هر تلاش این‌چنینی برای طراحی اندیشیده‌ برنامه‌ای برای آرمانشهری از این نوع را فقط تحقیر می‌کرد و به سخره می‌گرفت. تنها هر از گاهی، آن هم به طریقی سلبی، گزاره‌هایی را درباره‌ اینکه جامعه‌ جدید چگونه نخواهد بود، در آثارش می‌بینیم. اگر در نوشته‌هایش دنبال بیان روشن اصول کلی‌ای که فعالیت اقتصادی جامعه‌ سوسیالیستی بر اساس آنها پیش خواهد رفت بگردیم، چیزی دست‌مان را نخواهد گرفت. دید‌گاه مارکس درباره‌ این نکته تاثیری دیر‌پا بر سوسیالیست‌های مکتب او نهاد. اگر نویسنده‌ای نگون‌بخت درباره‌ سازمان‌دهی واقعی جامعه‌ سوسیالیستی تامل می‌کرد، بی‌درنگ داغ «غیر‌علمی» بر پیشانی‌اش می‌زدند و این هولناک‌ترین رسوایی‌ای بود که یک عضو مکتب سوسیالیسم «علمی» می‌توانست خود را در معرض آن قرار دهد. اما حتی در بیرون اردو‌گاه مارکسی‌ها نیز سرچشمه گرفتن همه‌ شاخه‌های جدید سوسیالیسم از دید‌گاهی اساسا تاریخی یا «نهادی» درباره‌ پدیده‌های اقتصادی توانست همه‌ تلاش‌ها برای مطالعه‌ مشکلاتی را که سیاستِ راه‌گشای سوسیالیستی باید حل‌شان می‌کرد، با موفقیت مهار کند. چنانکه خواهیم دید، تنها در پاسخ به نقد‌های بیرونی بود که این کار سر آخر انجام شد.