گفتوگویی با پاول رومر
اقتصاددان ایــدههای جدیــد
مترجم: علی سرزعیم
«تایم» او را «یکی از ۲۵ آمریکایی با نفوذ» نامیده است. «ایدههای وی ممکن است مطالعه علم اقتصاد را متحول سازد». نیوزویک نام او را در فهرست «باشگاه قرن» آورده است.
(قسمت اول)
مترجم: علی سرزعیم
«تایم» او را «یکی از ۲۵ آمریکایی با نفوذ» نامیده است. «ایدههای وی ممکن است مطالعه علم اقتصاد را متحول سازد». نیوزویک نام او را در فهرست «باشگاه قرن» آورده است. این فهرست، شامل اسامی ۱۰۰ نفر مطرح قرن جدید است. نام او همه ساله در لیست نهایی نامزدهای دریافت جایزه نوبل اقتصاد قرار دارد. پیتر دراکر، پدر مدیریت نوین و رابرت سولو، برنده جایزه نوبل اقتصاد، کارهای او را مورد تحسین قرار دادهاند. وی استاد اقتصاد دانشکده عالی بازرگانی دانشگاه استنفورد و همچنین عضو ارشد مووسسه هوور است. او اخیرا به عنوان عضو آکادمی علوم و هنرهای آمریکا برگزیده شده است. پل رومر به عنوان یکی از بنیانگذاران اصلی «تئوری جدید رشد» اثری عمیق و چشمگیر بر تفکر اقتصادی و سیاستگذاری مدرن گذاشته است. تئوری جدید رشد، نشان میدهد که رشد اقتصادی تنها با اضافه کردن نیروی کار به سرمایه بیشتر حاصل نمیشود. این تئوری بیان میکند که رشد اقتصادی با به کارگیری ایدههای بهتر و جدید که همان پیشرفت تکنولوژیکی است،حاصل میشود. به این ترتیب تئوری جدید رشد، علم اقتصاد را از یک: علم ثروت «که بیانگر کمیابی و بازدههای نزولی به مقیاس است،به علمی که بیانگر پیشرفت ثابت و پتانسیلهای نامحدود است، تبدیل میکند. اندیشههای موجود در فرمولبندی رومر نتایج بزرگی را در پی دارند. قبل از مطرح شدن تئوری رشد جدید، اقتصاددانان به اهمیت و نقش اساسی تکنولوژی در رشد پیبرده بودند، اما آنها نمیدانستند که به چه نحو میتوانند این تفکر را در تئوری اقتصاد وارد کنند. ابتکار رومر در مقالههای تکنیکی با عناوینی چون «بازدههای افزایشی و رشد بلند مدت» و همچینن «تغییر تکنولوژی درونزا» بیان شده است. این نوآوری عبارتست از یافتن روشهایی برای تشریح دقیق و موشکافانه نقش پیشرفتهای تکنولوژی در رشد اقتصادی، همان گونه که رابرت سولو در ۱۹۹۶ به مجله Wired گفته بود: «پل یک تنه مطالعه رشد اقتصادی را به موضوع داغی بدل کرده است». پل ۴۶ ساله، فرزند روی رومر (Roy Romer)، فرماندار سابق ایالت کلرادو است. وی ۶ سال پس از آن که مدرک لیسانس خود را در رشته فیزیک از دانشگاه شیکاگو دریافت کرد، در سال ۱۹۸۳ موفق به اخذ درجه دکترا در رشته اقتصاد از همان دانشگاه شد. رومر در سال ۱۹۹۶ قبل از پیوستن به دانشکده استنفورد، در دانشکدههای مختلفی از جمله شیکاگو، رچستر و کالیفرنیا به تدریس پرداخت. وی به همراه همسرش، ویرجینیا لانگمور که پزشک است، در پورتو لاولی در کالیفرنیا زندگی میکنند، آنها صاحب دو فرزند هستند.
آیا مقالات یا کتب خاصی بوده که شما آنها را عامل توسعه اقتصاد کلان قلمداد کنید؟
از دید من این سوال خیلی کلی است. من میتوانم همه کسانی که در این زمینه سرشناسند را لیست کنم، افرادی چون کینز و از این دست. دوست دارم تا نقش کارهای تحقیقی (دیگران م.) که بر تحقیقات من موثر بوده را شرح دهم.
برای ما از تاثیراتی که (از دیگران) روی فعالیت تحقیقی خود گرفتهاید، سخن بگویید.
باب لوکاس سبکی را در اقتصاد کلان به وجود آورد که تاثیری عظیم بر طیف وسیعی از افراد از جمله من داشته است. مقالات متعددی هستند که این سبک را نشان میدهند. یکی از آنها مقاله وی به سال ۱۹۷۲ در مجله تئوری اقتصاد تحت عنوان «انتظارات و خنثی بودن پول» است. دیگری مقاله وی به سال ۱۹۷۸ در مجله اکونومتریکا تحت عنوان «قیمت دارایی در اقتصاد مبادلهای» است. اما مقاله وی به سال ۱۹۷۱ در اکونومتریکا تحت عنوان «سرمایهگذاری و عدم قطعیت» که با ادوارد پرسکات مشترکا نوشته شده شاید بهترین مثال باشد زیرا توانست ربط میان آنچه که اقتصاددانان انجام میدادند و آنچه که بقیه محققین اقتصاد در تئوری تعادل عمومی انجام میدادند را در معرض دید گذارد و آن را شکل (۲) داد. در آن مقاله، لوکاس و پرسکات رابطه میان حل مسائل بهینهسازی و تعادل را مورد استفاده قرار دادند که ابزار بسیار قدرتمندی در اقتصاد کلان شد. آن مقاله ۱۹۷۱ بر اساس کارهای کسانی چون کاس(۳) (۱۹۶۵) و کوپمن (۴) (۱۹۶۵) که روی رشد کار میکردند بنا شده بود و میتوان سابقه این رویکرد پایه به مشخص کردن تعادلهای دینامیک را تا مقاله فرانک رمزی (۱۹۲۸) به عقب برد. لوکاس و پرسکات این رویکرد را در کانون اقتصاد کلان پیش بردند. اگر شما تنها چیزی که دیدهاید در مورد تئوری سرمایهگذاری به شکلی که توسط اقتصاد کلان کارها توسعه یافته و در کتابهای درسی آمده باشد، این مقاله به مانند جرقه نوری در شب بود که ناگهان به شما نشان میدهد در یک سرزمین بزرگ در کجای کار قرار دارید.
شما از تاثیر باب لوکاس سخن گفتید. به نظر شما آخرین تاثیری که وی داشته خصوصا آنها که در دهه ۷۰ صورت گرفت و موجب شد تا جایزه نوبل به وی تعلق یابد، چه بود؟
به نظر من تاثیر عمیقتر لوکاس بر متدولوژی تحقیق در حوزه اقتصاد بوده است. وی تئوری تعادل عمومی را گرفت و آن را طوری عملیاتی کرد که اقتصاد کلان کارها بتوانند رفتار کل اقتصاد را محاسبه کرده و مشخص کنند. همانطور که پلزمن و مک کولسکی اقتصاد خرد میانه را جدی گرفتند، لوکاس نیز تعادل عمومی را جدی گرفت. ظاهرا کسان زیادی که یک عمر در زمینه تعادل عمومی کار میکردند به کاری که میکردند، باور نداشتند. آنها این ذهنیت را داشتند که (تعادل عمومی) یک بازی ریاضی است. اقتصاددانانی که در حوزه رشد و تجارت کار میکنند به ما نشان دادهاند که چطور از مدلهای تعادل عمومی استفاده کنیم، اما آنها آمادگی آن را نداشتند که دینامیک و عدم قطعیت را در تحلیل وارد کنند. اولینبار اقتصاددانان حوزه فاینانس و پس از آنها اقتصاد کلان کارها بودند که این تئوری را جدی گرفتند و به اقصادیها نشان دادند که یک مدل دینامیک که به شکل کامل با عدم قطعیتها تصریح شده باشد، دلالتهای مهمی در مورد جهان دارد. یک نتیجه مهم از این تغییر روش شناسانه تمرکز بیشتر و درک عمیقتر از نقش انتظارات بود. اما این تنها بخشی از نوآوری روش شناسانه عمیق تری بود (که صورت میگرفت م.). شما از مطالعه کتابهای درسی به این مساله پی نخواهید برد، اما در تحقیق در حوزه اقتصاد نهایتا مشخص شد که نمیشود در مورد کل اقتصاد با یک منحنی عرضه بزرگ و یک منحنی تقاضای بزرگ اندیشید.
یکی از طنزهای این انقلاب در تفکر این است که دو نفری که بیشترین سهم را در طرح این مساله داشتند، لوکاس و رابرت سولو، به نتایج قاطعی در مورد دلالتهای این روششناسی در سیاستگذاری اقتصادی رسیدند (۵). کارهای سولو نیز تاثیر وسیعی روی تحقیقات اقتصادی داشت که ما را در همان مسیر سوق داد. کارهای وی در زمینه رشد اقتصادی نیز موجب شد تا اقتصاددانان مدلهای ساده تعادل عمومی را جدی بگیرند. بسیاری از افراد تفاوتهای لوکاس و سولو را در مورد سوالات مربوط به سیاستهای کلان اقتصادی میدانند، اما متوجه نیستند که کارهای آنها از حیث روششناسی مکمل یکدیگر است. اگر جان رابینسون آن زمان پیروز میشد و مفهوم تابع تولید را از ادبیات علم اقتصاد به کناری میزد، لوکاس و پرسکات هیچ گاه نمیتوانستند کتاب «سرمایهگذاری تحت شرایط عدم قطعیت» را بنویسند.
در خلال دهه ۸۰، رویکرد ادوار تجاری حقیقی به نوسانات کلان به موازات رشد اقتصادی توسعه یافت. نظر شما در مورد آن رویکرد چیست خصوصا از حیث ترکیب نوسانات با رشد؟
هنوز پیشرفتهای زیادی در اقتصاد از طریق ایجاد ابزارهای جدید حاصل میشود که به فهم ما از سیستمهای بسیار پیچیده کمک میکند. اقتصاد به عنوان یک دانش رسمی یا ریاضی هنوز خیلی جوان است. ممکن است شما بگویید که در اوایل بزرگسالی است. به خاطر داشته باشید زمانی که انشتاین در مورد تئوری نسبیت عمومی در فیزیک کار میکرد، اقتصاددانان هنوز با یکدیگر از طریق مفاهیم مبهم و منحنیهای خام (غیردقیق م.)
گفتوگو میکردند.
برای مشاهده اینکه رویکرد ادوار تجاری حقیقی در کجا جای میگیرد، نباید صرفا به محتوا و نتایج آن نظر کرد، بلکه باید توجه نمود که چه تاثیری بر مسیر روششناسی که در مورد آن سخن گفتم داشته است. میتوانید سلسله مراتبی از مدلهای تعادل عمومی را در نظر بگیرید که مدلهای اقتصاد هستند. در بالای این هرم رقابت کامل قرار دارد که به لحاظ پارتو کارآست؛ به نحوی که میتوان یک مساله حداکثرسازی را حل کرد و بلافاصله رفتار اقتصاد را محاسبه نمود. سپس در سطح بعدی مدلهای مختلفی با درجاتی از عدم قطعیت (اثرات بیرونی، مالیاتها، پول اسمی یا برخی انواع عدم تقعر) قرار دارند. در اکثر موارد میتوان راهی پیدا کرد تا برخی از تکنیکهای حداکثرسازی را برای مطالعه مدلهای دینامیک به کار بست بهرغم اینکه تعادلهای آن بهینه پارتو نیستند. این دقیقا همان چیزی است که لوکاس در مقاله «انتظارات و خنثی بودن پول» به سال ۱۹۷۲ انجام داد. در واقع این (اثر دینامیک م.) چیزی شبیه به یک اثر بیرونی در مدل میشود. این دقیقا همان کاری است که من در اولین مقاله خود پیرامون رشد انجام دادم.
محققین عرصه ادوار تجاری حقیقی یک گام جلوتر از لوکاس رفتند یا شاید من در تلاش برای ساده کردن تحلیل کل اقتصاد جلوتر رفته باشم. آنها میگویند: «ما میتوانیم همه مسیر را با رقابت کامل خالص(۶) و بهینگی پارتو خالص طی کنیم. ما حتی میتوانیم ادوار تجاری را به این شکل مدل کنیم. به این ترتیب تحلیل تا حد زیادی ساده میشود و وقتی این کار را انجام میدهیم چیزهای زیادی میآموزیم». دیدگاه شخصی من - و دیدگاه کثیری از افراد نظیر باب کینگ (۷) که در این زمینه کار کرده، این است که در سطح محتوا (۸)، تئوری ادوار تجاری حقیقی سادهسازی بیش از حدی انجام میدهد. با این کار عوامل خیلی زیادی که برای فهم ادوار تجاری به آن نیازمندیم را کنار میگذاریم. این به آن معنی نیست که کارهای اولیه بد بودند. این تنها به معنی آن است که ما اینک آمادهایم تا به مرحله بعد برویم و اموری چون قیمتهای اسمی از قبل تعیین شده(۹) را دوباره به تحلیل وارد کنیم. به لحاظ روششناسی این کار به ما کمک کرد تا ابزارهایمان را اصلاح کنیم لذا وقتی که قیمتهای از پیش تعیین شده را بر میگردانیم، درک بهتری از آن خواهیم داشت.
گاه با گامهای به ظاهر رو به عقب، پیشرفتهایی در اقتصاد صورت میدهیم. ما مسائل واقعی که افراد به شکل مبهم و به اشکال مغشوش صورت داده بودند را به کناری مینهیم و امور را به عناصر ذاتی و اصلی خود تقلیل میدهیم و با استفاده از ابزارهای جدید بهتر روی امور ذاتی کار خواهیم کرد. سپس پیچیدگیها را بر میگردانیم (و اضافه میکنیم). این آن کاری است که سولو انجام میداد و آنچه که رابینسون را وقتی که ساختار تولیدی جامعه را با استفاده از تابع تولید کل مدل میکرد، منحرف نمود. بعدا ما برخی از این پیچیدگیها- سرمایهگذاریهای برگشت ناپذیر، امکانات جانشینی پسینی محدود و امثالهم را به مدل بر میگردانیم. تئوریسینهای ادوار تجاری حقیقی مشابه همین کار را انجام میدادند و در مرحله سادهسازی، آدمها را گیج میکردند.
در مقاله لوکاس (۱۹۸۸) تحت عنوان «پیرامون مکانیک توسعه اقتصادی» وی ابراز داشت که وقتی شما اندیشیدن در مورد رشد اقتصادی را شروع میکنید، فکر کردن به چیزهای دیگر بسیار دشوار میشود. رابرت بارو و خاویر صلایی مارتین (۱۹۹۵) در مقدمه کتاب رشد اقتصادی خود میگویند که رشد اقتصادی بخشی از اقتصاد کلان است که واقعا اهمیت دارد. در پرتو این اظهارنظرها از سوی اقتصاد کلان کارهای مهم آیا فکر نمیکنید که در گذشته اقتصاددانان بیش از اندازه روی فهم ادوار تجاری وقت گذاشتند؟
این حرف تقریبا درست است. به یاد داشته باشید که ما در فاصله بین دو جنگ فجایع بزرگی را تجربه کردیم. این رکودها موجب شد تا ۳۰ یا ۴۰ سالی که میشد رشد محقق شود از دست برود. اقتصاددانانی که در این دوران بالغ شدند، قطعا مشکلی در مورد اندیشیدن به مسائل دیگر از جمله رشد اقتصادی نداشتند. آنها به صورت طبیعی روی چگونگی پرهیز از این فجایع متمرکز شدند.
لذا فکر نمیکنم که بشود چنین اظهارنظر کرد که تمرکز روی رشد اقصادی به طور مطلق مهمتر از تمرکز روی ثباتسازی است. به نظرم آنچه درست است این است که اینک ما میدانیم چگونه از مشکلاتی که در دهه ۲۰ در انگلیس و در دهه ۳۰ در آمریکا رخ داد احتراز کنیم. هر دو اشتباهات بزرگی در سیاست پولی بودند و ما اینک میدانیم چطور از این اشتباهات پرهیز کنیم. ما همچنین میدانیم چطور از ابرتورمهای مختلکنندهای که در بین دو جنگ جهانی رخ داد احتراز کنیم. این اواخر قواعد سیاست پولی بهتری را برای پرهیز از تورمهای دهه ۷۰ که آنهم هزینهزا بود توسعه دادیم. وقتی که بیاموزی از این قبیل مشکلات احتراز کنی، رشد به عنوان مهمترین مساله پیش روی سربلند میکند.
من به جد عقیده دارم که دورهای از زمان بین دهه ۶۰ و ۷۰ اقتصادکلان کارها بیش از حد روی ادوار تجاری- دورانهای کوچک و نوساناتی که در دوره پس از جنگ وجود داشت- و خیلی کم روی رشد اقتصادی وقت گذاشتند. ما میباید کار روی ثباتسازی را ادامه میدادیم، اما همچنین باید روی عوامل تعیینکننده رشد بلندمدت کار میکردیم. ایجاد این تعادل تمام آن چیزی است که کار من صرف آن شده است.
وقتی که به دانش جویان درس میدهم، خیلی تلاش میکنم تا این تعادل به خوبی برقرار شود. تشبیه دوندهای که تلاش میکند خود را برای ماراتن آماده کند را مطرح میکنم. سوال در مورد اینکه آیا رشد مهمتر از ثباتسازی است یا نه، مثل این است که بپرسیم آیا آمادهسازی مهمتر است از قراردادن بانداژ وقتی که دونده دارد خونریزی میکند؟ به یک معنا آموزش و تکنیکهای دویدن واقعا آن چیزهایی هستند که موجب میشود یک دونده برنده شود، اما اگر یک دونده تا سرحد مرگ خونریزی کند، توصیه وی به اینکه چگونهاندام بهتری داشته باشد احمقانه به نظر میرسد.
اما اینک که به تخصیص منافع فکری در عرصه تحقیقات اقتصادی نگاه میکنیم، در شرایطی قرار داریم که میتوانیم در مورد اینکه چگونه دامنه نوسانات را کم کنیم یا نرخ رشد بلندمدت را تغییرات جزئی دهیم نکاتی بیاموزیم. وقتی با این رابطه بده بستان روبهرو میشویم، خیلی روشن است که بهبود جزئی در روند بلندمدت نرخ رشد اقتصادی میتواند تاثیرات بیشتری بر کیفیت زندگی داشته باشد و در این زمینه کم کار شده است.
اگر به عقب برگردیم، یکی از دلایلی که اقتصاددانان از پرسشهای مربوط به رشد اقتصادی طفره میرفتند این بود که ابزارهای ما بهاندازه کافی توسعه نیافته است. مسائل کاملا فنی یا ریاضی مربوط به وجود جواب مسائل حداکثرسازی در افق زمانی بینهایت(۱۰)، شروط انتقالپذیری (۱۱)، رفتارهای لب مرزی (۱۲) و رشدهای انفجاری (۱۳)
مانع از آن میشد تا اقتصاددانان سوالات محتوایی درستی در مورد رشد بلندمدت مطرح کنند. اینک که ابزارهای ما بهتر شده، میتوانیم آن مسائل را کنار زده و در مورد سوالات محتوایی پیشرفتهایی داشته باشیم.
اقتصاددانان کلاسیک خیلی خیلی دغدغه موضوعات بلندمدت نظیر رشد را داشتند. آیا شما با رجوع به گذشته و نگاه به آثار اقتصاددانان کلاسیک و تحقیقات اولیه در زمینه رشد برای کارهای خود الهام گرفتید؟
من مدتی را صرف اندیشه به این کار کردم، کارهای آلفرد مارشال و آدام اسمیت را خواندم. به عنوان مثال، من مقاله آللاین یونگ(۱۴) به سال ۱۹۲۸ را که مبتنی بر کارهای مارشال بود خواندم. به نظرم در همان نسخه مجله اقتصادی (۱۵) بود که مقاله رمزی چاپ شده بود. لذا در یک مقطع زمانی چند سالی را صرف این کردم که رابطه میان آنچه یونگ و اسمیت میگفتند را با آنچه میخواستم بگویم برقرار کنم. برای مدتی این کارها را کردم و لذت بردم، ولی متوقفش کردم. مطمئن نیستم که بتوان چنین کاری را به افراد جوان به عنوان یک استراتژی تحقیق توصیه کرد اما میتواند کارجالب و آموزندهای باشد.
وقتی که کار روی رشد اقتصادی را شروع کردم، تقریبا هیچ کدام از ادبیات تحقیقی پیشین را مطالعه نکرده بودم. من خیلی ساده از یک کاغذ سفید شروع کردم و بعدا برگشتم تا ببینم که دیگران قبلا چه چیزهایی گفتهاند. گمان میکنم در بسیاری از موارد این روش درست است. اگر بیش از حد وقت خود را صرف تمجید گذشتگان کنیم، ممکن است به دام بیفتیم و شانس دیدن مسائل از یک منظر جدید را از دست بدهیم، البته در علم اقتصاد، نسلهای گذشته شما هنوز سرکارند و موقعیتهای قدرتمندی را در این عرصه در اختیار دارند، آنها همواره از دیدن اینکه وقتی کسی میآید و تلاش میکند تا نگاه جدیدی به مسائل داشته باشد خوشحال نمیشوند.
در کل دورهای که از مارجینالیستها در دهه ۷۰ قرن نوزده شروع شده و به اواسط دهه ۵۰ قرن بیست ختم میشود، اقتصاددانان عمدتا مشغول توسعه اقتصاد خرد بودند و در خلال بحران بزرگ بود که اقتصاد کلان متولد شد. سپس در دهه ۵۰ بود که دغدغه رشد اقتصاد دوباره مطرح شد. یکی از معماها این است که در مدتی که رشد اقتصادی با کارهای سولو در ۱۹۵۶ و ۱۹۵۷ پیشرفتهای جدی کرد، حوزه اقتصاد توسعه به عنوان یک حوزه تحقیقاتی کاملا مستقل توسعه مییافت. چرا این دوگانگی رخ داد؟
مثل نواری که گیر کرده و هی تکرار میکنه، من نیز پیام خود را تکرار میکنم که شکاف مذکور روش شناسانه بود. رشد کارها با ریاضیات وارد تعامل شدند، اما توسعه کارها هنوز با کلمات سروکار داشتند، آنها به دلیل اینکه همدیگر را درک نمیکردند از هم بیشتر و بیشتر واگرا میشدند. تفاوت آنها به لحاظ سوالات محتوایی کمتر از تفاوت آنها از حیث ابزارهایی بود که برای بررسی سوالها انتخاب میکردند.
آیا دلیل آن این نبود که اقتصاد توسعه کارها میخواستند و ناگزیر بودند چیزی از حیث سیاستگذاری عرضه کنند؟
این بخشی از داستان بود. همانگونه که در مورد تئوریسینهای ادوار تجاری گفتم، گاه ناگزیر هستی که یک گام به عقب بازگردی و ساده سازیهایی انجام دهی تا بتوانی ابزارهای جدیدی را توسعه دهی. انجام این کار وقتی که شما در گیرودار تلاش برای عرضه توصیههای سیاستگذارانه هستید، کار دشواری است.
اگر به گذشته برگردید و کارهای یونگ، اسمیت و مارشال را بخوانید، سبت به تغییر عظیمی که اقتصاد کرده شوکه میشوید از این حیث که قبلا علمی صرفا کلامی بود و به علمی صرفا ریاضی تبدیل شده است. به خاطر داشته باشید که مقاله آلاین یونگ در همان مقطع و حتی همان شمارهای منتشر شد که مقاله فرانک رمزی منتشر شده بود. رمزی ابزارهایی چون حساب دیفرانسیل(۱۶) را بکار گرفت که فیزیک دانها برای چند دهه آن را مورد استفاده قرار میدادند. اما اقتصاددانان هنوز با حساب پایه(۱۷) نیز مشکل داشتند. ژاکوب واینر(۱۸) به کمک طراحش(۱۹) برای ایجاد رابطه درست میان منحنیهای هزینه متوسط کوتاه مدت و بلندمدت نیاز داشته است. امروزه اقتصاددانان ریاضیاتی را به کار میگیرند که همانقدر پیچیده و رسمی است که ریاضیات مورد استفاده فیزیکدانان است. لذا ما در یک مقطع نسبتا کوتاه یکگذار بسیار سریع را
(در علم اقتصاد م.) تجربه کردیم. همانگونه که آموختیم چگونه ریاضیات را به کار گیریم، برخی بدهبستانها را برقرار میکنیم. شما میتوانید نوعی منحنی امکانات تولید را در نظر بگیرید که یک محور آن ابزارها و محور دیگر نتایج است. وقتی که تلاشها معطوف به ساختن ابزارها میشود از حیث نتایج دستاوردهای کمتری ایجاد میشود. لذا توسعه کارها به مدل سولو نگاه میکنند و میگویند: «آنچه که شما عرضه کردهاید هیچ محتوای به دردبخوری برای سیاستگذاران کشورهای در حال توسعه ندارد. شما صرفا در دنیای ریاضی وقت خود را تلف میکنید در حالیکه ما در دنیای واقعی در حال ایجاد تغیرات (واقعی م.) هستیم». ابزار کارها باید با توضیح بدهبستان بین زمانی میان دستاوردها و ساختن ابزارها چنین پاسخ دهند که در نتیجه این کارها (ابزار ساختنها) ما در آینده توصیههای سیاستی بهتری عرضه خواهیم کرد. در مجموع موضعگیری صحیح در حرفه اقتصاد به طور کل این است که اگر ما تقسیم کار را پذیرفته ایم، کسانی که در فعالیتهای مختلف بتوانند هرکدام به سهم خود در پیشبرد علم مشارکت داشته و کل محققین را به یک حوزه خاص مجبور نکنیم. به طور ایده آل باید خطوط ارتباطی میان این دو بخش را باز نگه داریم.
بیایید به نقش تحقیقات رابرت سولو برگردیم. به نظر شما مهمترین نقاط قوت و ضعف مدل رشد سولو چیست؟ برخی اقتصاددانان نظیر گریگوری منکیو ترجیح میدهند تا در مدل سولو اصلاحاتی را اعمال کنند به جای اینکه مسیر مدلهای رشد درونزا را دنبال نمایند.
مدل سولو وقتی مطرح شد پیشبردهای متعددی در علم اقتصاد و پیشرفتهایی در جهت خلق ابزارها (ی علمی م.) ایجاد نمود. این مدل نمونه بسیار خوبی از این بود که چگونه میشود تئوری تعادل عمومی را گرفت و آن را به کار بست و در رابطه با جهان واقعی چیزهایی گفت. همانگونه که پیش از این نیز گفتم، سولو با استفاده از اشکال تابعی ساده و فروض سادهکننده و استخراج نتایج مهمی از آن ما را ترغیب کرد که راههایی برای اندیشیدن در مورد تعادل کل اقتصاد وجود دارد. این سبکی از تئوری تعادل عمومی است که با سبک ارو و دبرو و کارهای انتزاعی شان که در آن زمان معمول بود، متفاوت است. به خاطر داشته باشید که سولو و ساموئلسون میباید در آن مقطع در یک جنگ فرسایشی با (حلقه) کمبریجیها در انگلیس درگیر میشدند تا کار برای آن دسته از ما که میخواهیم از مفهوم تابع تولید استفاده کنیم راحت شود.
از حیث محتوا - که گمان میکنم جهت سوال شما بود- قوت مدل سولو این بود که تکنولوژی را به صراحت در تحلیلهای خود هم در کارهای تجربی و هم در مقالات تئوریک وارد کرد. وی به صراحت تکنولوژی، سرمایه و نیروی انسانی را (در مدل خود م.) به کار گرفت. اینها سه عاملی هستند که اگر بخواهی در مورد رشد (اقتصادی م.) اندیشه کنی باید در موردشان فکر کنی. این بخش خوب ماجرا بود. بخش بد آن این بود که به دلیل محدودیتهای اعمال شده بر او به وسیله مجموعه ابزارهای موجود(۲۰)، تنها راه پیش روی وی برای سخن گفتن در مورد تکنولوژی این بود که آن را کالای عمومی قلمداد کند. این نقطه ضعف واقعی مدل سولو است. همه تئوری رشد درونزا پیرامون این است که تکنولوژی را میگیرد و دوباره طبقه بندی میکند، نه به عنوان کالای عمومی بلکه به عنوان کالایی که تحت کنترل بخش خصوصی است. این کالا (یعنی تکنولوژی م.) دارای درجاتی از قابلیت دسترسی(۲۱) یا قابل منحصر کردن است، لذا در تولید و استفاده از آن عوامل انگیزشی اهمیت دارد. اما تئوری رشد درونزا کماکان مفهوم غیرقابل رقابت بودن را که سولو به کار گرفت را حفظ میکند. همانگونه که وی پیشنهاد کرد، تکنولوژی کالای کاملا متفاوتی از سرمایه و نیروی کار است زیرا میتواند بارها و بارها با هزینه حاشیهای صفر به کار گرفته شود. تئوری سولو گام اول بسیار مهمی بود. گام طبیعی بعدی این بود که ماهیت کالای عمومی بودن تکنولوژی به این ماهیت غنیتر یعنی کالای نسبتا قابل انحصار و غیرقابل رقابت تحویل شود. برای این مقصود باید از رقابت کامل فاصله گرفت و این چیزی است که سری اخیر مدلهای رشد درونزا انجام دادهاند. ما برای برداشتن این گام به همه ابزارهایی که در فاصله اواخر دهه ۵۰ و دهه ۸۰ توسعه یافت احتیاج داریم.
بگذارید تا پای گروه دیگری از مدلهای رشد یعنی مدلهای رشد درونزای AK را در این بستر به میان کشم. در این مدلها، تکنولوژی مانند دیگر کالاها است- ممکن است که اسم دیگری بر آن بنهیم و آن را سرمایه انسانی یا سرمایه تعمیم یافته بخوانیم اما با تکنولوژی مشابه سرمایه فیزیکی برخورد میشود. به گمان من، آن رویکرد در مقایسه با مدل سولو نشانگر یک گام بزرگ رو به عقب بود. مدلهای AK پیچیدگی کمتری نسبت به مدل سولو دارند زیرا آن مدلها به این امر توجه نمیکنند که تکنولوژی نوع کاملا متفاوتی از نهاده است. همانگونه که پیش از این نیز مطرح کردم، من با روششناسی ادوار تجاری حقیقی هم موافق نیستم که میگوید «بیایید با رقابت کامل همه کار کنیم». در گذشته میشد این بحث را مطرح کرد که جایگزین دیگری وجود ندارد، اما این حرف دیگر صادق نیست. ما مدلهای تعادل عمومی پویایی با رقابت انحصاری در اختیار داریم که کاملا قابل استفاده هستند و اگر این مدلها میتوانند بخشی از واقعیت جهان را نشان دهند، دلیلی ندارد تا از آنها استفاده نکنیم.
هنوز گروهی هستند که میگویند «بیایید تکنولوژی را به عنوان یک کالای خصوصی در نظر گرفته و رقابت کامل را حفظ کنیم». سپس گروه دیگری از اقتصاددانان نظیر منکیو هستند که میگویند تکنولوژی چیز کاملا متفاوتی است، اما میتوان همانند سولو آن را کالای کاملا عمومی در نظر گرفت. من گمان میکنم که هر دو این موضعگیریها غلط هستند. موضوعات سیاستی بسیار مهمی هستند کاملا کالای خصوصی دانستن یا کاملا کالای عمومی تکنولوژی کاملا موجب گمراهی میشود(۲۲).
آیا کارهای اول شما نظیر مقاله ۱۹۸۶ بیشتر معطوف به بازدهی صعودی نبود تا عوامل تعیینکننده تغییرات تکنولوژی؟
شما باید به آنچه میان خطوط آن مقاله نوشته شده توجه کنید تا دریابید که در سطح روششناسی چه میگذرد زیرا به خاطر داشته باشید که موضوعات روش شناسانه و رسمی هستند که همه چیز را سرپا نگه میدارند. ترتیب منطقی مقاله ۱۹۸۶ من میگفت همین که در مورد رشد شروع بهاندیشه کنید، ناگزیر از اندیشه در مورد تکنولوژی خواهید شد. همین که در مورد تکنولوژی شروع بهاندیشه کنید، ناگزیر از مواجهه با این مساله خواهید شد که در آن خصوصیت بازدهی صعودی وجود دارد که به اصطلاح فنی عدم تقعر خوانده میشود. توجه داشته باشید که همه اینها در مدل سولو هست. اگر به AF) K,L) نگاه کنید، بازدهی صعودی را در همه نهادههای مربوطه از قبیل A، K و L مییابید. تا اینجای کار، من و سولو در یک خط هستیم. شما باید تکنولوژی را یک نهاده کلیدی و کاملا متفاوت از دیگر نهادههای سنتی در نظر بگیرید. همین که در این زمینه شروع به فکر کردن کنید، با بازدهی صعودی یا عدم تقعر مواجه خواهید شد. سپس باید تصمیم بگیرید که از حیث روششناسی چگونه آن را مدل کنید. سولو گفته که آن را یک کالای عمومی در نظر بگیرید. دو قرائت(۲۳) از آن وجود دارد. در یکی، تکنولوژی از آسمان میآید و تنها تابعی از زمان است. دیگری این است که دولت آن را به صورت عمومی عرضه میکند. من فکر میکنم که سولو هر دو را در ذهن داشت و مهم نیست که کدام یک را شما تصریح کنید. آنچه که من میخواستم راهی بود تا هم بازدهی صعودی و هم عرضه خصوصی را داشته باشم. من میخواستم این واقعیت را نشان دهم که اشخاص خصوصی و بنگاهها روی خلق تکنولوژیهای جدید سرمایهگذاریهای بینالمللی انجام میدهند. لذا از این حیث، آن مقاله خیلی در مورد تغییرات تکنولوژیک بود. برای اینکه امکان عرضه خصوصی فراهم گردد، از مفهوم مارشالی بازدهی صعودی بیرونی(۲۴) بهره بردم. این امر به شما این امکان را میدهد تا تعادل را با قیمت پذیری توصیف کنی اما همچنان به شما این امکان را میدهد تا عدم تقعر را در مدل خود داشته باشی. این اولین گام تمهیدی بود. این راهی برای نشان دادن واقعیاتی از این دست بود: بخش خصوصی روی تکنولوژی کنترلهایی دارد، انگیزههایی وجود دارند که از اهمیت برخوردارند و در پشت صحنه اینها بازدهی صعودی قرار دارد. آنچه که در فاصله ۱۹۸۶ و ۱۹۹۰ رخ داد این بود که روی ریاضیات مساله خیلی کار کردم که من را به این جمع بندی ترغیب کرد که بازدهی صعودی بیرونی نیز یک ویژگی درستی (برای تکنولوژی م.) نیست همانگونه که فرض کالای عمومی بودن سولو ویژگی درستی برای آن نبود.
هرجا که تئوریهایی را مطرح میکنید، تخمینهایی(۲۵) را به کار میبندید و از میانبرهایی(۲۶) استفاده میکنید. شما همواره با بده بستان میان ساده شدن در برابر هزینه کاهش توانایی برای توصیف جهان روبهرو هستید. فرض کالای عمومی بودن (تکنولوژی م.) یک گام اولیه قابل قبول بود اما باید کار را ادامه داده و آن را پیشرفت دهیم. فرض بازدهی صعودی بیرونی یک نوع پیشرفت بود، اما نسخه رقابت انحصاری (رومر، ۱۹۹۰) تخمینی بود که تعادل درستی میان بده بستان سادهسازی و درک واقعیت را برقرار میکرد.
از زمان مقاله سولو (۱۹۵۷) ادبیات وسیعی روی حسابداری رشد ایجاد شده است. به نظر شما مهمترین یافتههای این تحقیقات چه بوده است؟
دستاوردهای پیاپی در این حوزه تحقیقاتی عموما این بود که سهم کوچکتری از رشدهای مشاهده شده را به باقی ماندهها (ی رگرسیونهای رشد م.) و سهم بزرگتری را به نهادههای انباشت شده نسبت دهد. شروع به کار این قسم از تحقیقات این دیدگاه بود که تکنولوژی بینهایت مهم است زیرا بخش مهمی از رشد را توضیح میدهد. اینک ما در این مقام هستیم که تکنولوژی به تنهایی بخش اعظم رشد اقتصادی را تبیین نمیکند. در شروع کار، یعنی وقتی که ادعا میشد تغییرات تکنولوژیک به تنهایی ۷۰درصد رشد را تبیین میکند، اهمیت آن را بیش از اندازه تخمین میزدیم. اما افرادی هستند که دوست دارند این مسیر را جلو روند که بگویند واقعا نیازی به درک تکنولوژی نیست زیرا سهم کمی در رشد دارد. این عده میگویند که میتوان تکنولوژی را نادیده گرفت. تکنولوژی امرغیرقابل استنباطی(۲۷) است. به طور منطقی این دیدگاه دنبال نشد. ما از (مدل) سولو میدانیم و این مشاهده از آزمونهای زمان خود نیز سربلند بیرون آمد که حتی اگر سرمایهگذاری در سرمایه مستقیما در رشد نقش داشته باشد، این تکنولوژی است که موجب سرمایهگذاری در سرمایه شده و به صورت غیرمستقیم رشد را بوجود میآورد. بدون تغییرات تکنولوژیک، رشد متوقف میگردد.
وقتی دیروز با باب سولو صحبت میکردم، وی توضیح داد که چرا در مدل خود تکنولوژی را برونزا در نظرگرفته است. دلیل آن خیلی ساده این بود که علت تغییرات تکنولوژیک را نمیدانست.
وقتی که شما با جهانی پیچیده سروکار دارید، این یک استراتژی موقتی منطقی است.
طی دهه گذشته توجهات زیادی معطوف به مقوله همگرایی بود. همزمان با انتشار اولین مقاله مهم رشد درونزای شما در سال ۱۹۸۶، موسی آبرامویز و ویلیام باومول مقالاتی را منتشر کردند که توجهها را به مقوله کاهش فاصله میان کشورها و بحث همگرایی جلب کرد. این مناقشات ادامه یافت تا علائق تحقیقاتی را به دنبال خود کشد، مثلا، در شماره اخیر مجله چشمانداز اقتصادی (۲۸)، لانت پریچت (۲۹) (تابستان ۱۹۹۷) مقالهای تحت عنوان «واگرایی، زمان زیاد «(۳۰) دارد. دو روز پیش که با پرسکات صحبت میکردم او منطقا مطمئن بود که همگرایی نهایتا رخ خواهد داد. آیا این بحثهای مهم در تفکر شما در مورد رشد تاثیر داشته و نظر شما در مورد این بخش از تحقیقات چیست؟
خیلی مهم است که روشن کنیم واقعیت چه هستند. واقعیت این است که در طول بازه زمانی که به دادهها نگاه میشود، یعنی از ۱۹۵۰ تا به امروز، در مجموع همگرایی کمی دیده میشود. همه روی این مساله توافق دارند حتی اگر آن را صریحا ابراز نکنند. کسانی که میگویند کشورها میل به همگرایی دارند میگویند که اگر شرایط دیگر ثابت باشد- اگرهمه متغیرهای مهم را ثابت نگه دارید- آنگاه تمایل کشورها به همگرایی وجود خواهد داشت. به عنوان مثال، این یکی از نتایج کلیدی در کارهای رابرت برو بود. این در واقع یک دیدگاه اصلاح شده از تفسیر کلوب همگرایی بود که توسط باومول عرضه شد. اگر به کشورهایی که در مورد این متغیرها مقادیر مشابهی دارند نگاه کنید، میبینید که آنها میل به همگرایی خواهند داشت. اما در عین حال این نیز درست است که در زمینه، پیشرفتهای کلی به سمت کاهش پراکنش درآمد سرانه بسیار ملایم بوده است. پریتچت یک نکته زمینهای (۳۱) جالبی را مطرح میکند. اگر به پیش از ۱۹۵۰ برگردی، باید دورهای وجود داشته باشد که در آن درآمدها تا حدودی واگرا شد- برخی کشورها به سرعت به پیش رفتند و برخی دیگر عقب ماندند. در آن زمان، (شکاف م.) توزیع درآمد کلی در یک مقطع زمانی گسترده شد. در سالهای متاخر، در سالهای پس از جنگ جهانی، توزیع درآمد کلی تا حدودی ثابت بوده است.
بنابراین چرا نسبت به این موضوع دغدغه داریم؟
نخست آنکه ممکن است شما از منظر رفاه انسانی یا منظر توزیع درآمد نسبت به این مساله دغدغه داشته باشید. از این حیث، دلایلی برای بدبینی وجود دارد، ما در خلال ۳۰-۴۰ سال گذشته در این راستا پیشرفتهای زیادی نکرده ایم. همچنین ممکن است که شما نسبت به این مساله دغدغه داشته باشید به این دلیل که این مساله به شما کمک کند تا میان تئوریهای رشد تفکیک کنید- تئوریهای درست را از تئوریهای غلط. برخی افراد مدعی شدهاند که این فرآیند همگرایی مشروط - اگر همه چیزهای دیگر ثابت باشد، درآمد همگرا میشود- با مدل سولویی خالص سازگار است، یعنی مدلی که در آن دانش کالای عمومی باشد، تکنولوژی کالای عمومی باشد. لذا آنها میگویند که شواهد با مدل کالای عمومی بودن تکنولوژی سازگار است. این دیدگاه درست است اما شواهد با این مدل نیز کاملا سازگار است که تکنولوژی کالای عمومی نباشد. در این تفسیر، مدل شکاف تکنولوژی، جریان تکنولوژی میان کشورها آن چیزی است که فرآیند همگرایی را به پیش میراند. در این تبیین، همگرایی که مشاهده میکنید در اثر جبران تکنولوژی است، نه در اثر جبران انباشت سرمایه سرانه هر کارگر. تحت مدل سولو با تفسیر منکیو و امثالهم، تکنولوژی در سراسر جهان یکی است. تکنولوژی، کالای عمومیای است که مانند امواج کوتاه رادیویی در هوا وجود دارد، لذا در این مدلها امکانی برای جبران تکنولوژی وجود ندارد. این برای من هنوز معماست که چطور با وجود شواهد مبنی بر اهمیت جریان تکنولوژی بازهم عدهای تلاش میکنند تا آن را توجیه کنند. اما آنها قطعا شواهد همگرایی مشروط را برای پشتیبانی مواضع خود بر میگزینند.
لذا فکر نمیکنم که مناقشه همگرایی به ما کمک کرده باشد تا میان مدلهای مختلف رشد تفکیک قائل شویم. در نتیجه، گمان میکنم این همه توجه که مساله همگرایی موجب شده اشتباه بوده است. ادعای پرسکات این است که وی فکر نمیکند که ما واگرایی مستمری را مشاهده کنیم. من فکر میکنم که وی تا حدودی درست میگوید. من به شخصه گمان میکنم که این جریان تکنولوژی میان کشورها نیروی مهمی برای ایجاد واگرایی بزرگی بود که مشاهده کردیم. اگر به یک کشور نظیر ژاپن نگاه کنیم و سوال کنیم که چه چیزی در پس همگرایی سریع آن با بقیه دنیا بود، آنگاه (در مییابیم م.) که انتقال تکنولوژی یک فاکتور اساسی در این فرآیند بود. وقتی به آینده نگاه میکنیم، دلایلی برای خوشبینی وجود دارد. اگر بتوانیم نهادهای درستی را در کشورهای در حال توسعه ایجاد کنیم، همان جریان انتقال تکنولوژی به راه خواهد افتاد و واقعا کاهش توزیع درآمد در سطح جهان را شاهد خواهیم بود. حداقل در طی ده سال گذشته، اگر وزندهی مبتنی بر کشورها باشد وضعیت وخیمتر از حالتی است که وزن دهی مبتنی بر افراد باشد. دلیل آن این است که کاهش عقبماندگی چین کل تصویر را تا حدود زیادی تغییر خواهد داد و چین نمونه خوبی از این است که چرا مدل کالای عمومی (بودن تکنولوژی) غلط است. چین پیش از شروع اصلاحات دارای نرخ پس انداز بالایی بود. آنچه که امروز موجب گردیده در بخش صنعت چین یعنی عرصهای که در آن موفق بوده تفاوتهایی (نسبت به گذشته م.) ایجاد شود، جریان تکنولوژی به چین است که از طریق سرمایه خارجی مستقیم حاصل گردید- اصلاحات انگیزه شرکتهای خارجی را برای آوردن و به راهانداختن تکنولوژی در چین تغییر داده است.
آیا شما کارهای گواردیال میردال و نیکولاس کلدر (۱۹۷۰ ب) را که ویژگی تعادلی مدلهای نئوکلاسیک را به نفع نیروهای معطوف به علیت انباشتی(۳۲) نفی میکنند، نگاه کردهاید؟ در مدل آنها نبود همگرایی چیز عجیبی نیست.
این کارها همانقدر برای من جالب بود که کارهای آلن یونگ. میخواستم بدانم که چقدر وجه مشترک میان کارهایی که من میکنم با کارهای آنها وجود دارد. اما صریح بگویم گفتن آن سخت است که آدمی به عقب برگردد و علم اقتصادی را بخواند که کاملا کلامی است. همیشه این خطر هست که شما بین دو خط را بخوانید و بگویید اوه آنها دقیقا درست میگفتند، این مدل ریاضی است که نشان میدهد آنها چگونه فکر میکردند. اما این حرفها عمدتا مبتنی بر خواندنهای خیرخواهانهای است که برخی ابهامها و آشفتگیها را نادیده میگیرد. من یک زمان مقالهای از این دست در مورد مقاله آلن یونگ نوشتم، شاید کسی در مورد افراد دیگری در آن دوران نیز بنویسد. مثلا مقاله مورفی، اشلایفرو ویشی (۱۹۸۹ الف) در مورد بخشی از ادبیات تحقیقی همین کار را کرده است. لذا نتیجه درستی که میتوان گرفت این است که آنها انسانهای باهوشی بودند و ایدههای خوبی داشتند اما با ابزارهای خام (و ناکاملی م.) کار میکردند. به گمان من، ستایش گذشتگان به عنوان یک استراتژی تحقیقی استراتژی ناموفقی است. اما به عنوان یک فعالیت مصرفی میتواند مفرح باشد.
ادامه مطلب را در خبر بعدی بخوانید (اندیشه اقتصاد - قسمت دوم)
ارسال نظر