ادبیات و اقتصاد
سرمایهداری و ادبیات رنسانس - ۴ آبان ۸۸
مترجم: گلچهره پاکدل
بخش دوم و پایانی
کریستوفر مارلو در نمایشنامه دکتر فاوست خود سوی کابوس وار رویای رنسانس، یعنی «بهسازی خویشتن»، را نیز از نظر دور نداشت.
پل کانتور
مترجم: گلچهره پاکدل
بخش دوم و پایانی
کریستوفر مارلو در نمایشنامه دکتر فاوست خود سوی کابوس وار رویای رنسانس، یعنی «بهسازی خویشتن»، را نیز از نظر دور نداشت. صحنه آغازین نمایش تمثیل بینظیری از جهان اقتصادی نوین رنسانس به دست میدهد. آنجا طرف دیگر مشخصه این دوران جدید (یعنی آزادی در انتخاب شغل و حرفه) را نیز میبینیم. در قرون وسطا هرچند که از ابتدا به شما گفته میشد چه شغلی باید داشته باشید اما از سوی دیگر حداقل امنیت و آسایش داشتید. دیگر مجبور نبودید که تصمیمات دشوار درباره حرفهتان بگیرید و مسوولیتش را بپذیرید. خیلی ساده اختیار از کف شما برون بود. در فاوست مارلو نشان میدهد که انسان رنسانس برای این آزادی تازه به دست آمده چه بهایی میپردازد. اینک هرچند که ممکن است از رهاترین رویاهایتان هم فراتر بروید، اما از دیگر سو، ممکن است شکست بخورید و به محاق زحمت بغلتید. بنابراین اکنون فراز و نشیب اقبال انسان، به ویژه در بعد اقتصادی، کانون تمرکز تراژدی مارلو میشود. او حتی زمانی یک تراژدی هم درباره زندگی یک تاجر نوشته بود به نام: «جهود مالتایی».
دکتر فاوست این چنین آزادی مساله دار جهان نوینی که رنسانس به ارمغان آورده است را جان میبخشد:
«من، جان فاوست اهل ویتنبرگ، دکتر، اکنون جسم و روح خود را به لوسیفر، شاهزاده شرق و معاون او مفستوفیلیس، میسپارم و علاوه بر آن تضمین میدهم که با گذشت بیست و چهار سال از این لحظه، آنها در تملک جسم و روح، گوشت و خون من، جان فاوست، اختیار تام خواهند داشت.»
آنچه در این بند بیش از هر چیز دیگر شگفتیآور است زبان رسمی و حقوقی آن است. دنیای قانون و کسب و کار برای مخاطب تئاتر رنسانس جذابیتهای زیادی داشته است. به علاوه، آنچه اینجا اتفاق میافتد این است که فاوست و مفستوفیلیس وارد رابطهای قراردادی با یکدیگر میشوند. این بهترین نشان است که چگونه جهان رنسانس جایگزین قرون وسطا شد و چطور سرمایهداری جای فئودالیسم را گرفت. در قرون وسطا قرارداد بیمعنا بود. مردم اختیار نداشتند که با رضایت دوسویه میان خود روابطی دلخواه برقرار کنند. معنی فئودالیسم نیز دقیقا همین است. رعایایی که به زمین وابستهاند. آنها برای کار با اربابانشان قرارداد نمیبستند؛ بلکه به صرف تولد شان مجبور به اجرای خدماتی بودند. این همان نظامی است که سرمایهداری در پی حذفاش برآمد. برپایه این اصل که هرکس در بستن قرارداد با هرکس دیگر آزاد است. دیگر کسی اجبار نداشت که برای ارباب والامقامش کار کند، میتوانست خدمات خود را به بالاترین قیمت پیشنهادی بفروشد. بسیاری از منتقدان ادبی به پرداختهای رمانتیک پیرامون قرون وسطا میپردازند و سعی دارند نشان دهند که سرمایهداری باعث سقوط آن دوران طلایی شد. اما حتی خود مارکس هم متوجه بود که سرمایهداری پیشرفتی نسبت به فئودالیسم به شمار میآید - پیشرفتی به سوی آزادی بیشتر در قالب روابط قراردادی.
با این حال این تحول تازه یک سوی شیطانی نیز دارد و آن سوی شیطانی همان چیزی است که مارلو در تراژدی فاوست به صحنه میآورد. روابط قراردادی ممکن است باعث ایجاد تعهداتی شوند که فرد یک عمر حسرت قبول شان را بخورد. به راستی که دکتر فاوست وارد یک چنین قراردادی میشود. نمایش مارلو به ما نشان میدهد که جهان نوین سرمایهداری رنسانس تا چه حد برای اکثریت مردمان آن زمان پلید و ناشناخته به نظر میرسیده است (مردمی که در عمل هنوز در قرون وسطا میزیستند). فریدریشهایک هم به ما میگوید که اعمال ساده و روزانه تجار و کاسبان ممکن است برای مردمی که از نحوه عمل اقتصاد ناآگاهاند پلید و جادویی جلوه کند. دکتر فاوست مارلو به خوبی این نکته را تصویر میکند. بیشتر منتقدان بر این مساله تاکید میکنند که فاوست با شیطان قرارداد میبندد. اما من میخواهم تاکید کنم که مارلو با شیطان عقد قرارداد میکند. این همان چیزی است که در این نمایش تازه است: نیروی مبهم و جادویی قراردادها، نیروی نوین سرمایهداری و بازارهای آزاد. هرچه باشد اکثر مخاطبان مارلو به خوبی با شیطان آشنا بودند. هفتهای یکبار در کلیسا دربارهاش میشنیدند. اما اکثر آنها تا به حال چیزی به نام قرارداد ندیده و مایل بودند که دربارهاش بیشتر بدانند. به همین خاطر هم به نمایش مارلو میرفتند.
تنها در یک دیالوگ میان فاوست و مفستوفیلیس چندین انگاره مطرح میشود که همگی به سرمایهداری تازه متولد شده متعلقند: خرید خدمات، پذیرش ریسک، نیاز به امنیت، قانون مدون، و در نهایت اصل تملک نامحدود. مفهوم خرید خدمات امروز برای ما آنقدر آشنا و تکراری است که به سختی میتوانیم شدت تازه و جسورانه بودن آن را در آن زمان درک کنیم. به نظر فاوست، روح او متعلق به خودش است و نه یک ارباب فئودال، و از این رو مختار است که آنطور که میخواهد دربارهاش تصمیم بگیرد. همانطور که فاوست در جایی از خود میپرسد: «آیا روح من متعلق به خودم نیست؟» این دقیقا همان زنده شدن مفهوم فردیت است که بورکهارت محور رنسانس میداند. در قرون وسطا روح فرد متعلق به خودش نبود، متعلق به گروهی اشتراکی بود مثل کلیسا یا ملت.
در پرسش فاوست که «آیا روح من متعلق به خودم نیست؟» آدمی میتواند رد فردگرایی نوینی که بورکهارت از آن سخن میگوید را ببیند و این همان پایه سرمایهداری است. همچنین انگاره تعلق روح به فرد، به روحیه جدید پروتستان هم مرتبط است. شاید عجیب نباشد که فاوست در ویتنبرگ به مدرسه میرود، شهری که مربوط به مارتین لوتر است. حتی میتوان ردپایی از ماکس وبر و کتاب اخلاق پروتستان و روح سرمایهداری را هم در دکتر فاوست مارلو دید.
درست مانند فاوست، مارلو هم میدانست که چگونه باید نمایش خوبی ترتیب داد و از آن پولی به جیب زد. اما در عین حال بهاندازهای از روحیات قرون وسطا هم آگاه بود که به طرح جنبه شیطانی فاوست بپردازد و از احوال انسان نوین رنسانس یک تراژدی بیافریند. با این حال، در فرآیند تصویر فاوست به عنوان قهرمانی تراژیک، مارلو توانست حسی از شکوه جهان اقتصادی نوین را نیز عرضه کند. اینچنین او در پایان ضمن هشداری که نسبت به زیاده رویهای فاوستی میدهد، ما را یکسره نیز از شایستگیهایش غافل نمیدارد.
ارسال نظر