من شاه را کشتم!
«شاه را کشتم برای اینکه مردم را آسوده کنم. مدتها بود که به این خیال بودم اما شاه در میان مردم بود. دلم گواهی نداد. ترسیدم در ازدحام خون مردم ریخته شود. تا اینکه او مقصود مرا استقبال کرد و با پای خود به حضرت عبدالعظیم آمد. شاه را کشتم چراکه مملکت را دستنشانده بیگانگان کرد. شاه را کشتم برای رعیتی که فراری داد و به حمالی و کناسی به خاک قفقاز و عربستان روانه کرد. شاه را کشتم به خاطر حکامی که بر مردم گمارد و جان و مال و ناموس یک ملت را بهدست تعدیات آنان سپرد.
شاه را کشتم تا تیشه به ریشه زده باشم. من آن درختی را از بیخ انداختم که ثمرهاش این اراذل و اوباش... هستند که بلای جان مردم گشتهاند. درختی که زیرش همه قسم حیوانات موذی و درنده گرد آمدهاند «ماهی از سر گنده گردد نی ز دم.» اگر ظلمی باشد از بالاست. شاه را کشتم تا مردم که بیدار شدهاند، هشیار گردند و برخیزند. امروز هرکس به پا خاست «صاحب زمان» عصر خویش است. شاه را کشتم تا راه واژگونی را هموارتر سازم. همه تواریخ فرنگ نشان میدهند که برای اجرای مقاصد بزرگ تا خونریزیها نشده مقصود به عمل نیامده. شاه را کشتم تا حیات ابدی یابم. ارزش زندگی این جهان به پنج سال بیشتر یا کمتر زنده بودن نیست، به زندگی ارزشمند است. من مرد بزرگی هستم و نام مردان بزرگ تاریخ را گرفتهام زیرا بار سنگین را من از قلوب مردم برداشتم. کشتم تا مردم بدانند من در ظلمی که کشیدهاند با آنان سهیم بودم اما در بیغیرتی با آنان شریک نبودم من امتحان خود را دادم حال نوبت مردم است که از امتحان خود پیروز برآیند.
ارسال نظر