وصف سفر به قم

دنیای اقتصاد: مادام دیولافوا، از جمله سیاحان غربی است که خاطرات او همچون اسنادی ارزشمند در واکاوی زندگی و معیشت ایرانیان در عهد قاجار به کار می‌آید. این مهندس و باستان‌شناس دوبار به ایران آمده؛ نخست در سال ۱۸۸۱ میلادی و سپس سه سال بعد از دیدار اول. او در ایران به حفاری و کاوش مشغول می‌شود و اشیای آنتیک و باستانی نفیس زیادی از زیر خاک بیرون می‌آورد، در اینجا بخشی از شرح سفر او به قم را از زبان خودش و با ترجمه بهرام فره‌وشی می‌خوانید.

31 ژوئیه 1881:

امشب به من بسیار بد گذشت، هیچ در خاطر ندارم که در مسافرت‌ها به این اندازه متحمل رنج و خستگی شده باشم. الاغ‌ها نمی‌توانستند با قدم اسبان حرکت کنند و ما ناچار بودیم پیوسته توقف کنیم تا برسند. اسبان چهار روز استراحت کرده و دارای نیرویی شده بودند و نگه‌داشتن آنها زحمت داشت. طرف نصف شب به واسطه خستگی زیاد خواب بر ما غلبه کرد، وقتی که چشم باز کردم هوا روشن شده بود و تعجب کردم که چگونه در این زمین سنگلاخ افتاده بودم. ناگهان صدای زنگوله الاغ‌ها به گوش رسید. الاغداران رسیدند و گفتند زودتر سوار شوید، نباید تا منزل مسافت زیادی داشته باشیم. من گفتم دیروز شنیدم که از سد تا آوه هشت ساعت راه بیشتر فاصله نیست. ما تمام شب را راه پیموده‌ایم و معلوم نیست چه وقت به منزل خواهیم رسید یکی از الاغداران گفت ما مدتی شب در دنبال شما آمدیم و به جست‌وجوی شما پرداختیم و راه را گم کردیم، به هرحال باید رفت البته به جایی خواهیم رسید.

مارسل به قطب نما نگاه کرد و به فراست دریافت که ما باید به طرف جنوب شرقی برویم بنابراین به چارواداران امر کرد که در همان امتداد بروند. پس از یک ساعت راهپیمایی دیوارهای خراب دهکده‌ای از دور نمایان شد، چاروادارها از دیدن آن خوشحال شده واطمینان پیدا کردند که به منزل رسیده‌اند. من نیز از دیدن این خرابه‌ها شاد شدم زیرا که از کشمکش با اسب و خوابیدن روی قلوه سنگ‌ها احساس می‌کردم که ستون فقراتم شکسته شده و پاهایم خرد شده‌اند. جراحت پا هم وسعت یافته و درد شدت کرده است و خلاصه آنکه قوای خود را به کلی از دست داده‌ام.

بالاخره پس از سیزده ساعت راهپیمایی الاغداران محوطه آوه را به ما نشان دادند. من به خیال افتادم که زودتر به منزل رسیده درگوشه‌ای بیفتم، بنابراین آخرین توانایی خود را به کار انداختم و به اسب رکاب زدم و با مارسل و حسین سرباز به اول قصبه آوه رسیدیم. در مدخل قصبه، پیرمردان ریش قرمز روی سکوی گلی نشسته و کنفرانسی داشتند و برای منزل، جایی را در خارج از آبادی به ما نشان دادند. اینجا باغ تازه‌ای بود و درختان آن قابل سایه‌اندازی نبودند خیال منزل کردن در این مکان آن هم در وسط آفتاب سوزان، حزن و یأس فوق‌العاده‌ای در من ایجاد کرد. خوشبختانه حسین سرباز به این پیرمردان گفته بود که اینها مهندسان فرنگی هستند که به امر شاه برای تعمیر سد ساوه آمده‌اند. از شنیدن این خبر پیرمردان بلند شده و با هیجان و حرارتی از ما پرسش‌هایی می‌کردند. مارسل گفت: فقط اراده شاه کافی است تا این دشت وسیع مشروب گردد.

این مردم که تا لحظه قبل با قیافه عبوسی به ما نگاه می‌کردند، اکنون خوشرویی و محبت فوق‌العاده‌ای نسبت به ما بروز می‌دهند و برای تندرستی ما دعا می‌کنند و حتی لباس ما را گرفته و می‌بوسند و می‌گویند خداوند شما را برای نجات ما فرستاده است.البته ما در هر پنج نوبت نماز دعا خواهیم کرد که خداوند بلا را از جان شما دور کند.بسیار خوش‌آمدید، قدم شما روی چشم همه ما باشد، خواهشمندیم بر ما منت گذارده و به کلبه‌های ما فرود آیید و ما را سرافراز فرمایید. یکی از آنها که به نظر می‌آمد محترم‌تر از دیگران است، جلو افتاد و در خانه‌ای را باز کرد. دیگران هم عنان اسبان را گرفتند و ما پیاده شدیم و به بالاخانه قشنگی رفتیم، من احساس کردم که دیگر نمی‌توانم قدم بردارم و بدون اینکه منتظر فرش شوم در پهلوی تکه چوب قطوری افتادم، به خیال آنکه آنرا بالش خود قرار دهم و از فرط خستگی و کوفتگی بی‌هوش افتادم. هنوز هم وقتی که به فکر مسافرت آن شب و صدماتی که کشیدیم میافتم لرز مختصری در اعضایم پیدا می‌شود.

پس از سه ساعت سر از خواب برداشتم و احساس کردم که گرسنگی به من آزار می‌دهد. آشپز حاضر بود، گفتم زود چیزی بیاورکه ما سدجوع کنیم، او هم فورا ظرف بزرگی که پر از میوه بود در مقابل من گذارد و گفت اینها را اهالی دهکده به شما تقدیم کرده‌اند. من مشغول خوردن شدم. در این ضمن صاحب منزل هم به بالاخانه آمد و پس از احوالپرسی گفت خواهش می‌کنم ناهار را در حیاط میل کنید تا تمام جمعیتی که در اطراف خانه ما روی بام آمده‌اند بتوانند از دیدار شما بهره‌‌مند شوند. حس کنجکاوی و تفتیش زنان هم به‌شدت تحریک شده بود زیرا که سرباز به آنها گفته بود یکی از این دو نفر فرنگی زن است. مخصوصا زنان خانه میل وافری به دیدن خانم فرنگی داشتند. پس از صرف مختصر میوه، خدمتکار منزل آمد و مرا دعوت به اندرون کرد. با کمال بی‌میلی در دنبال او رفتم. زنان به استقبال من آمدند و انتهای انگشتان را به طرف من دراز کرده و دستم را گرفته به لب خود چسبانیدند و با بوسه‌های گرمی نوازش دادند و با نهایت مهر و ملاطفت خوشامد گفتند و بالای اتاق را برای نشستن من نشان دادند. همینکه نشستم تمام چشمان به طرف من دوخته شد. من نیز این افواج کنجکاو را به دقت سان دیدم.

باری چون شب شد مارسل امر کرد که اسبان را زین کنند ولی الاغ‌داران متعذر شدند که چون قبایل چادرنشین برای چراندن گوسفندان به این نواحی آمده و به چند کاروان کوچک دستبرد زده‌اند بهتر آن‌ است که روز حرکت کنیم. مارسل گفت ممکن نیست باید شب که هوا خنک است راه پیمود. روز نمی‌شود در این بیابان لم‌یزرع در آفتاب سوزان طی راه کرد و بالاخره به راه افتادیم و تجربیات دیروز ما را از جلو افتادن مانع گردید به علاوه الاغداران هم وحشت داشتند و با هر پیش‌آمدی خود را به زین اسبان ما می‌چسباندند. ناگهان چاروادارباشی گفت من راه را گم کرده ام و مانند وکلای پارلمان که به موکلین خود دروغ می‌گویند گفت ما بیخود زحمت می‌کشیم، بهتر آن است که به دهکده نزدیک که صدای سگان در آن بلند است برویم و راه را بپرسیم.

چون شب بود و ما هم راه را نمیدانستیم به پیشنهاد او تن دردادیم و طولی نکشید که به قلعه‌ای رسیدیم. چاروادارباشی در قلعه را محکم کوبید و با صدای آمرانه‌ای گفت باز کنید. ولی کسی به فرمانش اطاعت نکرد. بعد با ملایمت گفت: دوستان عزیز، ما راه را گم کرده‌ایم به ما ترحم کنید، از تشنگی در شرف هلاکت هستیم. ایرانیان نسبت به رنج و خستگی چندان حس ترحمی بروز نمی‌دهند ولی نسبت به تشنگی که شاید غالبا مزه آن را چشیده و رنج آن را دیده‌اند بیشتر توجه می‌کنند. بنابراین یک نفر مرد بارحمی از دیوار سر بلند کرد و گفت «در پشت‌سر شما قناتی هست بروید آب بخورید» چاروادار بر عجز و الحاح افزوده گفت این آب شیرین نیست خواهش می‌کنم به ما رحم کنید و در را به روی ما بگشایید آخر ما هم مثل شما مسلمان هستیم. «رحم خوب است اگر در دل کافر باشد.» ولی التماس و تضرع او بی‌نتیجه ماند و دیگر پاسخی نشنید. یکی از بزرگ‌ترین معایب شرقیان عدم اعتماد است. پس از آنکه قلعه‌نشینان کاملا به رقص و ساز و آواز چاروادار گوش دادند یکی از آنها گفت: دست ازسر ما بکشید و بیهوده به خود و ما زحمت ندهید بروید در جلوی در قلعه بیفتید.

الاغ‌داران از این جواب مایوس گردیدند و حالت رقتی به آنها دست داد. من هم برای اینکه آنها را از دروغ گفتن تنبیه کرده باشم به نوکران خود امر کردم که مفرش‌ها را پایین آورده در نزدیکی در قلعه باز کنند و گلیم و لحاف را به زمین بیندازند و مثل اینکه به یک مهمانخانه عالی وارد شده باشم روی لحاف دراز کشیدم و چقدر خوشوقت شدم که اثاثیه سفری خوبی متناسب با این زندگی بیابانگردی همراه دارم. چون سه ساعت ازنصف شب گذشت الاغ‌داران از ترس حرارت آفتاب روز به ما گفتند بهتر آن است که زودتر حرکت کنیم. اشخاص کم جرات به دیدن روشنایی شجاعتی پیدا کردند و به او ملامت نمودند که تو از ترس راه خود را کج کردی و همه را به زحمت انداختی.آشپز ما به او گفت: چه عیب داشت که ما شب با روشنایی مهتاب مسافرت می‌کردیم و امروز از آفتاب رنج نمی‌بردیم؟

چاروادارباشی عصبانی شده و با تغیر گفت «اگر در این ساعت سرت از تن جدا شده بود با این شجاعت حرف نمی‌زدی»، خلاصه مسافرت کردن در ماه ژوئیه آن هم در دنبال کاروان الاغ و در بیابان لم یزرع قم کار دیوانگان است. برای اینکه تا اندازه‌ای از صدمه آفتاب برکنار باشیم تصمیم گرفتیم که اثاثیه و تفنگ‌ها و سه هزار فرانک پول نقره را به دیانت چارواداران و نوکران سپرده و جلوتر برویم و اگر اسبان نایب‌السلطنه هم در تاخت وتاز تلف شوند باکی نیست باید کاری کرد که قبل از ساعت هشت به قم برسیم بنابراین با حسین سرباز حرکت کردیم. اول اوت [ ۵ رمضان]- مارسل در هنگام جدا شدن از قلعه برنامه را این‌طور معین کرد که یک ربع ساعت به تاخت‌وتاز بپردازیم وپنج دقیقه با قدم راه طی کنیم. به هرحال ابتدا از دره سنگلاخی عبور کردیم که ما بین دو تپه بزرگ واقع بود و هیچ گونه گیاهی در آن دیده نمی‌شد. از جانداران هم به غیر از عقرب زیاد که در کنار سنگ‌ها پناهنده شده و به صدای سم اسبان دم زهرآگین زرد خود را بلند کرده و با شتاب به زیرسنگ‌ها فرار می‌کردند چیزی نمی‌دیدیم. در ساعت پنج از مقابل کاروانسرای خراب بی‌آبی گذشتیم. به‌طوری که حسین می‌گفت از قلعه تا قم نصف راه را طی کرده بودیم.

اسبان با نیرومندی راه می‌پیمودند و هنوز عرق نکرده و به نفس زدن نیفتاده بودند ولی معلوم نبود که بقیه راه را هم بتوانند به این سرعت طی کنند. اسبان ایرانی برای راهپیمایی نظیر ندارند، بسیار بردبار هستند و مشقت راه را تحمل می‌کنند و مانند اسبان اروپایی سست و بی‌طاقت نیستند. اسبان ما اکنون خیلی ضعیف شده‌اند زیرا که مدت هشت روز است مسهل خورده‌اند یعنی در این مدت از آب شور این ناحیه سیراب شده‌اند.در ساعت شش حرارت هوا زیاد شد و پیوسته بر شدت می‌افزود به‌طوری که چرم بدنه زین مانند کاغذی که در مقابل آتش باشد لوله شده و یک بند رکاب پاره و بند دیگر هم در تمام طول شکاف برداشته بود. از تمام بدن ما و حیوانات عرق مانند قطرات باران به زمین می‌ریخت. عنان اسب در دست‌های من تر شده و می‌لغزید. چشمانم خیره شده و مژگانم از تشعشع آفتاب التهابی پیدا کرده و باز نمی‌شدند. در شقیقه‌هایم ضربان سختی تولید شده و سرم به حدی درد گرفته بود که گویی می‌خواهد بترکد. حیوانات هم بی‌طاقت شده و به زحمت راه می‌رفتند و اتصالا سکندری می‌خوردند و ناچار شدیم با قدم آنها را راه ببریم، زیرا که دیگر قادر به تاخت‌وتاز نبودند.

خوشبختانه ساعت هفت گنبد طلای قم پدیدار شد که در پرتو اشعه آفتاب مانند ستارگان نیزه بازی می‌کرد.بالاخره نزدیک ساعت هشت به قم رسیدیم و در کاروانسرای آباد و خوبی داخل شدیم که عده زیادی از تجار یهودی در آنجا منزل داشتند. دربان نگاهی به اسبان ما انداخته و چون دم آنها را رنگین دید دریافت که آنها متعلق به اصطبل شاهی هستند و البته سواران هم باید اشخاص بزرگی باشند و چون سرباز با تبختری به او گفت که از آوه تا اینجا چاپاری آمده‌ایم و این راه را در مدت سه ساعت طی کرده‌ایم، نسبت به ما احترامی بروز داد، به ما نزدیک شد و رکاب را گرفت تا در پیاده شدن به ما کمک کند و فورا به نوکران امر کرد که زود آب خنک بیاورند. کوزه‌های بزرگ پر از آب را بر سر ما ریخت. ابتدا حالت تشنجی به من دست داد ولی بلافاصله این عارضه رفع شد و حالم رو به بهبودی گذاشت. قدری بعد متوجه شدم که در بالاخانه هیاهو و نزاعی روی داده و کاروانسرادار با دو نفر نوکران خود، بنی اسرائیل را مجبور کرده است که آنجا را تخلیه نموده و به غاصبین اسبان سلطنتی واگذارند.آنها هم دادوفریادی راه انداخته و می‌گفتند ما اول وارد شده‌ایم و باید همینجا باشیم اما کاروانسرادار به اعتراضات آنها گوش نداده، مفرش و دیگ و آفتابه و سماور و سایر اثاثیه آنها را از بالاخانه در حیاط ریخت.

معلوم است که کاروانسرادار به این عمل پرداخته بود تا یهودیان را اجبارا از آنجا بیرون کند. بالاخره بالاخانه وسیع و هواگیر در اختیار ما گذارده شد. پس از مختصر استراحتی از روزنه‌های این بالاخانه به تماشای منظره شهر پرداختم. خانه‌ها همه مانند مامونیه و ساوه دارای نیم گنبدهای خشت و گلی هستند که شکل آنها از خارج دیده می‌شود و به قدری زیاد هستند که از دور هم مانند لکه‌های درخشنده‌ای در پرتو آفتاب خودنمائی می‌کنند و به افق مه آلوده‌ایی که در پایه کوهستان به نظر می‌آید منتهی می‌گردند.

- برگرفته از سفرنامه مادام دیولافوا در زمان قاجاریه، ترجمه بهرام فره‌وشی (تهران: کتابفروشی خیام، ۱۳۶۱)، چاپ دوم، تلخیص شده صص ۱۶۶-۱۸۹

وصف سفر به قم