با خانواده رفتیم تماشای آقای دولت‌آبادی

یاسین نمکچیان

ساده است و صمیمی اما پرجنب وجوش. دنیا را در شعر خلاصه کرده است. از هیاهو و اتفاقات پشت پرده چیزی نمی‌داند. انگار همین دیروز بود که کتاب دومش یعنی «یک بسته سیگار در تبعید» برگزیده جایزه شعر خبرنگاران شد و نامش را روی زبان‌ها انداخت. تا آن روز کسی از شاعر با احساس مشهدی چیزی نمی دانست، اما حالا کتاب تازه اش را ناشر معتبری مثل مروارید منتشر کرده است. یعنی اینکه غلامرضا بروسان دیگر آن شاعر ناشناخته شهرستانی نیست. اصلا جایزه‌های ادبی مستقل اگر هیچ کارایی مثبتی نداشته باشند، همین که گاهی استعدادهای درخشان را کشف و به جامعه ادبی معرفی می‌کنند، کافی است. حسابش را بکنید اگر اولین دوره جایزه شعر خبرنگاران برگزار نشده بود حالا از شاعری به اسم بروسان و انتشار کتابش توسط انتشارات مروارید و حتی همین مصاحبه هم خبری نبود. شاید برای اینکه بحث را باز کنیم بد نباشدکمی از خودت بگویی و اینکه اولین کتابت چند سال پیش منتشر شد، اما آنقدرها دیده نشد.

من هم مثل خیلی از شاعران شعر را از کودکی شروع کردم، یعنی حدودا از سیزده سالگی. البته کودکی من زیاد هم کودکی نبود. به قول پل الوار «آخر به نه سالگی مرده‌ام من».

و اما کتاب اولم «احتمال پرنده را گیج می‌کند» راستش زیاد از آن کتاب راضی نیستم جز چند پاره و یکی دو شعر کوتاه همه را باید دور ریخت که البته من هم تقریبا همان کار را کردم؛ یعنی از دو هزار تا کتاب هزار و پانصد و پنجاه جلدش را گذاشتم همان جا در انبار انتشارات بماند و بعد برای کتاب دوم «یک بسته سیگار در تبعید» مجوز گرفتم و خودم به صورت زیراکس چاپش کردم. تقریبا همه مراحل چاپ کتاب را خودم شخصا انجام دادم مثل کپی، برش کاغذها و همچنین تعداد زیادی را صحافی کردم و توانستم با مبلغ مناسبی کار را انجام دهم و یک روز هم به صورت خیلی اتفاقی در روزنامه‌ای که الان نامش یادم نیست، فراخوان جایزه شعر خبرنگاران را دیدم و همین‌طور باز هم خیلی اتفاقی کتاب را به همان آدرس فرستادم که بعد هم کتاب انتخاب شد. آن روز، روز جالبی برایم بود. برای اولین بار محمود دولت‌آبادی را از نزدیک می‌دیدم و این دیدار برایم خیلی ارزشمند بود. دو سال بعد هم به اتفاق همسرم و دخترم به تماشایش رفتیم و ایستادیم و فقط تماشایش کردیم، این آقای نویسنده را، این زیبای وطن را.

ساده‌نویسی از مشخصه‌های مهم شعر تواست، چطور شد به این ویژگی دست یافتی؟

من فکر می‌کنم همه چیز این جهان ساده است. این ماییم که گاهی زندگی را دشوار می‌کنیم. گاهی آدم‌ها فکر می‌کنند تنها چیزهای به ظاهر پیچیده عمیق‌اند و این باعث گمراهی‌شان می‌شود. مثلا آثار نیچه ساده است و در عین سادگی، پارادوکسیکال است و عمیق. حافظ، سعدی، بیدل، شاملو، اخوان، فروغ، پل الوار، یانیس، پاز و... فهم آثار کدام یک از اینها دشوار است؟ ما را به حیرت وامی‌دارند؛ اما پیچیده نیستند. من از پیچیده‌نویسی به ساده‌نویسی رسیدم، حتما هم باید همین طور می‌بود. ساده نوشتن بسیار سخت‌تر است. چه طور می‌شود گزارش یک اتفاق یا یک منظره را داد و به شعر رسید بی‌آنکه ترفند و کلک مثلا شاعرانه‌ای در کار باشد. منظورم همان ترفندهایی است که بعضی شاعران بلدند. شعر را به ظاهر پیچیده می‌کنند و مثلا عمیق جلوه می‌دهند و مخاطب را در فضاهای کاملا انتزاعی و دور از دسترس رها می‌کنند. اما من می‌گویم بدون این ترفندها هم می‌شود به شعر ناب رسید و خود واقعی شعر را معرفی کرد که به جوهره پنهان زندگی نزدیک است. می‌شود رسید؛ اما سخت و شعر خوب گفتن سخت است.

بازتاب زندگی در شعر تو بسیار پررنگ است. چقدر بین شعر و زندگی شخصی‌ات رابطه برقرار است؟

خب طبیعی است شعر باید از زندگی نشات بگیرد. همان‌طور که زندگی می‌کنیم باید حرف بزنیم، خیلی ساده و صریح و رو راست. از زندگی باید خود زندگی را روایت کرد تلخ و دشوار و گاهی هم البته کمی شیرین در سرزمین ما یعنی درست همان‌طور که هست.

هر چند ما گاهی زیادی نیمه خالی لیوان را می‌بینیم و در شعر زیادی آه و ناله سر می‌دهیم و این هم خودش یک جور دروغ گفتن است؛ یعنی روایتی سالم از یک زندگی نیست به هر حال ما شاعران بعضی وقت‌ها امید را به کل فراموش می‌کنیم آن هم درست در زمانی که مردم نیازمند اندکی امیدند. من مارگوت بیکل را از این حیث که در آثارش امید به وفور یافت می‌شود، خیلی می‌پسندم.

چند سال است که شعر ایران فضای آرام و دور از جنجالی را پشت سر می‌گذارد. تجربه‌های شاعران در این دوره کم کم مورد استقبال مخاطبان قرار گرفته. به‌عنوان یک شاعر وضعیت شعر امروز ایران را چطور می‌بینی؟

در این سال‌ها شعر نهایتا حرکت کم و بیش خوبی را داشته و به هر حال به سمت شعر شدن به معنای واقعی بیشتر رفته و از اداهایی که مرسوم بود، فاصله گرفته است؛ هر چند هنوز هم کم و بیش از بعضی تصنع‌ها را کاملا تهی نشده ولی باز هم جای امیدواری است.

شعر این سال‌ها بیشتر به اعصاب جامعه نزدیک است و بیشتر از پیش می‌تواند همراه و تسکین‌دهنده باشد؛ چرا که مردم ما به شدت نیازمند تسکین‌اند. نیازمند چیزی که با آنها از درِ آشتی درآید؛ چراکه شعر در این چند دهه زیاد هم با مردم رو راست نبوده است و به دغدغه‌های آنها نپرداخته‌ یا لااقل با زبان آنها سخن نگفته است. بگذارید مثالی بزنم، چرا باید کتاب ده جلدی «کلیدر» و کتاب «جای خالی سلوچ» با آن حجم وسیع‌شان به چاپ دهم و پانزدهم برسد و این همه مورد پسند خاص و عام واقع شود. تنها یک دلیل می‌تواند داشته باشد. اینکه اثر با مردم صادق است با هر زبان و تکنیکی که می‌خواهد باشد. بعضی شاعران سالی یک مجموعه شعر چاپ می‌کنند، من نمی‌دانم زندگی و تجربه‌ها و آموخته‌ها کی فرصت آن را پیدا می‌کند تا در درون آنها ته‌نشین شود. آخر شاعر چطور می‌تواند چیزی بگوید بی‌آنکه آن را زیسته باشد. این همه جلسه‌ها و همایش هم از شعر یک هنر دم دستی ساخته و آن را از ساحت واقعی خودش دور کرده است. با این همه در این چند سال اخیر فکر می‌کنم شعر یک جورهایی از سردرگمی البته تا حدودی بیرون آمده و شاید تنها دلیلش این باشد که از دروغ گفتن خسته است.

الان در دهه هشتاد خیلی از شاعران معاصر به ساده‌نویسی گرایش پیدا کرده‌اند. فکر می‌کنی مسیر شعر همین گونه طی شود؟ البته ناگفته نماند که خیلی‌ها مخالف این جریانند و ساده‌نویسی را نوعی ابتذال می‌دانند.

طبیعی است که باید همین‌طور طی شود؛ یعنی در فضا و زمانی که ما داریم زندگی می‌کنیم شعر می‌تواند رسالتی پررنگ‌تر از جاهای دیگر داشته باشد. ما در شعر نمی‌توانیم به مردم بسته‌های معماگونه تحویل دهیم. اصلا از این هم که بگذریم شعر در کجای جهان پیچیده است؟ اصلا شعر پیچیده یعنی چه؟ بیشتر شاعران از سر ناتوانی شعرهای به ظاهر پیچیده می‌گویند، آنها می‌خواهند به اصطلاح لاپوشانی کنند که مثلا عیب کار دیده نشود؛ اما با این ترفندها کلمه به شعر نزدیک نمی‌شود باید آن اتفاق بیفتد باید ناخودآگاه، آگاهانه هدایت شود، باید «آن» واقعی در شعر باشد؛ البته می‌تواند این سوال دوباره مطرح شود که «آن» و اتفاق و ناخودآگاهی که باید آگاهانه هدایت شود یعنی چه؟ که من اصلا توان جواب دادن به این پرسش همیشگی را ندارم، مثل تعریف شعر است که دست آخر هم راهی به دهی نخواهد برد. انگار بهتر است همه صداها باشند نهایتا این مردم‌اند که سره را از ناسره تمییز می‌دهند؛ اما چیزی که نگران‌کننده است این برداشت وحشتناک سطحی است که گاهی بعضی‌ها از ساده‌نویسی دارند ساده‌نویسی را با سطحی‌نویسی اشتباه می‌گیرند. خیلی جالب است! مثلا شعر نابی که در همان نگاه اول با آن ارتباط برقرار می‌کنیم و تحت تاثیرمان قرار می‌دهد و اصلا هم پیچیده نیست، حتما نباید

شعر خوبی باشد.

یک شعر خوب تمام پیچیدگی‌ها را در خود حل می‌کند و در خود به ساده‌ترین شکل برگزار می‌شود. تقریبا همه کسانی که به اصطلاحِ ساده‌نویسی خرده می‌گیرند فکر می‌کنم زبان را خوب نمی‌شناسند و از عدم درک یک زیبایی‌شناسی دقیق رنج می‌برند و البته این دوستان چقدر خوب تئوری می‌نویسند.

من معتقدم شعری درخشان است که کشف و شهود در آن موج بزند. این ویژگی در شعر تو هم به شدت دیده می‌شود. بد نیست کمی درباره‌اش حرف بزنی.

من گاهی به زبان بیشتر از هر فکر و موضوع دیگری اعتقاد پیدا می‌کنم، گاهی که زبان خیلی مرموز و زیرپوستی حرکت می‌کند و بی‌آنکه دلیلی واضح و شاعرانه پشتش باشد؛ عالی برگزار می‌شود و حتی گاهی هیچ موضوع مشخصی را القا نمی‌کند. وقتی زبان به این مرحله از کارکرد می‌رسد شیفته‌اش می‌شوم. من به این کارکرد ناب می‌گویم «کشف» کشفی که در هاله‌ای از شهود پناه گرفته است و فکر نمی‌کنم در شعرهای من از این تعریفی که دادم زیاد یافت شود. در شعر امروز کشف و شهود به معنای واقعی خیلی کم دست می‌دهد و این برمی‌گردد به شاعر. امروز کمتر شاعری هست که آموخته‌ها و نبوغش را در دنیای نیمه مدرن ما با نجابت یک انزوا کامل کند. همه می‌خواهند خیلی زود مطرح شوند و انگار هیچ کس چراغ خاموشی را دوست ندارد.

برخلاف کتاب «یک بسته سیگار در تبعید» در کتاب تازه‌ات بیشتر به شعر کوتاه گرایش پیدا کرده‌ای .دلیل خاصی دارد؟

راستش آن چنان گرایشی ندارم؛ یعنی اصلا بهش فکر نمی‌کنم در ضمن شعرهای من زیاد هم کوتاه نیستند. شعرهایی در قد و قواره یک صفحه و گاهی بیشتر، برعکس این روزها خیلی دوست دارم منظومه بنویسم حتی نقطه ورودش را هم پیدا کرده‌ام.

و اما شعرهای من که چرا به قول شما کوتاهند، شاید به این مساله برگردد که در سال‌هایی که گذشت زیاد کنجکاو این قضیه نبود‌ه‌ام و الان هم نیستم. اصولا این برایم یک مهم نیست؛ بیشتر خود شعر برایم مهم است. ولی شاید در شعرهای نسبتا کوتاه بیشتر بشود به ریتم زندگی امروز نزدیک شد. وقتی همه چیز این جهان خلاصه شده است و آدمی حتی آب‌ها و بادها را مهار می‌کند و آنها را در چارت‌های مشخص در اختیار خود قرار می‌دهد دیگر چه جای طول و تفصیل است؛ ولی از این حرف‌ها گذشته این روزها عجیب حس و حال منظومه سرودن دارم.

انگار شعر در شهرستان‌ها بیشتر جنب و جوش دارد تا در پایتخت. شاعران شهرستانی فعال تر به نظر می‌رسند.

لابد چون بیشتر فرصت این را دارد که به خلوت خود سری بزند. از جنب و جوش‌های ظاهری و زودگذر دور باشد و همین مساله او را از خیلی جهات مصون نگه می‌دارد. شعر در پایتخت خیلی زود دستخوش بادها و موج‌ها می‌شود، البته این را هم نادیده نگیریم که به شدت هم می‌تواند تاثیرگذار باشد. حالا چه خوب چه بد. به هر حال شعر در شهرستان به گمان من نجیب‌تر است و بی‌سروصداتر و باز این می‌تواند هم خوب باشد و هم نه، به نظرم این مساله خیلی خیلی کلی است.