درباره مکاتب فکری آزادی
دموکراسی حاصل اشتباه حاکمان
یکی از بزرگترین چالشها برای علوم سیاسی، تبیین چگونگی ایجاد این شرایط است. دو مکتب فکری اصلی وجود دارد، اما هر دو آنها پرسشها را بیپاسخ گذاشتند. یک دیدگاه تغییرات سیاسی را به علل عمیق تاریخی نسبت میدهد. بهنظر کارل مارکس، نیرویمحرکه توسعه اقتصادی است. با پیشرفت فناوری تولید، یک طبقه بالا میرود و طبقه دیگر سقوط کند. دموکراسی زمانی پیروز میشود که بورژوازی قدرت را از اشراف ضعیفشده سلب کند. طی دهههای 1950 و 1960، «نظریهپردازان نوسازی» مانند سیمور مارتین لیپست، این ایده را احیا کردند که پیشرفت اقتصادی به تغییرات سیاسی میانجامد. دیگران تاکید مارکس بر انقلابهای طبقاتی را تکرار کردند، یا مثل او، دموکراسی را با بورژوازی روبه رشد مرتبط میدانستند. بهنظر روزنامهنگاران دموکراسی در میدانهای اصلی پایتخت متولد میشود، زمانیکه «مردم» با انقلاب «مخملی»، «رنگی» یا «فیسبوکی» شورش میکنند.
اما اگر توسعه اقتصادی کلید دموکراسیسازی است، چرا برخی کشورها، مانند هند، دموکراتیک شدهاند و در عینحال فقیر و کشاورزی هستند، درحالیکه برخی دیگر، مانند سنگاپور، ثروتمند شدند اما اقتدارگرا باقیماندهاند؟ روشن است هیچ آستانه درآمدی نداریم که در آن دولت آزاد بهطور خودکار ظاهر شود و اگر نیرویمحرکه دموکراسی انقلاب است، چرا نخبگان خودکامه آمدنش را نمیبینند تا بر اساس آن واکنش نشاندهند؟ حتی اگر آنها نتوانند برتری خود را حفظ کنند، چرا با گروههای نوظهور بر سر برخی منافع سازش نکنند بهجای منتظر ماندن تا به زبالهدان تاریخ انداخته شوند؟ چرا قبل از ازدستدادن همه قدرت، دیگران را در بخشی از قدرت سهیم نکنیم؟
مکتب فکری دوم از همینجا شروع میشود. در این دیدگاه، حاکمان را نیروهای مقاومتناپذیر از بین نمیبرند، حاکمان دموکراسی را انتخاب میکنند چون فکر میکنند این کار به نفع آنهاست. آنها به چند دلیل این را فکر میکنند. شاید برای جلوگیری از انقلابی که هم قدرت و هم ثروت را از آنها میگیرد،تن به اصلاحات دهند. خودکامگانی که با تهدیدهای نظامی خارجی روبهرو هستند ممکن است به مردان حقرای بدهند تا آنها را برای دفاع از کشور برانگیزند، یا، اگر حاکمان به چند جناح تقسیم شوند، یکی از آنها بادادن حقرای به حامیان بالقوهاش، جناح دیگر را دور بزند. در واقع، میتوان دلایل بسیاری آورد که یک گروه حاکم عمدا بخشی از قدرت خود را واگذار کند. مجلات علوم سیاسی پر از ایدههایی در این راستا هستند که اغلبشان مدلهای انتزاعی و نظریه بازی دارند. دموکراسی نقطه تعادلی این مدلهاست؛ یک نتیجه در زمانیکه همه بازیگران بهترین استراتژیهای خود را دربرابر استراتژیهای دیگران انتخاب کنند. هر دو رویکرد جذابیتهای علمی بالایی دارند. در یکی، دموکراسی برآیند نیروهای قدرتمند تاریخی است. در دیگری، یک انتخاب منطقی است که از فرضیههای با دقت بالای ریاضی بهدست میآید. در هر دو تصور میشود تبیین علوم اجتماعی باید منطقی، تاثیرگذار و جدی باشد. اما آیا درست هم هستند؟ اگر دموکراسی برآیند خودکار عوامل ساختاری عمیق نباشد چه؟ اگر حتی نتیجه محاسبات خودخواهانه نباشد چه؟ اگر در عوض، حاصل لغزش و خطای خودکامگان باشد چه؟
حدود 10سالپیش تمام رخدادهای دموکراسی از سال1800 تاکنون را بررسی کردم (بسته به نوع تعریف، 51 تا 183 مورد وجود دارد.) با پیگیری منابع مختلف با قاطعیت میگویم واقعیت آنطور که این سناریوها نشان میدهند، روشن و مرتب نبود. هدفم این بود که دقیقا آنچه در هر رخداد دیده شد را مشخص کنم و ببینم جزئیات تا چه حد با استدلالهای اصلی دانشمندان علوم سیاسی مطابقت دارد. چند مورد که خیلی خوب میدانستم- مانند فروپاشی شوروی در اواخر دهه1980 و اوایل 1990- نه به انقلابی اجتنابناپذیر و نه فرآیند خوب برنامهریزیشده و منطقی شباهت نداشتند. آنها به خامدستی مغشوش و اشتباهات پیدرپی شباهت داشتند.
من با ورود به قلمرو مورخان، هیچ کار کاملا جدیدی از نظر دانشمندان علوم سیاسی انجام ندادم. رویکردهای «کیفی»- شامل تفسیر موارد منفرد یا مقایسههای محدود- همیشه بهعنوان بدیل روشهای «کمی» که از آمار برای بازجویی از مجموعه دادههای بزرگ استفاده میکنند، برای برخی خیلی جذابیت دارد. این روزها «روشهای ترکیبی» که عناصر هر دو را ترکیب میکنند، خیلی مد شدهاست. البته، مورخان همیشه درباره چگونگی تفسیر هر مورد خاص اتفاقنظر ندارند و بازکردن سوابق ممکن است دشوار باشد. تاریخنویسان نظرات سیاسی و جهانبینی خاص خود را دارند. نشریات نیز خوانندگان خاصی را هدفگیری میکنند. خاطرات و مصاحبهها هم با خطر توجیه و خودتحریفی مواجهند و درحالیکه دفتر خاطرات خصوصی کمتر به نویسنده خود خدمت میکنند، شاید به کشف حقیقت کمک کنند. برای هر مورد، از منابع متعدد استفاده کردم و اغلب سرنخهای پیشنهادی خود مطالب را دنبال کردم. یک دستیار پژوهشی نمونهای تصادفی از کارهای من را کنترل کرد، میزان توافق ما بالا بود. من خلاصهای از هر رخداد را جمعآوری کردم و دنبال پیامدهای قابلمشاهده نظریههای مختلف انتخاب تعمدی دموکراسیسازی بودم. آیا گذار سیاسی بهدنبال اعتراضات، اعتصابات، یا سایر اقدامات تودهای رخداد؟ بر سر چه مسائلی؟ آیا دموکراسیسازی در زمان جنگ، جنگ داخلی یا تهدید جدید اتفاق افتاد؟ آیا اصلاحطلبان فکر میکردند شهروندان بهتازگی حقرای یافته به آنها رای میدهند؟ هرچه بیشتر بررسی میکردم، حدسیاتم قویتر میشد. مواردی بود که با هریک از دلایل منطقی که از ادبیات موضوع استخراج کردهبودم، مطابقت بالایی داشت، اما خیلی زیاد نبودند.
البته تاریخ کمبود انقلاب ندارد که برخی به حکومتهای آزادتر منجر شدهاند. در مناسبتهای گوناگون، قیام مردمی دیکتاتور را سرنگون و راه را برای مشارکت گستردهتر باز کرد. در برخی از این موارد، فکرکردن به اقداماتی که حاکم میتوانست انجام دهد که او را نجات دهد دشوار است، درحالیکه بحران بزرگ دهه1930 اقتصاد اکوادور را نابود کرد، اعتراضات و اعتصابات گسترده، مارتینز رئیسجمهور با تقلب انتخابشده را مجبور به استعفا کرد که به انتخابات غیرعادی آزاد انجامید. (سوسو زدن دموکراسی کوتاه بود: جانشین مارتینز پس از اعلام دیکتاتوری توسط ارتش برکنار شد.)
مواردی نیز هست که بهنظر انتخابهای غیراجباری و حسابشده بودند. این استدلال که فرادستان برای جلوگیری از انقلاب، قدرت را تقسیم میکنند، با لغو آپارتاید توسط دکلرک، رئیسجمهور آفریقایجنوبی در سال1994 مطابقت دارد. در آن مقطع، ترس از ناآرامی عامل محرک قوی بود. تصمیم جووانی جولیتی؛ نخستوزیر ایتالیا، برای گسترش حقرای در سال1912 عامل جنگ را نشان میدهد، چون او سربازان وظیفه را برای تسخیر مستعمرات در لیبی میفرستاد؛ «محرومکردن آنها از حقرای ناممکن بود.» در آمریکا، قوانین رأیگیری اغلب بهدلیل رقابت حزبی شکل گرفتهاست. پس بله، دموکراسی گاهی از انقلابهای گریزناپذیر یا تصمیمات دوراندیشانه حاکمان بیرون میآید. با اینحال از نمای نزدیک، این تبیینها بسیار کمتر از آنچه انتظار میرفت قدرتمند بهنظر میرسند. هر دو اغلب با واقعیات تاریخی درتضادند؛ در واقع وقتی موارد را مرتب کردم، کمتر از یکسوم بهنظر میرسیدبا هریک از استدلالهای انتخاب دوراندیشانه مطابقت دارند و فقط در تعداد معدودی از رخدادها، حاکمان بهرغم اتخاذ تصمیمهای بهینه، با خیزشهای تودهای ازبینرفتند و در بیشتر موارد- تا سهچهارم دفعات- تغییر به دلیل اشتباه حاکم رخ میدهد.
بسیاری از انقلابها اجتنابناپذیر نیستند. بیشتر دفعات حاکمان خیلی ساده دچار اشتباه محاسباتی میشوند. در سال1848، پس از هجوم اوباش پاریسی به کاخ تویلری، لوئی فیلیپ اول پادشاه فرانسه مجبور شد سبیلهای خود را بزند و با لباس مبدل به انگلستان بگریزد، سپس دولت موقت، انتخابات با حقرای تقریبا همگانی برگزار کرد. وضعیتی که اجتنابناپذیر بود؛ در واقع فشارها فقط پس از ممنوعیت دولتی ضیافتی که مخالفان تدارک دیدند بالا گرفت و سپس نیروهای دولتی دهها معترض را به ضرب گلوله کشتند، فشارها به اعتراضات خیابانی تبدیل شد. با گسترش شورش، آدولف تیر که لوئی فیلیپ برای تشکیل دولت جدید منصوب کردهبود، از پادشاه التماس کرد که اصلاحاتی را در حقرای تصویب کند که حقرای را از حدود نیمدرصد به فقط هشتدهمدرصد جمعیت افزایش میداد و احتمالا آرامش را به خیابانها بازمیگرداند. حتی اصلاحطلبانی که ضیافتشان ممنوع شدهبود فقط یکدرصد میخواستند! با این حال، پادشاه کاملا امتناع کرد. انقلاب همه را غافلگیر کرد. الکسیس دو توکویل که در دولت موقت خدمت میکرد، بعدها نوشت؛ که شنیده بود هر سه مشاور نزدیک لوئی فیلیپ این وقایع را «تصادف محض» توصیف میکردند. توکویل نوشت؛ «به همان اندازه که انقلابیون از پیروزیشان شگفتزده شدند، شکستخوردگان نیز از شکستشان تعجب کردند.» بسیاری از انقلابها نهتنها اجتنابپذیر بهنظر میرسند، بلکه بهندرت شبیه دستبهدستشدن باتوم از یک طبقه به طبقه دیگر هستند.
مارتینز اکوادوری سرنگون شد، نه چون نماینده طبقه خاصی بود، بلکه چون سعی داشت بهقدرت دیکتاتوری برسد. پس از 1848، خود مارکس مجبور شد برای تبیین ویژگی طبقاتی وقایع فرانسه، تفکر خلاقانه زیادی به خرج دهد و مقاله هجدهمین برومر لوئی بناپارت تلاشی درخشان برای نجات نظریهاش دربرابر حمله واقعیت پیچیده بود. درباره روایتهای انتخاب دوراندیشانه، آنها گاهی مناسبند، اما اغلب شبیه تجدیدنظرهای پس از وقوع بهنظر میرسند که معقولبودن سطحیشان زمانیکه شواهد عمیقتر را میکاویم، از بین میرود. این استدلال که حاکمان دموکراسی را برای اطمینان از بازتوزیع درآمد در آینده به نفع جمعیت فقرا انتخاب میکنند تا جلوی انقلاب را بگیرند، درنظر بگیرید؛ نظریهای که دارون عجماوغلو و جیمز رابینسون در کتاب تاثیرگذار «ریشههای اقتصادی دیکتاتوری و دموکراسی» ارائه کردند. سازگار با این نظریه، متوجه شدم روایتهای بسیج مردمی را در حداقل 75درصد موارد دموکراسیسازی ذکر کردند. تا اینجا خیلی خوب است، اما آیا این بسیج مردمی مقامات مستقر را به سازش میکشاند؟ تقریبا در نصف این 75درصد موارد، حاکمان، مانند لوئی فیلیپ، حاضر به معامله با معترضان نشدند و توسط آنها سرنگون شدند. جانشینان آنها بودند که به مردم آزادی دادند. در بیش از 20درصد از گذارهای سیاسی با بسیج مردمی، اعتراضها نه بر سر بازتوزیع منابع، بلکه بر سر مسائلی مانند شکست نظامی، تقلب در انتخابات، یا هویت قومی بود. حتی هنگام وقوع نارضایتی بر سر بازتوزیع، معترضان دموکراتیک همیشه چیزی بیشتر از آن نمیخواستند.
گاهی اوقات معترضان شهروندان طبقه متوسط بودند که از مصادرههای یک دیکتاتور چپی خشمگین بودند. وقتی همه عناصر کلیدی استدلال را درنظر بگیریم، کمتر از 10درصد از دموکراسیسازیها با این نظریه منطبق هستند. حاکمان کشورها بهجای اینکه بهینهیابهای منطقی باشد، بیشتر سرگردان و گیج بهنظر میرسیدند و در هنگام اغتشاش اشتباه میکردند. به قول توکویل، لوئی فیلیپ شبیه مردی بود که شب هنگام با زلزله از خواب پرید و «قبل از اینکه بفهمد به زمین زده شد.» یا نوآوریهای سیاسی میخائیل گورباچف در سال1990 که وقتی روزنامهنگاری از او پرسید؛آیا در حال حرکت به چپ یا راست هستید، او اعتراف کرد که «داخل دایرهای دارم میچرخم.»
«تاریکی احساس میشود» عبارتی منسوب به لرد دربی در توصیف قانون اصلاحات 1867 بنجامین دیزرائیلی است که برای نخستینبار بخشی از طبقه کارگر را صاحب حقرای میکرد. مورخان دموکراسی مدام به این تصویر باز میگردند که در روایتهای مربوط به استقبال بیسمارک از حقرای همگانی مردان در سال1871 و اصلاحات وارثان فرانسیسکو فرانکو در اسپانیای دهه1970 دیده میشود. جولیتی ایتالیایی در سال1912 «پرشی در تاریکی» انجام داد، درحالیکه مقامات لهستان پس از جنگجهانی اول «جهشی به تاریکی» کردند. در روایتهای معاصر، کوتهبینی و اشتباه محاسباتی آشکارتر از برنامهریزی دقیق است. حتی زمانیکه حاکمان غیرمنتظره از قدرت کنار نرفتند، اغلب به سمت اصلاحات میرفتند، چون خود را در محاصره حرکتهای قبلی خود میدیدند. دموکراسی در نتیجهاشتباهات آنها پدیدار شد؛ درواقع در اکثریت قریببهاتفاق موارد تاریخی، شواهد با سناریویی مطابقت دارد که آن را «دموکراسی حاصل اشتباه حاکمان» مینامم. منظورم از اشتباه، انتخاب غیربهینه است. اولویت اصلی حاکمان معمولا ماندن در قدرت است. اگر اقدامی 20درصد احتمال دارد رژیمی را نجات دهد و دیگری فقط 10درصد، انتخاب دوم معمولا اشتباه خواهد بود. همه انتخابهای با نتایج نامطلوب واجد شرایط نیستند، با این حال قمار باخت شاید پیش از وقوع بهینه باشد، همچنین وقتی همه گزینهها بد هستند، انتخاب «شَر کمتر» اشتباه نیست. در مثال بالا، بهترین گزینه فقط 20درصد شانس موفقیت دارد، شانس جذابی نیست، اما بهتر از جایگزینش است. البته برخی حاکمان چیزی بالاتر از بقای سیاسی در اولویتدارند، مثلا پرهیز از خونریزی. اگر چنین حاکمانی این هدف را به قیمت احتمال بقا دنبال کنند، این انتخابی حسابشدهاست، نه اشتباه.
«دموکراسیسازی حاصل اشتباه حاکمان» هنگامی اتفاق میافتد که کشوری در نتیجه یک یا چند اشتباه حاکمان مستبد آن، دموکراتیک شود. البته هر انتخابی که حاکم میکند نباید نابهینه باشد. این تنها یک اقدام مهم در زنجیره اقدامات است. همچنین لازم نیست آن اقدام آخرین باشد. یک دیکتاتور ضعیف ممکن است کاملا عقلانی تصمیم بگیرد وکنارهگیری کند، شبیه شطرنجبازی که میبیند راهی برای جلوگیری از ماتشدن ندارد، کنار میکشد. پرسش این است که آیا اشتباهات پیشین دیکتاتور او را با شکست مواجه کرده است؟ نیازی به گفتن نیست که هر اشتباهی از سوی حاکم مستقر منجر به دموکراسی نمیشود. حتی آنهایی که باعث سقوط دیکتاتور میشوند، گاهی خودکامه دیگری ایجاد میکنند. اینجا، آن عوامل عمیق تاریخی مطرح میشود. اشتباهات فقط هنگامی به دولت آزاد مردمی میانجامد که شرایط زیربنایی- توسعه اقتصادی یا شرایط مطلوب جهانی- وجود داشتهباشد.
انواع خاصی از اشتباهات مکرر ظاهر میشوند. تعداد کمی از آنها شامل کاربرد نادرست سیاست چماق و هویج برای مهار اعتراضات است. قضاوت درباره ترکیب ابزارها متناسب با یک بستر خاص بسیار سخت است. اگر امتیازدهی به مخالفان قدرت دهد که حتی قدرت بیشتری را مطالبه کنند، حاکمان ممکن است در نهایت به «شیب لغزنده» هدایت شوند. ژنرال ابراهیم عبود سودان فکر میکرد که اجازهدادن به بحثهای دانشگاهی در سال1964 به دانشجوها اجازه میدهد خشمشان فروکش کند. چند هفته بعد، او شهروندی شد که در بازار خرید میکرد، با این حال ندادن برخی امتیازات بهمعنای از دستدادن فرصتها برای تفرقه و تسخیر است، همانطور که لوئی فیلیپ به سختی آنرا آموخت. سرکوب میتواند برای بازدارندگی بسیار ضعیف باشد یا بیش از حد و غیرهدفمند که واکنشهای منفی را برانگیزد.
در دیگر موارد، دیکتاتورها روابط درون رژیم خود را بد مدیریت میکنند، ازخودبیگانگی بیرویه نیروهای مسلح یا سرویسهای امنیتی، دشمنی با متحدانی مانند بازرگانان یا کلیسا، یا قدرتدادن به ماموران مخفی غیروفادار، سپس اشتباهاتی هست که از غرور برمیخیزد. تعداد شگفتانگیزی از حاکمان مستبد، تبلیغات خود را باور میکنند و انتخابات را برگزار میکنند که نشان میدهند مردمی نیستند و ناتوان از اینکه حتی آرای مخالف را مدیریت کنند. ژنرال آگوستو پینوشه شیلی وقتی در همهپرسی درباره آینده رژیمش شکست خورد «متحیر و خشمگین شد.» گزارشگران ثبت میکنند او همکارانش را «خائن و دروغگو» خطاب کرده و اذیت و آزار میکرد. (برعکس، برخی آنقدر آشکارا تقلب میکنند که باعث ناآرامی میشود. سایر قربانیان غرور- مانند ژنرال آرژانتینی لئوپولدو گالتیری- جنگهای قابلاجتنابی را آغاز میکنند که در آن شکست میخورند. چگونه مطمئن هستم که این اعمال از منطق خاصی پیروی نمیکند، عقلانی نیست؟ برخی موارد قطعا پیچیده بودند و هفتهها طول کشید و اغلب به پاسخهایی منجر شد که من برچسب «اطمینان پایین» میدهم، اما خیلیها سخت نبودند.
در اواخر سال1989 هنگام سقوط دومینووار حکومتها در سراسر اروپایشرقی، نیکولای چائوشسکو، دیکتاتور خودشیفته رومانی، گردهمایی برگزار کرد که تلویزیون ملی آن را در سراسر کشور پخش کرد. در میانه سخنرانی او، تشویقها به هوکردن تبدیل شد و رومانیاییها حالتی از ترس را بر چهره او مشاهده کردند. چند روز بعد، فیلمهای اعدام او پخش شد. چیزهای زیادی در مورد سقوط رژیم او مطرح است، اما چائوشسکو مجبور به پخش زنده نبود، یا تصمیم ژان کلود دووالیه در هائیتی برای پخش تلویزیونی «جشن» مجلل همسرش را درنظر بگیرید، تصمیمی که او مطمئنا هنگام شروع شورشها از آن پشیمان شد. گاهی اوقات خود حاکم بعدها به اشتباهات خود اعتراف میکند. ژنرال کنعان اورن ترکیه پس از از دستدادن قدرت گفت: «ما اشتباه کردیم.» گورباچف هنگامی که درباره گامهای نادرست خود در سال2011 سوالپیچ شد، پنج مورد را برشمرد. اطرافیان اغلب به حاکمان هشدار میدهند که اشتباه میکنند و خواستار تغییر مسیر هستند. آنها شاید اشتباه کنند، اما جایگزینهای پیشنهادیشان شایسته بررسی هستند. در موارد دیگر، کاملا واضح است که حاکم اطلاعات ناقص یا نادرست داشتهاست. برخی با کودتا سرنگون میشوند که میتوانستند با اندکی هشدار قبلی از آن جلوگیری کنند. دیگران، مانند خوزه کانترای پانامایی، گارد خود را رها کردند و ترور شدند که معمولا انتخابی دوراندیشانه نیست. هیچ روایت تاریخی از تفسیرهای نادرست مصون نیست، اما اطمینان به نتیجهگیریهای من بادرصد بالای اشتباهاتی که حاکمان مرتکب شدند تقویت میشود. بسیاری از آنها اشتباهات دنبالهدار بودند. درمیان کسانی که حداقل یک اشتباه مرتکب شدهاند، حدود 75درصد دو اشتباه یا بیشتر و 40درصد سه اشتباه یا بیشتر مرتکب شدند. حتی اگر در جزئیات متعدد اشتباه کرده باشم، معنیداری اشتباهات هنوز باقی است.
تمام این گشتوگذار در تاریخ نشاندهنده دیدگاه متفاوتی از چگونگی گسترش دموکراسی در سراسر جهان است. عوامل زمینهای مانند توسعه اقتصادی هنوز تبیین میکنند که آیا کشور آماده جهش به سمت دموکراسی است یا خیر. (در کشورهای فقیرتر، اشتباهات دیکتاتورها به احتمال زیاد باعث دیکتاتوری دیگری میشود.) اما محرکهای تعیینکننده زمان دقیق وقوع تغییر، تصادفیتر و خاصتر از آن چیزی هستند که معمولا تصور میشود. از این منظر، تاریخ هم کمتر قابلپیشبینی و هم جالبتر میشود. نیروهای ساختاری عمیقا اهمیت دارند، اما هوسهای نمایش انسانی نیز مهمند. هنگامی که نقش اشتباهات را در این حوزه میبینیم، سایر جنبههای تاریخ نیز کمتر منظم بهنظر میرسند. بسیاری از همین خطاها- غرور، لغزش و قضاوت نادرست مردم- در فروپاشی دموکراسی خود را نشان میدهند. همچنین اشتباهات در اصلاح نظام انتخاباتی که اغلب منجر به شکست حزب اصلاحکننده در صندوقهای رای میشود و در گسترش جهانی معاهدات حقوقبشر که دیکتاتورهای مختلف امضا کردند و بعدها بابت نقضش محاکمه شدند، ظاهر میشود. میخواهم پاسخی به برخی همکاران خود بدهم که نسبت به روش من بدبین هستند و در برابرش مقاومت میکنند. یک دیدگاه، کاملا رایج، این است که معرفی غیرعقلانی بودن، تبیین رفتار را خیلی آسان میکند. همیشه میتوان یک اقدام عجیب را غیرعقلانی خواند و چون غیرعقلانیبودن به سختی درون چارچوب پیشبینی جای میگیرد، تکذیب چنین ادعاهایی دشوار است. بازی با کارت غیرعقلانی بهمعنای انکار انضباط تحلیلی است که تبیینهای عقلانی را قدرتمند میکند.
به نظرم این برداشت اشتباه است؛ در واقع تبیین یک عمل بهعنوان غیرعقلانی آسان نیست، چون ابتدا باید مشخص کرد انتخاب عقلانی در شرایط موجود چه بودهاست، سپس باید بهدنبال شواهد تاریخی در مورد شرایط ذهنی بازیگر بود. باید کار قیاسی انجام داد که یک شخص هنگام انتخاب عقلانی انجام میدهد بهعلاوه بسیاری کارهای تجربی. دشواری ورود به ذهن بازیگر باعث میشود برخی این رویکرد را بهعنوان غیرممکن کاملا رد کنند، اما این واقعیت را نادیده میگیرند که تقریبا تمام علوم اجتماعی شامل برخی نظریههای ذهنی است. مورخان این کار را همیشه انجام میدهند. سخت است، اما ناممکن نیست.
یکی از راههای اجتناب از دشواریهای بررسی روانشناسی فردی، تمرکز بر تصویر (بسیار) بزرگ است. در حوزههایی مانند اقتصاد کلان، میتوان جزئیات را دور ریخت و ویژگیهای نوظهور سیستم را که تعاملات بازیگران بیشماری ایجاد میکند، کشف کرد. هنگامی که بازیکنان زیادی هرکدام خطاهای تصادفی انجام میدهند که یکدیگر را جبران میکنند، میتوان با خیال راحت آنها را نادیده گرفت. بهطور مشابه، چرا نگران اشتباهات فردی باشیم اگر آربیتراژورها انگیزههایی برای «اصلاح» آنها دارند، از قیمتدهندگان غیرعقلانی سود میبرند و در این فرآیند بازار مجددا به تعادل میرسد؟
متاسفانه این نکات در اینجا کمکی نمیکند. هنگامی که نتایج تاریخی به اقدامات فردی چند حاکم محدود میشود، میانگینگیری یا آربیتراژکردن خطاها وجود ندارد. آنها ویژگی تحلیل تاریخی هستند، نه باگی در سیستم. ایراد دوم درباره تاکید بر اشتباهات این است که لازم است فرد به موارد خلافواقع فکر کند، مسیری که بهینه بوده اما طی نشدهاست. البته نمیتوان آنچه را اتفاقنیفتاده را مشاهده کرد. برخی به این ایده چسبیدهاند که ما میتوانیم تاریخ را منحصرا برحسب مشاهدات، بدون درنظرگرفتن جهانهای جایگزین توضیح دهیم، اما موارد خلافواقع در طرز فکر دانشمندان علوم اجتماعی درباره علیت این روزها واردشدهاند؛ بدون اینکه ادعایی در مورد اینکه چه چیزی باعث شدهاست. دانشمندان اینک بهجای انکار خلافواقعها، به ارزیابی کیفیت آنها میپردازند. معقولترینشان آنهایی هستند که حداقل خود را به «بازنویسی» تاریخ ملزم میکنند. این مشکل به شکل انتزاعی شاید طاقتفرسا بهنظر برسد، اما نیاز بهکار عجیبی نیست تا چائوشسکو را تصور کنیم که پس از گردهمایی مجوز پخش آن را صادر کند. انتقاد دیگر این است که رویداد تاریخی مهمی مانند دموکراسیسازی باید علت مهمی داشتهباشد، نه اینکه ناشی از یک اشتباه باشد. روایتهای رضایتبخش باعث میشود در دنیا کمتر احساس پوچی کنیم. تمرکز بر تصادفات «هنجار گزارشکردن تاریخ به شکل داستانی خوب، دقیقا با تمام جزئیات مربوطه درنظر گرفته شود» را نقض میکند. در نهایت، خطر شغلی مورخ وجود دارد، «سوگیری پسینی» که باعث میشود آنچه؛ در واقع اتفاقافتاده اجتنابناپذیر بهنظر برسد. اشتباهات، بهجز در تراژدیهای یونانی، معمولا قابلاجتناب هستند. همه این تمایلات ما را وامیدارد تا روایتهای تاریخی مربوط به عدمقطعیت، بیمعنایی و تصادفیبودن که زندگی واقعی را القا میکنند، منکر شویم.