از قدیم‌الایام همین‌طور بود، سالی یکی دو بار می‌آمد قزوین و این مدت بودنش در شهر را در خانه‌ پسران و دخترانش می‌گذراند و عشق می‌کردم وقتی پدربزرگ می‌آمد به خانه‌مان. این آخری‌ها مصمم بودم هر طور شده، تمام خاطراتش را از زبانش بکشم بیرون. خاطراتی که از نمدمالی‌اش داشت تا خاطراتی که از چاربداری‌اش داشت. خیلی دوست داشتم از روزهایی بگوید که با قاطر می‌کوبیدند تا از رودبارالموت بیایند به اشکورات و رحیم‌آباد و رودسر و خرید بکنند و بعد دوباره بکوبند توی بیابان تا برگردند به خانه؛ با لاقه‌ای برنج و مایحتاج اهل خانه. حتی خیلی دوست داشتم درباره‌ پدربزرگ‌مان بگوید که رضاشاه، عمامه‌اش را برداشته و عرقچین سرش گذاشته بوده و مثل باقی اهالی چاربداری می‌کرده و وقتی می‌رسند به زیار، اهالی که می‌فهمند سواددار آدم است، نگهش می‌دارند یک چند سالی به معلمی.

این آخری‌ها پدربزرگ خودش به حرف آمده بود و بار آخر به زبان آمد که: پسر! تی ضبطه چی ببی؟ بیار ته ره حرف بزنم، نواران ره پر بکنی.

و تازه آماده شده بودم به پر کردن نوارها که رفت. آوردندش قزوین و به شش ماه نکشیده، بال زد و رفت؛ قصه شد انگار لابه‌لای قصه‌هایی که نگفته بود. از روز تشییع جنازه‌اش تا همین الان که نزدیک به چهارده سال می‌گذرد، هیچ‌وقت به قبرستان چوبیندر سر نزده‌ام اما همیشه در قصه‌هایم قدم می‌زند و با هم گپ می‌زنیم؛ با هم خیالات می‌بندیم به جان روزگار. یکی دو ماه بعدش بود که به همت «علی دهباشی» مدیر توانمند مجله «بخارا» در مجموعه‌ «شب‌های بخارا»، شبی برگزار شد به مناسبت تجدیدچاپ کتاب «عزیز و نگار» که چند سال قبل‌ترش در طالقان و الموت و اشکورات، خانه‌به‌خانه دنبال این قصه دویده و نشسته بودم و نشر ققنوس منتشرش کرده بود. یکی از سخنرانان آن شب، خانمی بود به نام «مه‌جبین مهاجر» که وسط حرف‌هایش اسم کسی را برد که اولین بار اسمش به گوشم می‌خورد؛ عبدالرحمان عمادی.  فضای هیجانی آن شب و شب‌های بعد، و اصلا این نام رفت در پس ذهنم و دیگر نشنیدم‌اش. تا چند ماه بعدترش که آمده بودم به روستای ملکوت املش؛ برای فیلمبرداری مراسم نوروزبل. آقای «جکتاجی» اسم کسی را بردند که نام رسم نوروزبل به گواه گزارش‌هایش زنده مانده؛ عبدالرحمان عمادی. بعد مراسم رفته بودم با آقایان جکتاجی و پورهادی و هوشنگ عباسی گفت‌وگو کنم که از آقای جکتاجی پرسیدم: لابه‌لای صحبت‌هایتان از عبدالرحمان عمادی صحبت کردید، ایشون کجا زندگی می‌کنند؟

گفتند: تهران، ونک، برج گارنی.

شوکه شدم. تازه از روزنامه‌نگاری استعفا داده بودم آن روزها، و قسم خورده بودم دیگر پا به هیچ روزنامه‌ای نگذارم. ونک مسیر بین خانه و آخرین روزنامه‌ای بود که چند سال آخر روزنامه‌نگاری‌ام، به آنجا می‌رفتم. شماره استاد عمادی را از آقای جکتاجی گرفتم. همان روزی که برگشتم تهران، زنگ زدم به آقای دهباشی. گفتم: شما کسی به اسم عبدالرحمان عمادی می‌شناسید؟ سکوتی کرد و گفت: می‌شود مگر در حوزه‌ ایرانشناسی و مردم‌شناسی و تحقیق کار بکنی و اسم عبدالرحمان عمادی را نشنیده باشی؟ خجالت کشیدم. زنگ زدم به آقای عمادی. روزنامه‌نگاری به آدم این جرات را می‌دهد که نگذارد صدایش بلرزد که اگر بلرزی، باخته‌ای از آغاز.

- سلام استاد عمادی.

نمی‌دانم منتظر ماندم یا نماندم و شروع کردم درباره‌ فیلم کوتاهی گفتم که دارم می سازم و دوست دارم مزاحم شما هم بشوم و درباره‌ نوروزبل صحبت کنید. فکر نمی‌کردم قبول کند. تیری انداختم در تاریکی، اما مهربان گفتند: آدرس مرا یادداشت کنید.

امروز بعدازظهر منتظرتان خواهم بود.

و نفهمیدم چطور زمان را کشتم تا برسم به ساعت چهار بعدازظهر.

سه چهار ساعت ایشان از بن کلمه‌ نوروزبل، و مردم دیلم و دیلمان و دیلمستان بزرگ و مرد و خدای جنگ و جنگاوری و... چنان گفتند که از اینکه یک دیلمی هستم، در پوست خودم نمی‌گنجیدم. باورم نمی‌شد. آن مرد گمشده‌ای باشد که همیشه در خیالاتم دنبالش بودم. وعجیب‌تر این که گفت «خاندان ما عمادی‌ها از همان ولایت شما آمده‌اند به پرمکوه؛ از سیمیار و تلاتر و میلک.»

آخ که چه کیفی می‌کردم وقتی می‌دیدم نام زادگاهم را می‌داند؛ میلک.اصلا یادم رفته بود به بهانه‌ ساختن فیلم نوروزبل، دارم درباره مردم سرزمین‌ام تحقیق می‌کنم. احساس کردم روی پیش‌بام خانه پدربزرگم نشسته‌ام در روستای میلک در رودبار و الموت، و این مرد، این دانامرد باسواد، آمده و دارد خودم و خاندان و اقوام و مردم سرزمینم ایران را برایم معرفی می‌کند. چند روز بعد هم شهره‌خانم همسرشان زنگ زدند که بیایید استاد باهاتون کار دارند. و شدم محرم مقالات منتشرشده و منتشر‌نشده استاد عمادی از آن تاریخ تا امروز. نشر آموت مجوز داشت اما انگیزه نداشت، هدف نداشت و با آمدن استاد عمادی، به بهانه انتشار پنج کتاب از استاد شروع به کار کرد و تا این لحظه اگر زنده مانده، به نفس حق مردی بوده که کلمه‌های مرده را زنده می‌کرد.