سینما؛ معلق در برزخ میان «هنر» و «صنعت»
علی‌اکبر نوری برای برخی سوال‌ها که غالبا درون‌مایه فلسفی دارند، هیچ‌گاه جوابی قطعی یافت نخواهد شد.
در جواب «خوشبختی چیست؟» کتاب‌ها نوشته و سخن‌ها رانده شده است؛ اما هنوز هم معنا و مفهوم خوشبختی، مساله بزرگ بشریت است و به احتمال قوی خواهد بود. این عدم قطعیت در جواب، باعث پاک شدن، یا به فراموشی سپردن اصل مساله نخواهد شد، بلکه سبب بیشتر شدن بحث‌ها حول و حوش آن موضوع می‌شود و این همان چیزی است که موضوع فلسفه قرار می‌گیرد: جواب دادن به سوال‌هایی که همواره موضوعیت خود را حفظ می‌کنند، اما هیچ‌گاه نمی‌توان برایشان جواب قطعی یافت.
سوال بر سر آنکه سینما، هنر است یا صنعت، شاید فلسفی نباشد، اما از جهت جواب، همانند جواب سوال‌های فلسفی است. شاید درهم‌تنیدگی موضوع سینما با مسائل روزمره زندگی و به خصوص رابطه آن با اقتصاد را بتوان عامل این عدم قطعیت در تعیین جایگاه واقعی و قطعی سینما دانست. پیش از بحث درباره اقتصاد سینما و تبعات آن شایسته است نگاهی به خود سینما داشته باشیم:

هنر هفتم
سینما پس از موسیقی، نقاشی، نویسندگی، شاعری، پیکر تراشی و تئاتر از یک طرف تجلی تمام هنرهای قدیم و از سوی دیگر نماد قرن بیستم و شکوفایی تمدن بشری است. امروزه تنها سینما نیست که برای تهیه مواد خام خود نیازمند به‌کارگیری سایر هنرها و علوم است، بلکه وابستگی سایر هنرها به سینما به عنوان محملی که در آن توان ظهور و بروز شایسته می‌یابند، سینما را در جایگاهی شاخص قرار داده است.
از آن هنگام که بشر بر پرده نقره‌ای، مُثُلی از خویشتن یافت، مسحور جذبه مفتون‌ساز سینما شد؛ جذبه‌ای که با وجود رشد سریع تکنولوژی آنقدر قدرتمند است که گستره‌ای وسیع از آدمیان را واله و شیدای خویش کرده است.
سالن سینما تاریک می‌شود و آن‌گاه توهم بر پرده نقش می‌بندد، توهمی که با واقعیت جا زده می‌شود. انگار این جا زدن واقعیت، در بازه زمانی نمایش فیلم ما را بسیار خوش می‌آید. غافل از آنکه ناخودآگاه‌مان به شدت در حال جست‌وجوی نهان‌خانه درون ماست. شاید ساعت‌ها از تمام شدن فیلم بگذرد تا بفهمیم آنکه بر پرده سینما شایسته مجازات می‌دانستیم، خودمان هستیم و این همان کارکرد روانشناسانه و اجتماعی سینما است که شورآفرین است. به راستی کدامین موعظه تا این قدر توانا است؟!
توان بالقوه سینما در ظهور اندیشه‌های فلسفی، فیلمسازان را در جایگاه هنرمند-اندیشمند معرفی می‌کند هر چند فلسفه همواره بر سر سینما در جهت غنای محتوایی منت خواهد گذاشت؛ اما به راستی کیست که امروزه منکر وام‌دار بودن فلسفه به سینما شود؟ قرنی که گذشت، قرن سینما است. تکامل تکنولوژی به آنجا رسید که بشر با دست مایه قرار دادن ماندگاری تصویر برای لحظه‌های کوتاه در مغز و استفاده از شیوه توهم‌زایی آن، توانست افکار، احساسات، ایده‌ها و ایدئولوژی‌های خویش را بروز دهد؛ کاری که تا قبل از آن به این شایستگی در هنر دیگری یافت نشده بود. آن‌گونه که «آیزنشتاین» کشف کرد، درک فیلم جایی درون مغز ما رخ می‌دهد و این ویژگی منحصر به فرد هنر هفتم است. در کنار این درک ذهنی، دریافت و هم‌افزایی احساسی، عاطفی گروهی که با یکدیگر به تماشای فیلم نشسته‌اند، سالن‌های سینما را به میعادگاه عاشقان تصاویر متحرک تبدیل کرده است. سالن‌هایی که با وجود نمایشگرها و سینماهای خانگی با کیفیت، لپ‌تاپب، تبلت، تلویزیون، گوشی‌های همراه و رایانه‌های شخصی، هنوز رونق خود را حفظ کرده‌اند و این چیزی نیست جز جادوی پدیده‌ای به نام سینما.

اقتصاد سینما
اثر هنری (و به صورت خاص فیلم سینمایی) پدیده‌ای است حاصل نبوغ، مهارت، استادی و خلاقیت پدید آورنده‌ای به نام هنرمند. هنرمند-فیلم‌ساز با بهره‌گیری از دانش فیلم‌سازی، تجربه، قریحه و ابزار (تکنولوژی) دست به کار آفرینش هنری می‌زند و در این آفرینش گروهی او را همراهی می‌کنند؛ آفرینشی که ظهور پرتوی از ذات بزرگ‌ترین خالق و آفریننده است.
هنرمند و گروه هنری همراهش در جریان این آفرینش هنری وقت و عمر خویش را به عنوان بالاترین سرمایه معنوی به کار می‌گیرند. سرمایه مادی نیز صرف می‌شود تا آنچه شایسته است به تولید درآید. بدیهی است که در قبال صرف این سرمایه‌های مادی و معنوی، علاوه بر تولید اثری هنری، باید امور زندگی افراد سهیم در تولید آن نیز (مانند سایر صنوف) بگذرد. برای این گذران زندگی به ناچار آفرینش هنری در قالب کالا باید عرضه شود. لاجرم آن هنگام که صحبت از کالا به میان آمد، معادلات عرضه و تقاضا است که فروش کالای هنری را تعیین می‌کند. از یک طرف فیلم‌ساز باید سلیقه مخاطب را برای فروش در نظر بگیرد و از سوی دیگر باید به اصول هنری‌اش وفادار بماند شاید اگر هنرمند و گروه هنری همراهش نیازمندی مادی نداشتند، می‌توانستیم به ظهور هنر ناب امیدوار باشیم؛ اما اقتضای زندگی دنیایی ما آن است که هیچ کمالی را در حد اوج خویش درک نکنیم به ناچار هنرمند ما از قله ناب هنر پایین می‌آید و سلیقه مخاطب را برای تولید اثرش در نظر می‌گیرد و از الزامات بازار رقابت تبعیت می‌کند، بازار مقصد را شناسایی کرده و با میل مخاطب، به تولید محصول هنری- صنعتی اقدام می‌کند. دیگر او علاوه بر هنرمند- اندیشمند به یک صنعتگر بازاری نیز تبدیل شده است.
چالش بزرگ اما در یافتن گرانیگاه میان صنعت و هنر است. هنرمند ما از قله هنر ناب، فاصله گرفته، اما نباید سیر افول اثرش تا باج دادن محض به مخاطب ادامه پیدا کند. پرتگاهی که او را به سمت «تجارت خالص» پیش می‌برد؛ مردابی که در آن از هنر تنها به صورت ابزاری در جهت سود مادی بهره‌برداری می‌شود و خلاقیت و آفرینش تنها وسیله‌ای برای تضمین برگشت سرمایه خواهد بود.
سینمای هالیوود به عنوان نماد صنعت سینما، هم‌اکنون با اسلوب‌هایی از پیش تعیین‌شده و به کارگیری کیفیت، در حد اعلای خود (شاخصه سینمای هالیوود) برگشت سرمایه را تضمین می‌کند. صنعتی که در آن هزینه‌های گاه هنگفت سرمایه‌گذارانی که تنها دغدغه سود دارند، اجازه کمترین ریسکی نمی‌دهد و در این میان رابطه بین تولیدکننده و مخاطب، دور باطل باج دادن را طی می‌کند. مخاطبی که می‌خواهد شاد و سرخوش از سینما خارج شود و بر پرده آن قهرمان‌هایی را ببیند که همگی وظیفه اسطوره‌سازی آمریکایی در دنیای نوین بر عهده می‌گیرند (البته نقش سیاسی حاکمیت آمریکایی را نیز نمی‌توان در این قهرمان‌سازی‌ها نادیده گرفت). در طرف دیگر ماجرا، تولیدکننده‌ای وجود دارد که برای کیفیت آثارش بسیار هزینه کرده و تمام سعی‌اش راضی نگه داشتن مخاطب است. در این میان تنها هنر سینما به تاراج رفته است. البته به هیچ عنوان از آثار به شدت هنری و قابل اعتنای سینمای هالیوود نمی‌توان چشم پوشید؛ اما آنچه گفته شد بیان کلیتی بود که در آن استثنا کم نیست!
۱۸۰ درجه آن طرف‌تر هنر نابی را در نظر بگیرید که مخاطبانش از شمار انگشتان دست فراتر نمی‌رود و تنها منفعتش افاده‌های روشنفکری است. از این قسم فیلم‌ها در مملکت خودمان کم نمونه نداریم!
یافتن نقطه تعادل میان هنر و صنعت، نجات‌بخش هنر سینماست. نقطه اعتدالی که در آن تا حدودی رضایتمندی مخاطب برای حفظ گیشه و به تَبَع آن حفظ هنر- صنعت سینما در نظر گرفته می‌شود و از طرف دیگر سلیقه هنری مخاطب گام به گام ارتقا می‌یابد. در چنین شرایطی می‌توان به بقای فیلم‌های هنری و البته با مخاطب امیدوار بود؛ فیلمی که علاوه بر لحاظ کردن شاخص‌های هنری، نیازهای مخاطب را نیز در نظر می‌گیرد.
سینمای هنری اروپا، آن‌گونه که در سیر تحولش نشان داده، همواره جلوه‌گر نحله‌های فکری و سبک‌های هنری گوناگون بوده است. در اروپا بر خلاف آمریکا، به سینما به شکل «ابزاری» (چه از لحاظ اقتصادی و چه از لحاظ سیاسی) نگاه نشده و این به تولیدکنندگان فیلم با توجه به سطح کیفی مخاطبان (شاخصه سینمای اروپا) قدرت خطر برای تجربه‌های مختلف را داده است. مخاطب اروپایی به دنبال آن نیست که داستان حتما «خوب تمام شود» به دنبال آن است که فیلم حرفی برای گفتن داشته باشد. برای فیلم‌های اروپایی آن‌قدر هزینه‌های میلیون دلاری نمی‌شود، تا دست و دل تهیه کننده برای تجربه‌های نو و آفرینندگی خلاق بلرزد.

نمونه‌ای خاص به نام سینمای ایرانی
در سال‌های قبل از انقلاب اسلامی سال ۵۷، سینمای ایران نفس‌های آخر را می‌کشید. هزینه‌های تولید برای آثاری که با نام فیلمفارسی شناخته می‌شد آنقدر در برابر هزینه‌های واردات و نمایش فیلم‌های غربی گزاف بود که جایی برای عرض اندام باقی نمی‌گذاشت. پس از انقلاب و با شرایط جدید و به واسطه تغییر سیاست‌های حاکمیت، جان دیگری در پیکر سینما دمیده شد. دولت سینما را ابزاری برای اشاعه ایدئولوژی و ارزش‌های انقلاب می‌دید و در این راستا شروع به حمایت از فیلمسازان کرد.
بسیاری از نخبگان سینمای ایران حاصل همان دوره حمایتی هستند؛ حمایتی که باید به تدریج از میان رابطه عرضه و تقاضا زدوده می‌شد تا سینما بتواند روی پای خود سوار شود؛ امری که به واسطه حمایت‌های غلط و عموما با توجیه «بسط ارزش‌ها»، سینمای ایران را به موجودی وابسته بدل ساخت. فیلمساز ایرانی، به جای تمرکز بر «مخاطب»، برای «دولت» فیلم می‌ساخت (و می‌سازد) و این‌گونه بود که به تدریج «صنعت سینما» به فراموشی سپرده شد. هنری وابسته که در آن نه جلب رضایت مخاطب، بلکه رضایت مدیران دولتی یا داوران جشنواره‌های غربی هدف گرفته شد. گاه در سایه همین حمایت‌های دولتی فیلم‌هایی پرهزینه و با مخاطب اندک ساخته شدند و از مدیر‌ان سینمایی نیز برای ساخت و حمایت ویژه از آنها بازخواست نشد.
شرایط کنونی سینمای ایران دست کمی از شرایط قبل انقلاب ندارد. صنعت و هنری که هم اینک معتاد حمایت‌های دولتی است، دستاورد سیاست‌های سینمایی سال‌های اخیر است. حاصلش فیلمسازانی است که به جای جلب رضایت مخاطب، به صورت سفارشی و با جرح و تعدیل‌های نهادهای حمایتی (فارابی، حوزه هنری، شهرداری و...) فیلم تولید می‌کنند و در نهایت آن کس در این بازی برگ برنده را در دست دارد که از رانت بیشتری در نزدیکی با نهادهای حمایتی بهره می‌برد. در این شرایط، انحلال «خانه سینما» تیر خلاص بر پیکر سینمای نیمه‌دولتی ایرانی بود.
در پایان، به نظر نگارنده، تن نیمه‌جان سینمای امروز ایران نیازمند انقلابی است که در آن فیلمساز و دولت، صنعت سینما را به عنوان بستر عرضه و تقاضای کالای هنری سینما به رسمیت بشناسند. در چنین فضایی با توزیع امکانات دولتی به صورت یکسان وبدون در نظر گرفتن علقه‌های سیاسی- عاطفی می‌توان به بهبود حال سینما امیدوار بود. جان گرفتن این سینما، با شاخصه‌هایی که از مولف بودن در خود دارد، نوید سینمایی هنری- صنعتی از جنس اروپایی‌اش را می‌دهد.
اما در صورت ادامه واسطه‌گری دولتی در فرآیند عرضه و تقاضا و عدم احساس نیاز فیلمسازی که از جانب دولت حمایت می‌شود به مخاطب و به تبع آن عدم استقلال سینمای ایران، باید شاهد جان کندن تدریجی آن بود؛ امری که صحبت درباره‌اش با آن همه خاطرات و افتخارات جانکاه است.