دیوانگی!

سریما نازاریان

هری به ندرت موفق می‌شد شب‌ها بیش از ۵ ساعت بخوابد. به عنوان مدیر عامل سازمان پیرس این هزینه‌ای بود که برای اداره این سازمان چند ملیتی رو به گسترش می‌پرداخت. تنها در ماه گذشته او به بسیاری از شعب سازمان در اقصی نقاط دنیا سر زده بود و‌امشب تنها برای یک شب به لندن برگشته بود. در حالی که به شدت نیاز به خواب داشت به رختخواب رفت. یک ساعت بعد موبایلش زنگ زد. در حالی که فحش می‌داد گوشی را برداشت و شنید: «سلام، من کارل هستم. اینجا مشکلی پیش‌ آمده است.» کارل یکی از مدیران سازمان و یکی از صمیمی‌ترین دوستانش بود. «می‌دانم که احتمالا بیدارت کرده‌ام و از این بابت متاسفم. ولی من دارم مشتی ایمیل‌های مزخرف از کاترینا دریافت می‌کنم.»

کاترینا، جوان‌ترین مشاور سازمان بود. نه سال پیش زمانی که دانشجوی سال اول در آکسفورد بود به عنوان کارآموز به سازمان آمده بود. از آن زمان جایش را به عنوان یک مشاور جوان و بسیار باهوش در سازمان باز کرده بود. به نظر هری، او چیزی بیشتر از یک ستاره بود. در سازمانی که به سمت عملیات و بودجه متمایل است، او به تنهایی توانسته بود رفتار سازمانی را جا بیندازد و اینچنین بود که حالا در سن ۲۷ سالگی او به عنوان جوان‌ترین شریک سازمان شناخته می‌شد.

هری گفت: «ایمیل‌ها راجع به چیست؟»

«مشکل همین جاست. اکثرا چرند هستند. یکی از آنها راجع به حل نکردن فرضیه ریمن است، حالا اینکه خود آن فرضیه چیست را من نمی‌دانم. یکی دیگر یک متن چهار صفحه‌ای راجع به برخورد بدی است که با زنان در سازمان‌ها می‌شود. کاترینا دیوانه شده است. اگر هر کدام از این نامه‌ها به بیرون درز پیدا کند، بد می‌شود. ما باید به سرعت کاری بکنیم.»

این آخرین چیزی بود که هری می‌خواست بشنود. «من فردا دارم به ‌آمستردام پرواز می‌کنم و بعدش هم با کارولین جلسه دارم. من برای این وقت ندارم. تو با او دوست صمیمی‌هستی. با او حرف بزن ببین مشکلش چیست و به او بگو چند روز به مرخصی برود. من آخر هفته به برلین بر می‌گردم و خودم شخصا با او صحبت می‌کنم.»

مواجهه

ساعت ۳:۳۰ صبح به وقت برلین کاترینا بیدار بود. او روزها بود که بیدار بود. از زمانی که نامزدش او را ترک کرده بود ولی کاترینا ناراحت نبود. او می‌دانست که باید در این شرایط خودش را جمع کند و راهش را ادامه دهد.

کاترینا حمام کرد و همان ساعت به سمت محل کارش حرکت کرد. ساعت ۴:۲۲ به محل کارش رسید. عجیب بود. این ساعت دقیقا زمان تولدش بود. به سمت دفتر کارش در طبقه نهم حرکت کرد و از درهای شیشه‌ای عبور کرد.

کامپیوترش را روشن و شروع به نوشتن کرد. کلمات و ایده‌ها از ذهنش جریان داشتند. راجع به اینکه احساسات مردم چگونه روی انتخاب‌های اقتصادیشان تاثیر می‌گذارد. احساس می‌کرد که کلماتش دنیا را عوض خواهند کرد.

آنقدر روی نوشتن تمرکز کرده بود که در ساعت ۷:۳۰ زمانی که رولاند که مدیر واحد برلین و مدیر ارشد کاترین بود وارد دفترش شد متوجه آمدن او نشد. معمولا رولاند و کاترینا همدیگر را نمی‌دیدند. شاید به این دلیل که رولاند بیشتر در سیاست‌های سازمان کار می‌کرد و این موضوع چیزی بود که کاترین برای آن ذره‌ای ارزش قائل نبود. یا شاید هم این موضوع به این نکته ربط داشت که رولاند تنها به واقعیت‌ها اهمیت می‌داد و مسائل رفتاری به نظرش هیچ اهمیتی نداشتند. کاترین معمولا با رولاند بسیار مودبانه برخورد می‌کرد. ولی‌امروز شرایط فرق می‌کرد. «اینجا چه می‌خواهی؟»

«می‌خواستم ببینم روی چه چیزی کار می‌کنی. یک هفته است که ناراحت به نظر می‌رسی و می‌خواستم ببینم آیا می‌توانم کمکت کنم؟»

کاترینا با صدای بلند خندید و گفت: «تو به من کمک کنی؟ من به کمک تو احتیاج ندارم. تو آدم متوسطی هستی.»

رولاند جا خورد و قبل از جواب دادن کمی ‌مکث کرد. «من نمی‌دانم که موضوع چیست ولی این نوع رفتار را قبول نمی‌کنم. اگر به رفتارت ادامه دهی، مسلما به یک شریک بدل نخواهی شد.»

«واقعا؟ اگر مرد بودم هم طرز رفتارم مهم بود؟»

رولاند به سمت در حرکت کرد و یک لحظه نگران شد که شاید کاترینا به او حمله کند. در حالی که با خودش حرف می‌زد گفت: «ما اینجا مشکل بزرگی داریم.»

آگاهی

بعد از دعوا با رولاند کاترینا دفتر را ترک کرد و به منزل رفت تا آنجا به نوشتن ادامه دهد. بعد از یک ساعت ناگهان احساس کرد ذهنش باز شده است. می‌دانست باید چه کار کند؟ این نقشه‌ای بود که باید با یک نفر در میان می‌گذاشت و آن یک نفر جوزه دوستش بود. او به دفترش زنگ زد و قرار شد ساعت ۱ برای نهار همدیگر را در رستورانی ببینند.

آن دو معمولا برای نهار همدیگر را می‌دیدند و درباره تحولات دنیای کاری صحبت می‌کردند. جوزه که مردی ۵۹ ساله بود، مدیرعامل بزرگ‌ترین زنجیره تامین خرده فروشی در اروپا بود. در سی سال گذشته او توانسته بود یک سازمان خانوادگی را به یک زنجیره تامین بین‌المللی تبدیل کند و خودش هم یک میلیاردر شود. او مشتری کاترینا نبود. رولاند با او رابطه داشت.

زمانی که کاترینا به رستوران رسید، جوزه آنجا منتظرش بود. آنها نوشیدنی سفارش دادند و شروع به صحبت‌های متفرقه کردند. پس از مدتی کاترینا گفت: «موضوعی هست که من به آن زیاد فکر کرده‌ام. تو می‌توانی سازمانت را با مشاوره روانپزشکی دادن به بازیکنان ماهرت متحول کنی.»

جوزه گیج شده بود. «هی، آرام‌تر، راجع به چی داری حرف می‌زنی؟»

«جوزه تو باید سریع‌تر گوش کنی. من راجع به از دست دادن روانشناسی حرف می‌زنم. نه راجع به محتویات انبارها. من راجع به مشکلاتی آنقدر جدی حرف می‌زنم که شاید پس از مدتی دیگر نتوان با هیچ چیز آنها را جبران کرد. آدم‌های باهوش، نیاز به روانشناسانی دارند که به آنها کمک کنند. در غیر این صورت نمی‌توانند روی کارشان تمرکز کنند.»

جوزه شروع به خندیدن کرد. «کاترینا، این مسخره‌ترین ایده‌ای است که تا کنون شنیده‌ام. خرده فروش‌ها به روانشناس نیاز ندارند.»

کاترینا به گریه افتاد. جوزه که از این حرکت کاترینا گیج شده بود گفت: «ببین کاترینا من زیاد اهل روانشناسی نیستم. این چه کاری است که می‌کنی؟ تو می‌خندی، بعد گریه می‌کنی و ناگهان راجع به یک برنامه روانشناسی صحبت می‌کنی. داری با من شوخی می‌کنی؟»

«فراموش کن. در هر حال این چیزی نبود که می‌خواستم با تو راجع به آن صحبت کنم. موضوع مهم تری هست.» ناگهان دوباره اخلاق کاترینا عوض شد و با دقت به جوزه نگاه کرد.

«من دارم همه جا علامت‌هایی می‌بینم. دوازده سپتامبر تولد من است و در همین روز جان و جکی کندی عروسی کردند و سپس کندی به برلین آمد و من هم یک برلینی هستم. برای اولین‌بار در عمرم حس می‌کنم ارتباطات زیرین همه چیز را می‌بینم.»

جوزه اصلا نمی‌فهمید کاترینا راجع به چه چیزی حرف می‌زند. پس گفت: «فکر می‌کنم اگر دنبال آگاهی بگردی آن را پیدا می‌کنی. ولی اینهایی که تو گفتی تنها چند اتفاق بی‌ربط هستند.»

صدای کاترینا شروع به لرزیدن کرد و گفت: «من اینها را از خودم در نمی‌آورم. من دارم این پیام‌ها را دریافت می‌کنم. نمی‌توانم این را اثبات کنم ولی فکر می‌کنم که خدا دنیا را با دادن یک حرف به آنها خلق کرد.»

جوزه داشت احساس می‌کرد که اینجا مشکلی وجود دارد. «با دادن چه حرفی؟»

«احتمالا من! یا شاید هم تو! تو هدیه خدا به زمین هستی.» و ناگهان شروع به خندیدن کرد.

جوزه دست کاترینا را گرفت و گفت: «به نظرم وقت آن است که به خانه بروی.»

آخر دنیا

کاترینا نمی‌دانست که بعد از نهارش با جوزه چگونه به خانه رسید. حواس او در میان چیز‌های واقعی و غیر واقعی در رفت و آمد بود و او قادر به پیدا کردن هیچ چیز نبود. در اتاق نشیمن تلویزیون روشن بود. کاترینا به پیغام‌گیر تلفنش گوش می‌داد. کارل شش بار زنگ زده بود و از کاترینا خواسته بود که به محض رسیدن به خانه با او تماس بگیرد. رولاند هم یک پیغام عصبانی گذاشته بود و گفته بود که جوزه به او گفته که کاترینا به نظرش قاطی کرده است. کاترینا تلفن را از پریز کشید. الان آمادگی مواجهه با هیچ کس را نداشت.

روی مبل دراز کشید و به اخبار گوش کرد. دوباره ۱۱ فلسطینی کشته شده بودند و کلی جنایت و جنگ دیگر در دنیا اتفاق افتاده بود. ناگهان احساس کرد که دنیا دارد به پایان می‌رسد و از این موضوع به شدت

ترسید.

احساس کرد که باید این موضوع را به هری اطلاع دهد. پس از منشی هری فکس جایی که او آنجا بود را گرفت و نامه‌ای با این مضمون نوشت که هری من می‌دانم که تو احتمالا تا حالا داستان من و رونالد را شنیده‌ای. در هر حال زمانی که در سازمان‌ها افراد ستاره‌ای مثل من زیر دست آدم‌های احمقی مثل رولاند کار می‌کنند باید هم انتظار چنین مسائلی را داشت.

ولی این موضوع الان اهمیت ندارد. من دارم علائمی‌مبنی بر تمام شدن دنیا دریافت می‌کنم. خواهش می‌کنم به من گوش کن. دنیا دارد به پایان می‌رسد و من و تو باید همدیگر را ببینیم.

سپس این نامه را سه بار برای هری فکس کرد تا مطمئن شود حتما به دست او می‌رسد. و سپس در حالی که احساس می‌کرد همه کاری که می‌توانست را انجام داده است، به رختخواب رفت.

روز قضاوت

صبح روز بعد در آمستردام هری فکس‌های کاترینا را دریافت کرد و ناگهان احساس کرد موضوع جدی تر از چیزی است که او فکرش را می‌کرد. زمانی را به خاطر آورد که رولاند گفته بود نمی‌خواهد کاترینا زیر دستش کار کند چرا که از او می‌ترسد. ولی کاترینا خیلی اصرار داشت که در برلین باشد و هری هم احساس کرده بود که او به اندازه‌ای قوی است که بتواند هر مشکلی را حل کند. ولی حالا او دیوانه شده بود و داشت به مشتریان بی‌احترامی ‌می‌کرد. رولاند می‌گفت باید او را اخراج کنند ولی در این صورت کاترینا می‌توانست از آنها شکایت کند. باید او را به بیمارستان می‌برد؟ چه باید می‌کرد؟

سوال: هری در مورد کاترینا چه باید بکند؟

منبع: HBR