بهترین اشتباه کسبوکار از زبان دیو رامسی
به بدهیهای خود پایان دهید
وقتی به ساختمان محل کار دیو رامسی وارد شدم، بوی کلوچه به دماغم خورد. این ساختمان میتوانست دفتر مرکزی شرکت حسابداری عمومی یا شرکت حقوقی باشد، اما یک کتابفروشی بود.
مترجم: فرهاد امیری
وقتی به ساختمان محل کار دیو رامسی وارد شدم، بوی کلوچه به دماغم خورد. این ساختمان میتوانست دفتر مرکزی شرکت حسابداری عمومی یا شرکت حقوقی باشد، اما یک کتابفروشی بود. داخل این ساختمان میتوانستی همه کتابهای دیو رامسی را ببینی و خوب، در کنار آنها دیویدیهای آموزشی رامسی و بازیهای کارتی او هم قرار داشتند. کتابها و دیویدیها و بازیها، همه با هم، به شما آموزش میدهند که چه طور پول خود را مدیریت کنید و زندگی مالی خودتان را سر و سامان بدهید. یک تلویزیون فلت بزرگ روی دیوار نصب شده بود و یکی از سخنرانیهای عمومی دیو را پخش میکرد. دیو در این سخنرانی میگفت چه طور از وضع بد اقتصادی و مالی گام به گام به سوی وضع خوب پیش برویم.
خانمی آنجا بود و از من پرسید: «چیزی میل میکنید برایتان بیاورم؟ همین یکی دو ساعت پیش چندتایی کلوچه پختم. کلوچه شکلاتی دوست دارید؟» وقتی به یاد آن ملاقات میافتم، به نظرم میرسد این خانم شبیه مادر دیو رامسی بود. اما اصلا مطمئن نیستم. داستان خود دیو رامسی هم جالب است، او زندگی محقری را در تنسی آغاز کرد و آن وقت کم کم به مردم کمک کرد از شر بدهیهایشان خلاص شوند و بعد سیر موفقیتهای خود را ادامه داد.
وقتی داشت مرا به دفتر کار خصوصی خودش راهنمایی میکرد، داخل گوشم گفت: «فکر کنم کاری که داری میکنی، عالی است، دلگرمکننده است، چون به نظر من آدمهای معمولی واقعا میتوانند پیشرفت کنند.»
بله، قضیه همین است. باید طرحهای مالی پیچیدهای را که متخصصان مالی وال استریت ابداع کردهاند و ثروتهای بیپایانی را براساس ریسکهای توزیعشده و چه میدانم، نقدینگی فلان فراهم میآورند، فراموش کرد. همه ما میدانیم این طرحها تا الان ما را به کجا رساندهاند! اما داستان دیو رامسی داستان دیگری است. داستان او داستانی است از قلب کشوری به نام آمریکا.
او میگوید: «آمریکا تنهایی جایی است که کاپیتالیسم را تقدیس کرده؛ آمریکا کاپیتالیسمی ساخته که با اخلاقیات پیوند دارد. و این تنها سیستمی است که میتواند به افراد اجازه دهد پیش بروند. سوسیالیسم به آدمهای عادی جای پیشرفت نمیدهد. کمونیسم که حتما نمیدهد. بنابراین دیگر مدلهای اقتصادی به آدمها اجازه ارتقا پیداکردن نمیدهند. آنچه به ارتقای افراد میانجامد، فرصت است. آدم باید فرصت پیدا کند و آن را به خوبی استفاده کند.»
همین فلسفه باعث شده است که بیش از یک میلیون آدم سر کلاسهای او بنشینند و از اول تا آخر به درسهایش گوش دهند. این کلاسها چنین سیری دارد: از سقوط مالی شخصی آغاز میشود، به کنترل پولی میرسد و اینکه چگونه از ترس طلبکارها شبها بیخواب نشوی و آن وقت، چه طور خودت را نجات بدهی و ارتقا پیدا کنی و اوضاعت روبه راه شود. دیو از همه اینها با خبر است. او میگوید:
«یک وقتهایی با خودت میگویی: دیگر هرگز از بانکدارها وام نمیگیرم. آن وقت دیگر هرگز کسی به خانههای ما زنگ نمیزند تا به زنم بگوید شوهرتان قسط وامهایشان را نداده. دیگر هرگز به خاطر بلاهت خودم به چنین فلاکتی نخواهم افتاد. هرگز، هرگز.»
آدم نمیتواند درسها و آموزههای دیورامسی را جعل کند، یا حرفهایی مثل حرفهای او بزند. اصالت داستانهای او و حرفهایش برای خوانندگان و بینندگان و شنوندگانش کاملا مشخص و آشنا است. او بیش از ۱۷ سال در رادیو هم حرف زده.
داستان او روایت کلاسیکی است از جدی گرفتن این آموزه: بیشترین درس را از اشتباهت بگیر. با این حال، درسگرفتن همیشه با سختی و دشواری همراه است. او میگوید:
«درد معلمی تمام و کمال است. هرگز درسهای او یادتان نمیرود. هرچه درد عمیقتر باشد، درسی که میگیری کاملتر است. بنابراین اشتباه اصلیترین نکته داستانهای ما است. همه داستانی از خودشان دارند. همین امر است که باعث میشود ما بتوانیم خوانندگان، شنوندگان و بینندگان خود را با یکدیگر مرتبط کنیم.»
و او همیشه خودش اعتراف کرده که دست به احمقانهترین کارهای مالی زده است و میداند پیامد چنین حماقتهایی چه قدر دردناک میتواند باشد.
در هر حال، اگرچه نمیتوان حرفهای رامسی را تقلید کرد و درسهای او را جعل کرد، اما خود او صرفا آدم متوسطی است. اینکه چهطور زندگی مالیات را جمع و جور کنی، یک چیز است و اینکه امپراتوری کسبوکار از دل این تکنیک دربیاوری، چیز دیگری. رامسی برنامههای رادیویی، شوهای تلویزیونی، کتاب، دیویدی، جلسات حضوری و بسیاری کارهای دیگر انجام میدهد. و میلیونر هم هست. اما او دوبار میلیونر شده! اولین باری که میلیونر شد، همه پولش را از دست داد، اما دومین بار یاد گرفت چهطور ثروتش را نگه دارد و حتی افزایش دهد. اما خوب، از اشتباه دفعه اول تنها به این خاطر جان سالم به در برد که به خوبی میتوانست معامله جوش دهد. خود او میگوید که آدمی است که تحمل شنیدن جواب نه را ندارد و دست کم، اگر کسی اصرار کند که به او نه بگوید، دعوایی راه خواهد انداخت. و همین کلهشقیاش باعث شد که بتواند کسب و کاری این چنینی برای خود بسازد.
او میگوید: «من در سرتاسر دنیا آدمهای موفق زیادی دیدهام. ورزشکارها، هنرمندها و آدمهایی که بروبیای زیادی دارند، کسانی که شهرتی برای خودشان دست و پا کردهاند، خلاصه، همه نوع آدم موفق. ما فکر میکنیم سیر موفقیت این آدمها خطی بوده است. یعنی آنها از نقطه A شروع کردهاند و به نقطه B رسیدهاند (مثل بالا رفتن از یک کوه). اما واقعیت این است که زندگی پر است از نقطههای شروع و نقطههای پایان، پر است از تغییر مسیر، تصحیح مسیر و چیزهایی از این دست. تا صدبار سرتان به سنگ نخورد، نمیدانید به کدام جهت بروید.»
داستان دیو رامسی نمونه بارز کسی است که بهترین استفاده را از خوردن سرش به سنگ برده! و کسبوکارش با بهترین اشتباهش آغاز شده است.
«همه کاری که انجام دادهایم، بر خطاها و اشتباهها سوار شده است. ما بالاخره فهمیدهایم که کوههای درخشان و پرزرق و برق موفقیت، بیشتر شبیه کپههای زباله هستند. تمام کاری که باید بکنیم، این است: به جای اینکه در کپه زباله دفن بشویم، روی آن بایستیم. تنها تفاوت بین آدم موفق و غیرموفق همین است. ما این طوری سازمان خودمان را پیش میبریم: اشتباه میکنیم و یاد میگیریم دیگر این اشتباه را نکنیم.»
بهترین اشتباه دیو رامسی از زبان خودش
از هیچ شروع کردم. بیست و دو سالم بود. ازدواج کردم، از دانشگاه بیرون آمدم و شروع کردم به خرید و فروش مسکن. پولدار شدم. نه خیلی، اما با استانداردهای تنسی واقعا آدم ثروتمندی شده بودم. ۴ میلیون دلار دارایی داشتم.
شروع کردیم به برداشتن سنگهای بزرگ. پول بسیار زیادی قرض گرفتم. خب، چون هم در جوشدادن معاملهها استعداد ذاتی داشتم و هم نمیتوانستم جواب «نه» را تحمل کنم! خلاصه، زیر انبوهی از قرض قرار گرفتم. آن سالها بیشباهت به همین چند سال پیش نبود که بانکدارها داشتند رسما پول بانکشان را بیرون داخل خیابان میریختند و آدمهای زیادی فقط بدهکار شدند!
نرخ بهره بالا بود اما داشت پایین میآمد. از ۱۷ درصد به ۱۱ تا ۱۲ درصد رسیده بود. عالی بود. بازار مسکن هم فوقالعاده بود. به همین خاطر میتوانستم به عنوان یک جوان جویای نام با لباس و ماشین شیک به بانک بروم، به آنها از معاملاتم بگویم و بخواهم پول بیشتری به من وام بدهند. و خب، این کار را هم کردم. وام بیشتری گرفتم و هر بانکی هم درخواستم را رد میکرد، سراغ بانک دیگری میرفتم، چون هر گوشه و کناری یک بانک وجود داشت.
بنابراین توانسته بودم در سرتاسر شهر با اعتباری که داشتم، بروم و وام بگیرم. مسخره بود، چون من جوانی ۲۶ یا ۲۷ ساله بودم و سه میلیون دلار زیر بدهی! چرا؟ چون چندسال در کسبوکار مسکن بودم و پول در آورده بودم و همه به من اعتماد میکردند. پس توانستم با بلاهت خودم به قیمتی گزاف خانهای شنی بسازم.
همان موقع بود که ریگان آمد و قوانین مالیاتی تغییر کرد. شکست پساندازها و وامها (S&L) آغاز شد. همان موقع یک بانک بزرگ، بانکی را که در تنسی با آن کار میکردم، خرید. مسوولان آن بانک بزرگ سراغ پروندهها رفتند و با خودشان گفتند: «خب، پسرکی ۲۶ ساله است که یک میلیون بدهی به ما دارد. قضیه چیست؟ چه خبر است؟» و ترسیدند. آن وقت سراغ من آمدند و گفتند پول ما را پس بده.
به من مهلتی ۹۰ تا ۱۰۰ روزه داده شد تا یک میلیون را جور کنم و بدهم. در بازار مسکن نمیتوانی ۹۰ روزه از این کارها بکنی. شاید میتوانستیم با مهلتی یکی دو ساله این کار را بکنیم اما با ۹۰ روز نه، اما من به خاطر خودسری خودم دچار چنین مخمصهای شده بودم. راه خروجی هم در کار نبود. دخلم آمده بود. خلاصه، سال ۱۹۸۶ آنها بدهیهای مرا به اجرا گذاشتند. دو سال تمام جنگیدیم و وقت خریدیم و بدهیها را به تدریج تسویه کردیم. سال قبلش درآمد من ۲۵۰ هزار دلار بود و سال بعد به ۶ هزار دلار رسید.
سرتاسر آن سال را به فروختن داراییهایم گذراندم تا بتوانم بدهیها را بدهم. بعد از آنکه قضیه تمام شد، تنها ۴۰۰ هزار دلار دارایی برایم مانده بودم؛ یعنی ظرف دو سال و نیم از سه میلیون دلار به ۴۰۰ هزار دلار رسیدم. با این حال، هنوز قضیه کاملا تمام نشده بود.
نمایندگان قانونی شرکت قرار بود روز جمعهای سر برسند و به معنای تحت اللفظی کلمه اثاث خانه مرا به جای بدهیهایم بردارند و ببرند. یک بدهی ۲۰ هزار دلاری مساله شده بود. اثاث من هم فقط ۱۵ هزار دلار میارزید و کفاف بدهیام را نمیداد. خلاصه، همه انرژیام را از دست داده بودم؛ بنابراین برای جلوگیری از اتفاق باید اعلام ورشکستگی میکردم تا برای جمعکردن اثاث خانهام نیایند. بله، این طور شد که ۲۶ سالگی میلیونر شدم و۲۸ سالگی ورشکسته.
میخواستم به زندگی برگردم، اما حوصلهاش را نداشتم. نشسته بودم و تقصیرها را به گردن زمین و زمان میانداختم. بانک مقصر است، کنگره مقصر است، ریگان مقصر است، همه مقصرند. خلاصه هیچ کار نمیکردم. اصلا احساس نمیکردم خودم مقصرم.
اما مدتی گذشت تا فهمیدم خطای اصلی را خودم مرتکب شدهام و دست آخر گفتم: «این منم که خانوادهام را به این روز انداختهام. تصمیمگیریهای من به چنین اوضاعی ختم شد.»
و اینجا بود که گفتم: «دیگر هرگز! و آن موقع بود که شروع کردم به جستوجوی این مساله: پول واقعا چهطور و کجا کار میکند، خوب کار میکند و آن وقت به حرفزدن به افراد مسن ثروتمند پرداختم. چیزهای مشترکی بین همه دریافتم و از عقل سلیم در این مورد بهره بردم؛ عقل سلیمی که در همه ثروتمندها مشترک بود.
یکی از چیزهایی که کشف کردم این بود: بدهی اصلا ایده خوبی نیست. به نظر من بدهی یکی از عواملی است که باعث میشود مردم نتوانند ثروتمند شوند. و دیدم مردم ثروتمند از بدهی همانطور فرار میکنند که از طاعون! اما طبقه متوسط درست برعکس، آنها شیفته بدهی هستند. به همین خاطر هم طبقه متوسطیها طبقه متوسط باقی میمانند.
آن وقت بود که بدهی را از زندگی خودم کنار گذاشتم. با هر چیزی که داشتیم زندگی را دوباره شروع کردیم. با همسرم شارون و بدون هیچ بدهیای کم کم توانستیم بار دیگر زندگی خودمان را سر و سامان بدهیم.
آن وقت درمورد کشفیات تازه خودم و همین مساله بدهی کلاس گذاشتم. کلاس یکشنبهها برگزار میشد، چون کلیسای ما میخواست در مورد مسائل مالی برای مردم موعظه کند و کشیشها چندان از مسائل مالی سر در نمیآوردند. به همین خاطر، من این مسوولیت را برعهده گرفتم. خلاصه، کلاسهایم را برگزار کردم و به تدریج در این زمینه معروف شدم. کتاب نوشتم و باقی داستان را هم که خودتان میدانید. آن وقت بار دیگر به صنعت مسکن بازگشتم و به شیوهای دیگر آن را ادامه دادم. البته چارهای هم نبود. باید برای خانوادهام کار میکردم و مسکن تنها جایی بود که میتوانستم کار پیدا کنم. این بار میدانستم چه کار بکنم. در هر حال، بعد از اینکه به رادیو هم راه پیدا کردم و برنامههایم را اجرا کردم، دیگر توانستم کسبوکار خودم را در زمینه آموزش مالی به راه اندازم.
درباره دیو رامسی
دیو رامسی، متخصص مدیریت پول شخصی و یکی از محبوبترین شخصیتهای رادیوی ملی است. او مولف کتابهای پرفروشی همچون آسایش مالی، بیشتر از حد کافی و تغییر کامل رویه پول درآوردن است. رامسی با استفاده از تجربیات شخصی خود توانسته است به دانشی دست اول درباره مدیریت پول شخصی و روشهای مدیریت مالی دست یابد.
ارسال نظر