بخشی از فیلمنامه مربوط به حضرت عباس(ع) در «مختارنامه»
عباس(ع): بچهها منتظرت بودند ای آب
به گزارش خبرگزاری فارس، مجموعه تلویزیونی «مختارنامه» به کارگردانی «داود میرباقری» با پرداختن به داستان مختار ثقفی و سرنوشت اشقیاء کربلا شیعیان بسیاری را با خود همراه کرد.
در بخشی از فیلمنامه سریال مختارنامه به نقل از حضرت عباس(ع) آمده است: حال با چه رویی به خیمهها بروم؟ بچهها منتظر تو بودند ای آب روان!
به گزارش خبرگزاری فارس، مجموعه تلویزیونی «مختارنامه» به کارگردانی «داود میرباقری» با پرداختن به داستان مختار ثقفی و سرنوشت اشقیاء کربلا شیعیان بسیاری را با خود همراه کرد. این سریال امسال به صورت همزمان از چندین شبکه تلویزیونی پخش شد و در بازپخش خود همچنان مخاطبان بسیاری داشت. در ادامه این گزارش قسمتی از فیلمنامه مجموعه منتشر نشده مختارنامه به انتخاب داوود میرباقری را میخوانید:
۲۱۸- خارجی. روز. نهرعلقمه.
ابراهیم بن مالک اشتر و مختار در کنار نهر علقمه ایستادهاند. ابراهیم به علقمه نگاه میکند. مختار متوجه حالت روحی او شده است.
ابراهیم: این مقتل عباس بن علی(ع) است مختار.
مختار: با عباس(ع) خیلی رفیق بودی، نه؟
ابراهیم: من و عباس(ع) نوجوانی مان را با هم زندگی کردیم. در صفین، حریف مشق هم بودیم در یک خیمه میخوابیدیم و تا نیمههای شب با هم خیالبافی میکردیم. عباس(ع) آرزو داشت آن قدر قوی شود تا بتواند وارث ذوالفقار علی(ع) شود. او تنهایی علی(ع) را با همه وجودش لمس کرده بود. میخواست به جایی برسد که وقتی در کنار علی(ع) میایستد، علی(ع) بگوید نیازی به لشکر ندارم، عباس(ع) برای من به اندازه یک لشکر است.
آن ایام ما بچه سال بودیم، خیلی به حساب نمیآمدیم. عباس(ع) از این موضوع خیلی ناراحت بود. بالاخره هم طاقت نیاورد. یک روز جلوی پدرم مالک ایستاد و دو پا را کرد در یک چکمه و اصرار و اصرار که «مالک! باید امروز مرا هم با خود به میدان ببری». پدرم خندید! عباس(ع) عصبانیتر شد و مثل شیر غرید که «مالک خیال میکنی از تو کمترم؟ حاضرم با تو مسابقه بدهم، اگر بردم مرا با خودت ببر.»
پدرم باز خندید. عباس(ع) فریاد زد: «مالک! من شوخی نمیکنم که تو هی میخندی.» پدرم خنده اش را جمع کرد و جواب داد: «عباس جان! میدانم خیلی خوب میجنگی، اما تو قمربنیهاشمی، باید بمانی و بر شبهای تاریک صفین بتابی تا مهتابی شود.»
عباس(ع) وقتی این تعبیر را شنید، خاموش ماند. من بارها نقل جنگ عباس(ع) در کربلا را شنیدهام، نقلهای گوناگونی هم شنیدهام همه نقلها نزدیک به هم اند، چیزی که خیلی منقلبم میکند لحظهای است که عباس(ع) لب تشنه و خسته بر لب شط میرسد... اینجا مینشیند.
نقل ابراهیم جان میگیرد. تصویری حماسی که بیشتر به یک نقاشی میماند دیده میشود. عباس بن علی(ع) سوار بر اسب و مشک بر دوش و شمشیر بر کف در کنار نهر علقمه ظاهر میشود، از اسب پیاده شده و در کنار نهر زانو میزند. بسیار تشنه است. دست در آب روان شط فرو برده و مشتهایش را از آب پر کرده، به نزدیک دهان میبرد که میماند. نهر در حصار دژخیمان است. صدای دژخیمی شنیده میشود.
صدا: عباس! خودت آب بخور اما حق نداری مشکت را آب کنی.
صدای عباس(ع) بر تصویرش شنیده میشود.
صدای عباس(ع): عباس! حسین و اطفال حرم تشنهاند، تو میخواهی آب بخوری؟
عباس(ع) از خوردن آب منصرف شده، دستهایش را باز میکند و آب را میریزد. مشک را در نهر علقمه فرو میبرد تا پر از آب کند. صدای دژخیم شنیده میشود.
صدا: عباس! به جوانی خودت رحم کن تو معروف به قمربنیهاشمی. حیف از این صولت و صورت نیکویت نیست که میخواهی خود را به کشتن دهی؟ ما از سوی مادرت با هم قوم و خویشیم نگاه کن! این امان نامه را برای تو گرفته ام. دست از غرورت بردار و به سوی ما بیا حساب تو از برادرت حسین جداست، تو و حسین از دو مادرید، تو از ام البنینی عباس، خونت با حسین یکی نیست. بیا طرف ما و خودت را فدای حسین نکن.
عباس(ع) بر میخیزد، مشک پر از آب را بر دوش میاندازد و سوار اسب میشود و حرکت میکند. دژخیمان به او حمله میکنند. عباس(ع) با نیرویی شگفت شمشیر میزند و دژخیمان را از سر راه بر میدارد ضربت دژخیمی بر دست عباس(ع) فرود میآید. دست بر خاک میافتد. عباس(ع) با دست دیگر شمشیر میزند و همچنان دژخیمان را پس میراند. ضربت دیگری بر دست دیگر فرود میآید، دست دیگر هم به خاک میافتد. عباس(ع) مراقب مشک است و سعی میکند مشک را به دندان نگه دارد دژخیمی نعره میزند.
صدا: مشک آب... مشک آبش را بزنید، این آب نباید به خیمههای حسین برسد.
چند تیر بر مشک فرود میآید. مشک سوراخ میشود و آبش بر زمین میریزد. عباس(ع) با حسرت به آب ریخته نگاه میکند، صدای ناله جمعی طفلان شنیده میشود که در ذهن عباس(ع) طنین افکن شده است. عباس(ع) زمزمه میکند.
صداها: وای، وای، عمو، عمو، العطش...
عباس(ع): حال با چه رویی به خیمهها بروم؟ بچهها منتظر تو بودند ای آب روان.
تصویر به صورت پریشان ابراهیم برمیگردد. اشک در چشمانش میدرخشد او به یاد خاطرهای از عباس(ع) میافتد و حکمت خوابی را که عباس(ع) دیده است، تعریف میکند.
ابراهیم: یک شب عباس(ع) سراسیمه و عرق کرده از خواب پرید. مرتب به دستهایش نگاه میکرد و به من. پرسیدم خواب دیدی؟ سرش را تکان داد. پرسیدم چه خوابی دیدی؟ چرا به دستهایت نگاه میکنی؟ نفس نفس زنان جواب داد: «ابراهیم، خواب دیدم دست ندارم. دستهایم گم شده بودند. داشتم دنبال دستهایم میگشتم. ناگاه پرندهای دیدم شبیه کرکس که دستهایم را به منقار داشت و میخواست دستهایم رابخورد.
خواستم با سنگ بزنمش، دیدم دست ندارم که سنگ بردارم، فریاد زدم دستمهایم را نخور لاشخور. آن دستها مال من است. کرکس به سخن آمد که «عباس! این دستها را میخواهی چه کنی وقتی دو تا بال به آن خوبی داری؟ من گرسنه ام. شکسته بال و زمین گیرم، دستهای تو سیرم میکند.
تو با بالهای قشنگت پرواز کن، برو به آسمان سیاحت کن.» بعد با صدای مهیبی خندید، من ترسیدم و از خواب پریدم. وقتی شنیدم که عباس(ع) را دست بریدهاند، حکمت خواب آن شبش را فهمیدم...
ارسال نظر