به این پرسش پاسخ دهم. هر جامعه جدیدی (بدون استثنا) در معرض مواجهه با عدم تعادل‌هایی است، همچنان که اقتصادها نیز مواجه با این عدم تعادل‌ها هستند. علت نیز روشن است، پیشرفت و تحول و نیز تاثیر متغیرهای برون‌زا و تحولات متغیرهای درون‌زا هر روز و هر سال جامعه را دچار عدم تعادل می‌کند. جوامع پیشامدرن هرازگاهی و شاید طی دهه‌ها و قرون دچار این وضع می‌شدند، ولی در جامعه امروزی این مساله لحظه‌ای است. قدرتمندترین کشورها نیز دچار عدم تعادل می‌شوند، همچنان که ایالات متحده اکنون با عدم تعادل جدی مواجه است و عدم تعادل ترامپ نیز بازتابی از این واقعیت است. ولی یک جامعه پویا اجازه می‌دهد که این عدم تعادل از طریق سازوکار منطقی به تعادل جدید برسد. برای نمونه بازار یکی از این سازوکارها است. هنگامی که قیمت نفت در سال ١٩٧٣ به یکباره سه برابر شد، تعادل اقتصادی در همه کشورهای تولید و مصرف‌کننده نفت از میان رفت. کشورهای توسعه‌یافته مدتی طول کشید تا این عدم تعادل را از طریق افزایش بهره‌وری انرژی حل کردند، ولی برخی کشورها از طریق سرکوب قیمت‌ها تعادل را به ظاهر حفظ کردند ولی در واقع آن را با شدت بیشتری به تاخیر انداختند و در نهایت به مرحله‌ای رسیدند که دیگر قادر به مقاومت در برابر این عدم تعادل نبودند و لذا جلوی آن زانو زدند و با بحران مواجه شدند.

رژیم‌هایی که با انقلاب مواجه می‌شوند، دچار عدم تعادل سیاسی می‌شوند. البته ممکن است عوامل اقتصادی، فرهنگی و اجتماعی ریشه بحران باشند، ولی در نهایت همه اینها به سیاست ترجمه می‌شود، زیرا اگر اقدام مردم علیه حکومت و نهاد سیاست جدی نباشد، فقط شورش‌هایی موقتی است که پایان می‌پذیرد. هرگونه عدم تعادلی که در جامعه رخ دهد، چه در اقتصاد یا اجتماع، عامل سیاست در شکل‌گیری یا حداقل دوام آن نقش تعیین‌کننده دارد. در حقیقت عامل سیاست است که مانع رسیدن جامعه به تعادل می‌شود. نهاد سیاست که باید خود را با شرایط و عوامل دیگر تطبیق دهد، در برابر این تغییر مقاومت می‌کند و کم‌کم دچار پس‌افتادگی نهاد سیاست نسبت به سایر وجوه و نهادهای جامعه می‌شویم و عدم تعادلی را شاهد خواهیم بود که به مرور افزایش پیدا می‌کند. نمونه آن توسعه اقتصادی و اجتماعی در جوامع پدرسالار و استبدادی است که در مراحل اولیه توسعه این هدف قابل تحقق است. ولی به موازات رشد اقتصادی، ضرورت‌های مشارکت سیاسی نیز بیشتر می‌شود ولی نظام پدرسالار و نیز نظام‌های استبدادی در برابر این ضرورت‌ها و مطالبات مقاومت می‌کنند و تغییر در ساختار سیاسی را نمی‌پذیرند. در برخی موارد حتی مسیر معکوس را نیز طی می‌کنند به این معنا که حکومت فردی‌تر می‌شود و مشارکت اندک نیز از میان می‌رود. مسیر رژیم گذشته در ٥ سال آخر عمرش دقیقا در این قالب قابل تحلیل است.

عوارض این عدم تعادل در لحظه معینی از زمان که لزوما قابل پیش‌بینی نیست، مثل غده‌ای چرکین که نیشتر زده می‌شود سر باز می‌کند. این یک لحظه تاریخی برای چنین رژیم‌هایی است. در این لحظه تاریخی یا اصلاحات شروع می‌شود یا مسیر به سمت فروپاشی و انقلاب می‌رود. در مسیر فروپاشی مخالفان متحد و منسجم نیستند و ایده‌های سلبی و تخریبی و فرقه‌ای نزد آنان غلبه دارد. در مسیر انقلاب مخالفان دارای رهبری و انسجام نسبی هستند و به موازات تحلیل رژیم، آنان متحدتر و قوی‌تر می‌شوند و ایده‌های ایجابی نزد آنان قوی‌تر است. اگر فروپاشی و انقلاب را نادیده بگیریم، پرسش این است که اصلاحات چه زمانی ممکن می‌شود؟ در پاسخ به این پرسش کتاب‌های زیادی و با ارجاع به سرنوشت کشورهایی که دچار انقلاب یا فروپاشی شدند (از جمله روسیه و فرانسه) یا کشورهایی که توانستند مسیر اصلاحات را طی کنند (از جمله پرتقال و اسپانیا) نوشته شده است. آنچه قطعی به نظر می‌رسد این است که این فرآیند فقط و فقط ناشی از اراده حکومت نیست، بلکه به‌شدت متاثر از رفتار و تجربه، افکار و فضای منتقدان نیز هست .

حکومتی که دچار عدم تعادل سیاسی می‌شود در یک دو راهی بدی قرار دارد. یا باید مسیر گذشته را ادامه دهد، که هزینه آن از نظر حکومت احتمالی ولی در آینده پرداخت می‌شود، یا باید اصلاحات انجام دهد که هزینه آن قطعی و در حال حاضر باید پرداخت شود. این حکومت‌ها یک تصمیم خطرناک می‌توانند اتخاذ کنند و آن پذیرش تغییرات و انجام اصلاحات است. ولی تصمیم خطرناک‌تر این است که هیچ تغییری را نپذیرند و به سیاست قبلی ادامه دهند. امید دادن به آینده خیالی هم مشکلی را حل نمی‌کند. تا هنگامی که تغییر ملموسی در روند امور دیده نشود کسی این امید دادن‌ها را باور نخواهد کرد. مشکل مهم این است که به موازات عبور از این نقطه تاریخی و تن‌ندادن به اصلاحات و تغییر سیاست، هزینه اتخاذ تصمیم‌ خطرناک آغاز به اصلاحات، نقدتر و بیشتر می‌شود و البته عوارض و تبعات ادامه سیاست وضع موجود نیز بدتر و پرهزینه‌تر خواهد شد.

انجام اصلاحات بدون تفاهم بخشی از نیروهای داخل بلوک قدرت با نیروهای بیرون آن ممکن نیست. بنابراین رژیمی اصلاح‌پذیر است که این دو نیرو را، که هر دو هم به نحوی خواهان اصلاحات باشند داشته باشد یا حداقل اینکه اصلاحات را بیش از ادامه تنش، به نفع بدانند. رژیم شاه در عمل بلوک قدرتی را در داخل خود به رسمیت نمی‌شناخت، هرچه بود، شاه بود و شاه و با شخص شاه نیز تفاهم و اصلاح ممکن نبود. در طرف مقابل نیز هیچ نیروی خواهان اصلاحات یا وجود نداشت یا در برابر نیروهای رادیکال چنان ضعیف شده بودند که قدرت تصمیم‌گیری و اقدام نداشتند و آنان هم از نیروهای خوان انقلاب تبعیت می‌کردند. در نتیجه اقدام به انجام اصلاحات در آن رژیم، همان تصمیم خطرناکی بود که گرفت و چون این دو جریان که وجود هر دوی آنها لازمه گذر به اصلاحات بود، وجود نداشت، مسیر انقلاب طی شد و آغاز تغییرات در رژیم به اصلاحات کمک نکرد بلکه روند انقلاب را تسریع کرد. از این حیث انقلاب گریزناپذیر بود، زیرا ضرورت‌های عبور اصلاح‌طلبانه برای ایجاد تعادل سیاسی در جامعه پیشاپیش از میان رفته بود.

 

بخش سایت‌خوان، صرفا بازتاب‌دهنده اخبار رسانه‌های رسمی کشور است.