چرا ملتسازی در افغانستان شکست خورد؟
ایالات متحده از همان ابتدا فهمید که تنها راه ایجاد یک کشور باثبات با رنگ و لعابی از نظم و قانون، همانا برقراری نهادهای دولتی قوی است. ارتش آمریکا با تشویق بسیاری از کارشناسان و نظریههای منسوخ، این چالش یا مشکل را به مثابه یک مشکل مهندسی مطرح کرد: اینکه افغانستان فاقد نهادهای دولتی، نیروی امنیتی کارآمد، دادگاهها و بوروکراتهای مطلع بود. بنابراین راهحل همانا سرازیر کردن منابع و انتقال تخصص از خارج بود. سازمانهای مردم نهاد (NGOs) و نهادهای کمکدهنده غربی در این کشور بودند تا کمکها را به شیوه خود تخصیص دهند (خواه بومیان آن کمکها را بخواهند یا نه) .از آنجا که کار آنها تا حدی به ثبات نیاز داشت، نیروهای خارجی - عمدتا نیروهای ناتو و نیز پیمانکاران خصوصی - برای حفظ امنیت به کار گرفته شدند.
سیاستگذاران آمریکایی با در نظر گرفتن ملتسازی بهعنوان فرآیندی از بالا به پایین یعنی فرآیند «ابتدا دولت»، سنت معتبری را در علوم سیاسی دنبال میکردند. فرض بر این است که اگر بتوانید استیلای نظامی گستردهای را بر سرزمینی برقرار کنید و تمام منابع قدرت را تحت سلطه خود درآورید، میتوانید اراده خود را تحمیل کنید.با این حال، در بسیاری از جاها، این نظریه در بهترین حالت در نیمی از موارد درست از کار درآمد و در افغانستان کاملا اشتباه از آب درآمد. البته افغانستان به یک دولت کارآمد نیاز داشت. اما این پیشفرض که ارادهای بتواند از بالا از سوی نیروهای خارجی اعمال شود، اشتباه است. چنانکه من و جیمز رابینسون در کتاب «جاده باریک آزادی» در سال ۲۰۱۹ نوشتیم، وقتی نقطه شروع یک جامعه بهشدت ناهمگن است که بر اساس آداب و رسوم و هنجارهای محلی سازماندهی شده است، جایی که نهادهای دولتی یا غایب هستند یا مختل شدهاند، این رویکرد بیمعناست.
درست است که رویکرد از بالا به پایین در برخی موارد کار کرده است (مانند سلسله «چین» در کشور چین یا امپراتوری عثمانی) اما بیشتر دولتها نه با زور که با مصالحه و همکاری شکل گرفتهاند. تمرکز موفقیت آمیز قدرت ذیل نهادهای دولتی، تا حد زیادی شامل رضایت و همکاری افرادی است که تابع آن دولت هستند. در این مدل، دولت بر خلاف میل خود به جامعه تحمیل نمیشود، بلکه نهادهای دولتی مشروعیتشان را با تضمین حداقلی از حمایت مردمی میسازند. این به آن معنا نیست که ایالات متحده باید با طالبان همکاری کند. این به این معناست که آمریکا باید همکاری نزدیکتری با گروههای محلی متفاوت داشته باشد نه اینکه منابع را به پای نخستین رژیم فاسد پساطالبان یعنی نخستین رئیسجمهوری (کرزای) بریزد که نماینده مردم نبود. اشرف غنی، رئیسجمهور تحت حمایت آمریکا که به امارات گریخت، در سال ۲۰۰۹ در نگارش کتابی مشارکت داشت که در آن، این مساله را مستند کرده بود که چگونه این استراتژی به فساد دامن زده و نتوانسته به هدف اعلامی خود دست یابد. غنی زمانی که در قدرت بود، در همان راه گام نهاده بود و همان مسیر را پیش گرفته بود.
وضعیتی که ایالات متحده در افغانستان با آن روبهرو بود برای ملتسازان مشتاق وضعیتی بسیار بدتر از معمول بود.از همان ابتدا، مردم افغانستان حضور ایالات متحده را به مثابه حضور یک نیروی اشغالگر خارجی تلقی میکردند که قصد دارد جامعه آنها را تضعیف کند.این چیزی نبود که آنها میخواستند. وقتی تلاشهای دولتسازی از بالا به پایین بر خلاف میل یک جامعه به پیش میرود، چه رخ میدهد؟ در بسیاری از جاها، تنها گزینه جذاب «خروج» است. گاهی این خروج، شکل خروج فیزیکی را به خود میگیرد؛ همانطور که «جیمز.سی.اسکات» در کتاب «هنر ناحکومت ورزی» (مطالعه او از مردم زومیا در آسیای جنوب شرقی) نشان میدهد یا میتواند به معنی زیست مشترک بدون همکاری باشد مانند مورد اسکاتلندیها در بریتانیا یا کاتالانها در اسپانیا. اما در یک جامعه بهشدت مستقل و مسلح به سنت دیرینه خونخواهی و سابقه اخیر جنگ داخلی، پاسخ احتمالی، بیشتر درگیری خشونتآمیز است.
شاید اگر آژانس اطلاعاتی پاکستان از طالبان حمایت نمیکرد آن زمان که به لحاظ نظامی شکست خوردند، اگر حملات پهپادهای ناتو مردم را از بین نبرده بود و اگر نخبگان تحت حمایت آمریکا آن قدر فاسد نبودند، اوضاع میتوانست متفاوت باشد. اما کارتها بر خلاف انتظار و استراتژی «ابتدا دولتِ» ایالات متحده از آب درآمد. واقعیت این است که رهبران ایالات متحده باید درک بهتری میداشتند. همانطور که «ملیسا دل» و «پابلو کروبان» مستند کردند، آمریکا استراتژی مشابه از بالا به پایینی را در ویتنام اتخاذ کرد و عکسالعمل فوقالعادهای داشت. مکانهایی که برای تسلیم ساختن ویت کنگها بمباران شده بود، از شورشهای ضد آمریکایی حمایت بیشتری کردند. تاثیرگذارتر از همه تجربه اخیر ارتش آمریکا در عراق است. همانطور که تحقیق «الی برمان»، «جاکوب شاپیرو» و «جوزف فلتر» نشان میدهد، افزایش نیرو در عراق بهتر از افغانستان جواب داد؛ چراکه آمریکاییها کوشیدند «قلب» و «ذهن» مردم را در حمایت از گروههای محلی با خود همراه سازند. به همین ترتیب، همکاری من با «علی چیما»، «عاصم خواجه» و «جیمز رابینسون» نشان میدهد که در مناطق روستایی پاکستان، مردم دقیقا زمانی به بازیگران غیردولتی روی میآورند که تصور میکنند نهادهای دولتی ناکارآمد بوده و برای آنها غریبه است.
هیچ یک از اینها به این معنا نیست که نمیتوان خروج را بهتر مدیریت کرد. اما پس از ۲۰ سال تلاش نابجا، ایالات متحده در اهداف دوگانه خود یعنی «خروج از افغانستان» و «بر جا نهادن جامعهای پایدار و مبتنی بر قانون» شکست خورد. نتیجه، یک فاجعه انسانی بزرگ است.حتی اگر طالبان به بدترین شیوههای خود باز نگردند، اما مردان و به ویژه زنان افغان هزینه سنگینی را برای ناکامیهای آمریکا در سالها و دهههای آینده خواهند پرداخت.
منبع: پروجکت سیندیکیت