ترتیبات نهادی توسعه اقتصادی

ترجمه و تنظیم : دکتر جعفر خیرخواهان

عاصم اوغلو استاد کرسی چارلز کیندلبرگر پس از اینکه یک‌سال در مدرسه اقتصاد لندن تدریس کرد در سال۱۹۹۳ وارد MIT شد. او اهل ترکیه است و در سال۱۹۸۹ دانشنامه کارشناسی خود را از دانشگاه یورک و کارشناس ارشد و دکتری را در سال‌های۱۹۹۰ و ۱۹۹۲ از مدرسه اقتصاد لندن گرفت او در سال۲۰۰۰ به درجه استادی کامل رسید و در سال ۲۰۰۴ به کرسی چارلز کیندلبرگر در اقتصاد کاربردی دست یافت. بهار امسال موفق به دریافت مدال جان بیتس کلارک شد که یک نشان پر افتخار اعطایی توسط انجمن اقتصاد آمریکا در هر دو سال یکبار است. در سال‌های اخیر عاصم اوغلو به بررسی نقش نهادهای سیاسی در توسعه اقتصادی پرداخته است و استدلال می‌کند که این عامل بر سایر ملاحظات در تعیین قدرت اقتصادی نسبی یک ملت می‌چربد. در این گفت‌وگو عاصم اوغلو نظرات خود را درباره قضایای بنیادی مطرح می‌سازد که وی را به مطالعه اقتصاد هدایت کرد. کارهای شما دامنه فوق‌العاده‌ای از شاخه‌های درون تئوری اقتصادی شامل اقتصاد کار، اقتصادکلان، اقتصاد نهادگرا و به تازگی اقتصاد سیاسی را پوشش می‌دهد. آیا این یک خط سیر آگاهانه بوده است یا اینکه تصور می‌کنید همه این رشته‌ها، رویکردهای متفاوتی برای چرخیدن حول محور پرسش‌های اساسی یکسان می‌باشند؟

من فکر می‌کنم عملا یک خط سیر وجود دارد. من نمی‌دانم که آیا این یک دلیل تراشی پس از وقوع است یا واقعا به آن صورت از کار درآمد. اما دلیل اصلی که من وارد رشته اقتصاد شدم این بود که علاقه‌مند به چیزی بودم که به ‌طور کلی اقتصاد نهادگرا نامیده می‌شود، یعنی درک ریشه‌های اجتماعی چرا برخی جوامع ثروتمندند و برخی دیگر نیستند و چگونه ما به اینجایی که هستیم رسیده‌ایم. به این دلیل بود که دوست داشتم اقتصاد را مطالعه کنم. در واقع ابتدا با مطالعه هر دو رشته اقتصاد و علوم‌سیاسی شروع کردم و سپس متوجه شدم اقتصاد رضایت‌بخشی بیشتری دارد و کاملا به سمت اقتصاد چرخیدم و دکتری اقتصاد را گرفتم. هر چند در همه بررسی‌هایی که انجام دادم علاقه‌ام را به این موضوعات حفظ کردم. اساسا من تحلیل رشد‌اقتصادی که یک شاخه کاملا جا‌افتاده در علم اقتصاد است را بخشی از این تصویر بزرگ دیدم. بسیاری از کارهایی که پیش از آن انجام دادم در هر صورت با تحلیل سنتی‌تر رشد‌اقتصادی ارتباط داشت. اما تا حدی به دلیل علایق پیشین من و تا حدی به این دلیل که مسیر درست همین بود من این روش را زیر سوال بردم و نشان دادم تحلیل فعلی رشد‌اقتصادی برای پاسخ به پرسش‌هایی مثل این که چرا چنین نابرابری‌هایی در ثروت بین کشورها وجود دارد کافی نیست و این‌گونه شد که من زمان بیشتر و بیشتری را صرف اقتصاد سیاسی کردم. حتی در آن روزهایی که دانشجوی تحصیلات تکمیلی بودم به پرسش‌های اقتصاد سیاسی علاقه‌مند بودم و زمانی که درباره قضایای سنتی‌تر کار می‌کردم یک یا دو مقاله اولیه درباره اقتصاد سیاسی نوشتم. اما در آن زمان، طرح و نقشه‌ای که این چیزها به شیوه‌ای قانع کننده کنار هم قرار بگیرند در ذهنم شکل نگرفته بود. و نیز همان طور که می‌دانید پانزده سال قبل که مدرک دکتری می‌گرفتم، اقتصاد سیاسی موضوع اصلی تلقی نمی‌شد که بتوان پایان‌نامه خود را در آن باره نوشت. اما اینک اوضاع کاملا تغییر کرده است.

همه این عوامل باعث شد تا من در موضوعات سنتی‌تر اقتصاد کار کنم: تحلیل سرمایه انسانی، اقتصاد کار، رشد‌اقتصادی، فناوری و سرانجام چگونه آنها با اقتصاد سیاسی ربط دارند و از این قبیل و من بسیار خوشحالم که این مسیر حرکت را دنبال کردم.

چه نوع پرسش‌هایی را اقتصاد سیاسی بررسی می‌کند که در چارچوب اقتصاد سنتی‌تر مطرح نمی‌گردد؟

در رشد‌اقتصادی، ما دو مجموعه پرسش داریم که اساسی هستند. یکی اینکه چه چیزی باعث می‌شود یک اقتصاد رشد کند؟ و دیگری اینکه چرا نابرابری‌هایی در بین سطوح درآمدی برخی اقتصادها وجود دارد؟

در نهایت بخش زیادی از تئوری رشد‌اقتصادی سعی می‌کند این را بر حسب متغیرهای اقتصادی توضیح دهد. برای مثال سرمایه فیزیکی: اینکه یک جامعه چقدر ماشین‌آلات دارد؟ سرمایه انسانی: اینکه مهارت، آموزش و شایستگی افراد چقدر است؟ سرمایه فناوری: اینکه آنها چه تکنیک‌هایی استفاده می‌کنند و چگونه فرایند تولید را سازماندهی می‌کنند؟ اینها انواع پرسش‌هایی هستند که بخش زیادی از تحقیقات من نیز راجع به آنها است. اما آنچه در این تصویر گم است آن‌ چیزی است که من علل بنیادی در برابر علل نزدیک و دم‌دستی می‌نامم. برای مثال می‌گوییم آمریکا بسیار ثروتمندتر از غنا یا نیجریه است چون فناوری پیشرفته‌تری دارد. آمریکا سرمایه فیزیکی و ماشین‌آلات فراوان‌تر و نیروی کار تحصیلکرده‌تری دارد. اما اینها علل نزدیک هستند چون پرسش بعدی طبیعتا اینست که خوب چرا آمریکا فناوری برتری دارد؟ چرا نیروی کار بهتر و تحصیلکرده‌تری دارد؟ و اینجا است که اقتصاد سیاسی وارد صحنه می‌شود و یک بخش منسجم از تئوری رشد‌اقتصادی شده است چون سعی می‌کند پاسخ‌هایی به این پرسش‌ها بدهد.

کار اخیر شما به تداوم و سرسختی نهادها توجه کرده است. چگونه این را در داخل تصویر علل بنیادی در برابر علل نزدیک جای می‌دهید؟

به محض اینکه شروع به تعمق در این باره می‌کنیم که چرا برخی کشورها سرمایه فیزیکی بیشتر، فناوری بهتر و غیره دارند سه دسته کلی پاسخ‌ها برجسته‌تر و احتمالا آشکارتر می‌شوند. یکی اینکه بگوییم کشورها از لحاظ جغرافیایی با هم تفاوت دارند. دومی‌اینکه بگوییم کشورها از لحاظ فرهنگ با هم فرق دارند و سپس سومی‌اینکه بگوییم آنها از لحاظ نهادها متفاوت هستند.

منظور من از جغرافیا همه نوع عواملی است که بومی‌و جغرافیایی هستند‌‌، عواملی که تماما ماهیت طبیعی و غیر‌انسانی دارند مثل درجه حرارت، بیماری‌ها، محیط‌زیست، ارتفاع و حمل و نقل. مشخص است که اینها چقدر تفاوت ایجاد می‌کنند. غیرممکن است جامعه‌ای که الان در شهر بوستون تشکیل دادیم در قطب شمال یا قطب جنوب داشته باشیم. همین طور اینکه نزدیک خط استوا یا در بخش‌های معینی از آفریقا باشیم موانع فناوری برای این کشورها از حیث حمل‌و‌نقل، سرمایه‌گذاری و غیره به‌وجود می‌آورد که کاملا مهم هستند. این فرضیه جغرافیایی است.

فرهنگ احتمالا تبیین حتی بدیهی‌ترین، حداقل بین مردم عادی به عنوان منبع تفاوت‌ها است. اینکه برخی کشورها مجموعه باورهای متفاوتی دارند که باورهای دینی یکی از آنها است همان‌طور که ماکس‌وبر در بحث اخلاق پروتستان و خیزش سرمایه‌داری به طور موجز بیان کرد. مردم توجه زیادی به ارزش‌هایی می‌کنند که از دین، یا از سایر منابع تعامل اجتماعی، می‌آید که برخی جوامع را گشاده‌روتر به رونق و رفاه اقتصادی می‌سازد در حالی که سایرین این‌طور نیستند. فرهنگ یک خصیصه انسانی است که در نقطه مقابل جغرافیا قرار می‌گیرد. در عین حال عمده آن «ساخته دست بشر» نیست به این معنا که چیزی نیست که بتوان به آسانی تغییر داد. چیزی است که می‌توان در بلند‌مدت بر آن تاثیر گذاشت. فرهنگ، باورهای دینی و ارزش‌های جوامع تغییر می‌کنند. اما عمدتا خارج از کنترل ما هستند.

پس تنها عاملی که باقی می‌ماند اینست که چگونه جامعه‌مان را سازماندهی کنیم و این عامل بیشتر در کنترل‌مان است. چه نوع روش‌های تصمیم‌گیری جمعی در سپهر سیاسی داریم، چه نوع قوانین و مقرراتی در سپهر اقتصادی داریم و چه نوع نهادهای اجتماعی داریم تا مردم را پاداش داده و تنبیه کنند که در انواع مختلف فعالیت‌ها وارد شوند یا نشوند. به همین علت است که برای یک اقتصاددان، نهادها مثل مجموعه عوامل کاملا طبیعی به نظر می‌رسند که نقش عوامل بنیادی را برای این علل نزدیک و برای رشد‌اقتصادی ایفا می‌کنند. بسیاری از کارهای تئوریک و تجربی من در این باره است.

اشاره به این داشتنید که تغییر نهادها برای مثال آسان‌تر از تغییر ویژگی‌های فرهنگی یک کشور است. در عین حال اشاره کردید که در واقعیت، تغییردادن نهادها بسیار دشوار است.

بیشتر کارهای من بر این نکته تاکید دارند که نهادها درجه بالایی از استمرار دارند. یا به بیانی که دوست دارم بگویم اینکه در تعادل، نهادها میل به ماندگاری دارند. استمرار و تداوم در ماهیت نهادها نهفته است اما منظور این نیست که آنها را نمی‌توان تغییر داد. به‌طور مثال، پدیده‌ای را در نظر بگیرید که به آسانی نهاد شناخته می‌شود: روش‌های تصمیم‌گیری سیاسی. اگر قانون اساسی داریم که می‌گوید باید دیوان‌عالی داشت که می‌تواند قوانین مصوب مجلس و رییس‌جمهور را باطل سازد آن یک نهاد است و تاثیر نسبتا مهمی‌ بر خیلی چیزها دارد. اینک همان‌طور که نمونه آمریکا نشان می‌دهد چنین قانون اساسی دوام می‌آورد. مادامی‌ که کسی تلاش بسیار عظیمی‌ نکرده است تا آن را ساقط سازد ماندگار بوده و استمرار می‌یابد.

قوانین اساسی مشابهی که در آمریکای ‌لاتین در قرن نوزدهم نوشته شد دوام نیاورد. آنها دستخوش تغییر شدند، دوباره کاملا باز‌نویسی شدند، دیوان عالی تبعید شد و از این جور قضایا. پس در حالی که تمایل به تداوم هست، احتمال تغییر نیز می‌رود. و نمونه آمریکای‌لاتین امکان تغییرات منفی را نشان می‌دهد. قوانین اساسی در جنگ‌های داخلی تکه پاره شده و به دنبال آن آشوب آمد. اما سایر تغییرات نهادی فایده‌مند را می‌توان شناسایی و تحلیل کرد. یک مثال آپارتاید در آفریقای جنوبی است. آپارتاید اختراع نسبتا جدید دولت آفریقای‌جنوبی است اما حکومت سفیدان بر اکثریت سیاهان در آفریقای جنوبی به شکل‌های مختلف به ۲۰۰ سال قبل بر می‌گردد. پس به عنوان یک نهاد اجتماعی یک نهاد اقتصادی و یک نهاد سیاسی، قطعا برای مدت طولانی دوام آورد. اما به محض اینکه جامعه بین‌المللی شروع به وارد کردن فشار بر آفریقای جنوبی از طریق تحریم‌ها کرد، و کنگره ملی آفریقا، توده‌های سیاهان ناراضی را متشکل کرد تا مطالبه اصلاحات و نمایندگی داشتن بکنند آپارتاید تغییر کرد.

این آن چیزی است که من سعی می‌کنم انتقال دهم. تداوم همیشه درون ما هست اما ما در محدوده امکانات، می‌توانیم اوضاع را تغییر دهیم. من می‌گویم روی هم‌رفته این واقعیت که آپارتاید در آفریقای‌جنوبی پایان یافت، این کشور را جامعه بهتری ساخته است. قطعا جامعه کاملی نیست. جنایت افزایش یافته، نابرابری بالا رفته، بسیاری مشکلات وجود دارد. اما این یک نمونه از واقعیتی است که برخی نهادهای ساخته دست بشر مثل آپارتاید را می‌توان در جهت بهبودی اوضاع تغییر داد.

یک پیامد بالقوه کار شما ظاهرا شناسایی عواملی است که می‌تواند نهادها و به گمانم حکومت‌ها هم شامل آن می‌شود را دستخوش تغییرکند. آیا در کار شما عنصر عدالت سیاسی یا اجتماعی هم وجود دارد؟ آیا می‌خواهید این هم بخشی از کارتان باشد؟

پرسش خیلی خوبی است. هدف من این نیست که نقش اولیای جامعه را بازی کنم یا به جوامع یا سایرین بگویم چه چیز خوب و چه چیز بد است. اگر هدف من آن بود پس البته عدالت‌اجتماعی، انصاف و چیزهایی مثل آن باید نقش داشته باشند و لازم است وارد بحث فلسفی‌تری ‌شویم که چه چیز «خوب» است. آیا رشد ۸‌درصدی اگر همراه با افزایش دادن توقعات مردم باشد خوب است ؟ برخی خواهند گفت بلی و برخی دیگر می‌گویند نه. من می‌توانم یادآور شوم در همان زمان که مصرف مردم افزایش می‌یابد، سلامتشان نیز بهبود می‌یابد. اما سپس عده‌ای می‌گویند نخیر، آنها خوشحال‌تر بودند زمانی که در روستاها بودند و با چیزهای کمتری زندگی می‌کردند.

«من تردید دارم که تحلیل سنتی رشد‌اقتصادی برای پاسخ به پرسش‌هایی که طرح می‌کنیم کافی باشد از این لحاظ که چرا چنین تفاوت‌های گسترده در ثروت و رفاه بین کشورها وجود دارد. و اینگونه است که من زمان زیادی را صرف اقتصاد سیاسی کردم.»

به جای اینها من سعی کردم به یک پرسش اثباتی‌تر و محدودتر پاسخ دهم: ترتیبات نهادی که منجر به رشد‌اقتصادی می‌شوند چه هستند؟ من چیزهایی مثل این را نمی‌گویم که «این شکل سازماندهی که منجر به رشد‌اقتصادی می‌شود لزوما بهتر از شکلی است که به رشد منجر نمی‌شود.» زیر همان‌ طور که می‌دانید جوامع دموکراتیکی داریم که با سرعتی کمتر از جوامع غیر‌دموکراتیک رشد می‌کنند. آیا این دلیل می‌شود که جوامع غیر‌دموکراتیک بهتر باشند؟ نه لزوماً. اما به عنوان بخشی از درک ما درباره آنچه انجام می‌دهیم باید پیامدهای اقتصادی آنها را بفهمیم. و من فکر می‌کنم در این جا است که من مزیت نسبی دارم.

اگر بخواهید به یک دانشجوی کارشناسی ارشد یا دکتری که علاقه‌مند به پژوهش در پرسش‌های مشابه در اقتصاد سیاسی باشد توصیه‌ای بکنید آیا سفارش می‌کنید که با رویکردهای سنتی نظریه اقتصادی شروع کند یا مستقیم به سراغ شاخه اقتصاد سیاسی برود؟

همان‌طور که می‌دانید اینک افراد زیادی که وارد دانشکده‌های تحصیلات تکمیلی می‌شوند علاقه‌مند به نهادها و اقتصاد سیاسی هستند. و آنها می‌گویند اینها چیزهایی است که ما می‌خواهیم مطالعه کنیم.» و توصیه من همیشه به آنها این بوده که خیر شما باید ابتدا اقتصاد سنتی و نئوکلاسیکی‌تر را یاد بگیرید زیرا فقط با درک خوب این ابزارها است که می‌توان تحلیل محکم و مستدلی از مجموعه مسائلی که علاقه‌مند هستید انجام دهید.

در غیر‌ این‌صورت بسیار دورتر از علم اقتصاد خواهید رفت و کارتان فاقد تئوری خواهد بود. نهادها، اوضاع سیاسی، دموکراسی، دیکتاتوری، توسعه‌نیافتگی، اینها چیزهایی هستند که افراد بسیاری درباره‌شان به گمانه‌زنی و نظرپردازی سرگرمند. نیویورک تایمز را بخوانید و می‌بینید توماس فریدمن درباره آن می‌نویسد، نیکولاس کریستوف در‌آن‌باره می‌نویسد. دپارتمان‌های جامعه‌شناسی درباره آن بحث می‌کنند. اما من معتقدم که ما اقتصاددان‌ها مجبوریم درباره آن به شیوه متفاوتی بحث کنیم. اینکه تئوری بیشتر و روش‌های مقداری بیشتری وارد بحث بکنیم. به همین علت است که برای انجام دادن این کارها باید ابتدا آموزش شاق و وحشتناکی را پشت سر بگذارید.

در جایی گفته بودید دوران کودکی در ترکیه بر علاقه‌تان به علم اقتصاد تاثیر گذاشت. در این باره توضیح دهید که چگونه با علم اقتصاد آشنا شدید و چه گیرایی برای شما داشت؟

در سال ۱۹۷۹ که یازده سال داشتم سال شکل‌گیری شخصیت من بود. آنچه من در آن زمان در ترکیه می‌دیدم کشوری پر هرج و مرج بود. از لحاظ اقتصادی اوضاع افتضاح بود. نرخ تورم به سطحی رسیده بود که در ترکیه سابقه نداشت. اقتصاد در حال نزول بود. درگیری‌های سیاسی بسیاری وجود داشت. و وقتی به اروپا و آمریکا نگاه می‌کردم آنها بسیار ثروتمندتر و مرفه‌تر بودند و به نظر می‌رسید از این نوع مشکلات مصون هستند. بنابراین پرسشی که به ذهن من ‌رسید این بود: چرا جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کنم اینقدر متفاوت از جوامعی است که ظاهرا در بسیاری جهات دیگر مشابه هستند؟ و سپس به محض اینکه شروع به پرسیدن این سوال‌ها کردم به اطراف نگاه کردم و شروع به خواندن کردم. من اندکی درباره آفریقا خواندم، اندکی درباره آمریکای ‌لاتین خواندم و دوباره دیدم که نابرابری‌های گسترده‌ای وجود داشت.

اینها نوع پرسش‌هایی بودند که من را به حرکت در آوردند. البته به عنوان نوجوان، حتی نمی‌دانستم اقتصاد درباره چه چیزی هست. پاسخ‌هایی برای این پرسش‌ها پیدا می‌کردم که به معنای دقیق کلمه اقتصادی نبودند. در عوض طبیعی است که به پاسخ‌های اجتماعی‌تر می‌رسید. سپس هنگامی ‌که به عنوان دانشجوی اقتصاد به این پرسش‌ها برگشتم به نوع کاملا متفاوتی این پرسش‌ها را طرح کردم.

درباره پروژه کتاب جدید خود، منشا اقتصادی دیکتاتوری و دموکراسی بگویید.

عاصم اوغلو: این کتاب را من با جیمز رابینسون د رهاروارد نوشتم که در ژانویه ۲۰۰۶ منتشر شد. این کتاب به یک بخش از اقتصاد سیاسی نگاه می‌کند. ما پرسیدیم: چرا برخی کشورها سرانجام به یک نوع نهاد دموکراتیک می‌رسند اما سایر کشورها نمی‌رسند؟ پویایی‌هایی این نوع نهادهای سیاسی چیستند؟ این نخستین پایه از اقتصاد سیاسی بود که کار کردم و درون حرفه اقتصاد به خوبی استقبال شد. اما این موضوع اصلی در علوم سیاسی بود و من می‌خواستم آن را برای علمای سیاست قابل دسترس بسازم.

در این کتاب از چهار نمونه خاص از دولت‌ها، دو دموکراسی و دو غیردموکراسی، کمک گرفته‌اید. چرا از این‌‌‌رویکرد استفاده کردید؟

عاصم اوغلو: مثال‌هایی که انتخاب کردیم نمونه‌هایی از روندهای کلی بودند. به این خاطر بیشتر کتاب نظری است و واقعا قصد ندارد یا ادعا نمی‌کند که یک روایت مفصل تاریخی باشد. اما ما کتاب را با بحث از تاریخ ایجاد دموکراسی در انگلستان شروع کردیم. سپس شکست آرژانتین در برپایی دموکراسی را بحث کردیم و در سرتاسر کتاب به محض اینکه تئوری‌ها را بسط می‌دهیم به این نمونه‌ها بر می‌گردیم و می‌گوییم چگونه تئوری‌ها واقعیات این کشورها را روشن می‌سازند.

درباره مدال کلارک بگویید. چه احساسی دارید که در کنار دانشمندانی مثل ساموئلسون، فریدمن و فلدستین قرار گرفته‌اید؟

احساس خضوع می‌کنم. منظور اینکه احساس عالی دارم. این از آن نوع اموری است که جرات تصور کردنش را نداریم و من بسیار زیاد خوشحالم که آن را به دست آوردم. این یک قدرشناسی عظیم است.