آیا دموکراسی بهترین مجموعه ابزار برای تقویت رشد اقتصادی است؟
بخش نخست
ما دقیقا در مورد رابطه میان دموکراسی و رشداقتصادی چه میدانیم؟ در حالی که اقتصاد کشورهای کمتر دموکراتیک مانند چین در سالهای اخیر به طور سریع و حیرتآور رشد کردهاند، آیا سرانجام بهبود وضعیت اقتصادی یک کشور میتواند شانس ایجاد دموکراسی را در آن کشور تقویت نماید؟ آیا وجود نهادهای دموکراتیک یک جزو کلیدی رشداقتصادی بلندمدت هستند؟ نقش آموزش در این میان چیست؟ سایت wsj این سوالات را از دارون عجم اغلو از دانشگاه امآیتی و ادوارد گلیسر از دانشگاههاروارد پرسیده و از آنها خواسته است که نظر خود را در خصوص رابطه میان رشد اقتصادی و آزادیهای گستردهتر سیاسی بیان نمایند.
بخش نخست
ما دقیقا در مورد رابطه میان دموکراسی و رشداقتصادی چه میدانیم؟ در حالی که اقتصاد کشورهای کمتر دموکراتیک مانند چین در سالهای اخیر به طور سریع و حیرتآور رشد کردهاند، آیا سرانجام بهبود وضعیت اقتصادی یک کشور میتواند شانس ایجاد دموکراسی را در آن کشور تقویت نماید؟ آیا وجود نهادهای دموکراتیک یک جزو کلیدی رشداقتصادی بلندمدت هستند؟ نقش آموزش در این میان چیست؟ سایت wsj این سوالات را از دارون عجم اغلو از دانشگاه امآیتی و ادوارد گلیسر از دانشگاههاروارد پرسیده و از آنها خواسته است که نظر خود را در خصوص رابطه میان رشد اقتصادی و آزادیهای گستردهتر سیاسی بیان نمایند.
ادگلیسر، استاد دانشگاه هاروارد
اد گلیسر: کشورهای ثروتمند همان دموکراسیهای پایدار اما کشورهای فقیر شامل طیفی از نظامهای سیاسی هستند، یک سر این طیف دیکتاتورهای وحشی و سر دیگر آن شبهجمهوریهای بیثبات قرار دارند. رابطه میان دموکراسی و رشد اقتصادی ممکن است منجر به این نتیجهگیری شود که دموکراسی به طور طبیعی منجر به رونق اقتصادی میشود. این بینش تسلی بخش است و همچنین با ارائه دلیلی دیگر ما را وسوسه میکند تا دیوانهوار سعی در صادر نمودن دموکراسی به صورت جهانی داشته باشیم.
در حالی که من از نظر ذهنی غیراز دموکراسی به روش دیگری اعتقاد ندارم، اما باید بگویم این بینش که وجود دموکراسی جزء حیاتی رشد اقتصادی است غیرمنطقی میباشد. هیچگونه رابطه آماری معناداری برای تایید این مطلب وجود ندارد و مطالعه رابرت بارو دقیقا نشان میدهد که دموکراسی، رشد اقتصادی را کاهش میدهد البته در مطالعه او حاکمیت قانون از نظر ثابت فرض شده است.
با این حال، این نکته درست است که نرخ رشداقتصادی در نظامهای دیکتاتوری نسبت به نظامهای دموکراسی متفاوت هستند. اگر چه وجود مستبدین ضدتوسعهای مانند موبوتو سیسکو یا کیم جونگ ایل بدترین چیز برای رشد اقتصادی هستند تا جنگهای داخلی، اما با این حال بسیاری از بهترین تجربههای رشد اقتصادی در شرایط نظامهای کمتر دموکراتیکی به وقوع پیوسته است که به سرمایهگذاری در سرمایههای فیزیکی و انسانی پرداختهاند، مانند لی کوان یوز در سنگاپور یا چین بعد از مائو. حتی عملکرد برخی دیکتاتورها در محدود نمودن فعالیت ممانعت از رشد سلب مالکیت ثروت بخشخصوصی بهتر از دموکراتها بوده است. من فکر میکنم که رابطه میان دموکراسی و ثروت منعکس کننده توانایی سرمایه انسانی و آموزش است آن هم از این جهت که هم کشور را ثروتمند میسازد هم دموکراتیک. اگر شما به میزان کافی تعدادی افراد نخبه را در کنار هم قرار دهید آنها به این نتیجه خواهند رسید که چگونه بر خود حکومت نمایند و به طور تدریجی به سوی دموکراسی حرکت کنند.
دارون عجم اغلو: من در عموم موارد با گلیسر موافق هستم. در دوران پس از جنگ نظامهای دموکراسی سریعتر از نظامهای مستبدانه رشد نکردهاند. علاوه بر این مثالهای روشنی در مورد رشد سریع در نظامهای دیکتاتوری نیز وجود دارد: برای مثال کرهجنوبی تحت حاکمیت جین پارک چونگ هو. بنابراین باید دید چرا دموکراسیها موفقتر نبودهاند؟ من معتقدم پاسخ این سوال در شناخت دو موضوع متفاوت است. اول، انواع متفاوتی از دموکراسی وجود دارد. دوم بررسی این موضوع مهم است که رشد اقتصادی و دموکراسی در بلند مدت، یک دوره ۱۰۰ ساله، رابطه کاملا متفاوتی نسبت به کوتاهمدت یا میانمدت دارند. بسیاری از جوامعی که با توجه به معیارهای استاندارد، دموکراتیک به حساب میآیند در واقع دموکراسیهای ناکارآمدی هستند که در آنها به طور سنتی، نخبگان از طریق کنترل بر بخشی از نظام، نفوذ سیاسی، خرید رای، تهدید و حتی ترور سیاست را تحت تسلط خود دارند. کلمبیا که در طی پنجاه سالگذشته انتخابات دموکراتیکی داشته است یک مثال معمولی در این زمینه است. در سایر کشورهایی هم که نهادهای دموکراتیک وجود دارد، یک جنگ داخلی میان گروههای نژادی، گروهای مذهبی یا طبقات اجتماعی وجود دارد.
موقعیت حاضر در عراق جدیترین حالت ممکن است، اما تنها مورد نیست. سرانجام بسیاری از دموکراسیها هم از نظر اقتصادی از وجود سیاستهای اقتصاد کلان پوپولیستی رنج میبرند که اغلب این سیاستها در دوران بعد از گذار از دیکتاتوریهای بازدارنده و همچنین در طی دورههای زمانی اعمال میشوند که شرایط سیاسی آشفته و تضادهای شدیدی در خصوص توزیع ثروت وجود دارد.
دوم، این نکته درست است که نظامهای استبدادی میتوانند در دوره زمانی معینی با تضمیمن حقوق مالکیت و شرایط تجاری مناسب برای فعالیت شرکتها همراه با قدرتهای سیاسی، رشد اقتصادی را بهبود بخشند. اما رشد سرمایه داری مدرن نه تنها نیازمند تضمین حقوق مالکیت بلکه نیازمند تخریب خلاق، یعنی ورود شرکتهای جدید با ایدهها و تکنولوژیهای نو که جایگزین شرکتهای موفق گذشته میشوند، نیز میباشد. تخریب خلاق نیز نیازمند سطحی از بازی است که دموکراسیها آن را بهتر تامین میکنند چرا که دموکراسیها در توزیع برابر قدرتهای سیاسی بهتر از نظامهای استبدادی و پادشاهی عمل میکنند.
اگر ما به پنجاه سال گذشته نگاه کنیم میبینیم که این آمریکا بوده است که با وجود نهادهای دموکراتیک، محیطی را برای ورود و تغذیه تجارتهای جدید و ادامه روند رشد صنعتی قرن نوزدهم فراهم نموده است در حالی که بسیاری از نظامهای استبدادی و بازدارنده ثروتمند قرن هجدهم مانند کوبا، هائیتی و جامائیکا نیز وجود داشتند و هرگز به این مراحل دست نیافتند. اما این تنها آمریکا بود که در طول دو قرن گذشته با سرعت زیاد رشد کرد و در همین حال این نظامهای استبدادی در رکود باقی ماندند. رابطه میان سرمایه انسانی و دموکراسی که گلیسر به آن اشاره کرد بسیار جالب است اما من در بخش بعد به بیان آن میپردازم.
اد گلیسر: من کاملا با این بینش موافقم که دیکتاتوری افسار گسیخته ثبات و پایداری بلندمدت را تضمین نمیکند. اما باید دید دموکراسی چقدر با ثبات تر از دیکتاتوری است؟ آمریکا عملکرد خوبی داشته است. جمهوری وایمار نه. در طول 200 سال گذشته دموکراسی به طور منظم درگیر کودتاهای نظامی، انقراض نظامهای کمونیستی و مدیران منتخب سلطهجویی مانند هیتلر بوده است که قدرت آنها به جایی رسید که دموکراسی از آن جوامع رخت بر بست. حتی این کشورها نسبت به دموکراسیهای پایدار، مانند هندوستان بعد از جنگ، اغلب در ایجاد یک محیط امن برای سرمایهگذاری، نوآوری و کارآفرینی شکست خوردهاند.
از آنجا که دموکراسی همیشه آسیبپذیر است من فکر میکنم سوال کلیدی این است که چرا این نظام قرنها در برخی کشورها مانند آمریکا، انگلستان و هلند دوام آورده است، اما سریعا در سایر کشورها مانند آفریقای بعد از استعمار مرده است. یک پاسخ به این سوال این است که سرمایه انسانی، آموزش، سنگ زیرین طول عمر دموکراسی است. از نظر تجربی، آموزش اولیه قویا بقای آموزش دموکراسی و خود دموکراسی را در تجقیق ما تایید میکند.
ما دریافتیم که 95درصد از دموکراسیهایی که در سال 1960 به عنوان دموکراسیهای موفق با سطح خوبی از آموزش رتبهبندی شدهاند در سالهای بعد نیز به همان شکل دموکراسی باقی ماندهاند. در مقابل، 50درصد از کشورهای کمتر آموزشدیده در 1960 در طول یک دهه به دیکتاتوری تبدیل شدند. بقای دموکراسی و رابطه آن با حضور افراد توانمند که انگیزه و توانایی لازم و کافی برای محافظت از حقوق خود در برابر دیکتاتوری را دارند دوجانبه است. آموزش، سرمایه اجتماعیای را تولید میکند که شناخت این موضوع را برای افراد امکانپذیر ساخته و آنها را به این فکر وا میدارد که دموکراسی با ارزشترین جنگ برای محافظت از خودشان است.
عجم اغلو: گلیسر معتقد است که آموزش عامل کلیدی موفقیت دموکراسی است. من یکی از بزرگترین معتقدین به ارزش سرمایه انسانی هستم. افرادی که بهتر آموزشدیدهاند از بهرهوری بیشتری نیز برخوردارند، شهروندان بهتری هم هستند. اما دموکراسی به انتخابهای جمعی در حالتهای متضاد مربوط میشود و در این میان آموزش نوشدارویی برای حل این مشکلات نیست. آلمان وایمار (قانون اساسی) یک مثال جالب توجه است. در سالهای میانی جنگ آلمان یکی از پیشرفتهترین فرهنگها، جامعه ای آموزشدیده و کاملا پیچیده در جهان بود. آیا آموزش مردم آلمان برای ممانعت از کابوس نازیسم کافی بود؟ خیر.
با نگاهی به دادهها میبینیم که هیچگونه شواهد متقنی وجود ندارد که نشان دهد آموزش یا رشداقتصادی عامل کلیدی در ایجاد یا تقویت دموکراسی میباشند. در حقیقت کشورهایی که در طی پنجاه سال، یا 150 سال، گذشته رشد سریعی داشتهاند چندان تمایلی از خود نشان ندادهاند که به دموکراسی تبدیل شوند. تجربه اخیر روسیه و عربستان سعودی را بررسی کنید. اگر به طور ناگهانی قیمت نفت افزایش یابد و این دو کشور ثروتمندتر شوند، آیا ما باید انتظار داشته باشیم که آنها دموکراتیکتر شوند؟ کشورهایی که از سطوح بالای آموزش برخوردارند تمایلی برای تبدیل به دموکراسی یکپارچه یا گذار از نظام استبدادی به دموکراسی ندارند. گذشته از اینها جمهوریهای سوسیالیست پیشین سطح بالایی از آموزش را در فاصله جنگ سرد داشتهاند اما قویا تمایلی از خود برای تبدیل شدن به دموکراسی نشان نمیدهند.
بنابراین چه چیز دموکراسی را تقویت میکند؟ پژوهش اخیری که توسط بنجامین جونز و بنجامین اولکن انجام شده نشان میدهد که رهبری روشنفکرانه مهم است، اما تنها در نظامهای استبدادی. در جوامعی با نهادهای قوی و دموکراسیهای تثبیت شده به نظر میرسد که کیفیت رهبری اثر چندانی بر عملکرد اقتصادی نداشته باشد. این رابطه دوباره مرا به تفکر وا میدارد که که دموکراسیهای پایدار محیط خوبی را برای تصمیمات جمعی و حل تضادها پدید آوردهاند. نوع محیط موجود در جامعه برای تصمیمگیری جمعی بهترین تضمیمنکننده (گارانتی) برای توسعه اقتصادی بلند مدت است.
اد گلیسر: رابطه میان آموزش و رشد اقتصادی در نظام دموکراسی نسبتا قوی است، هم به دلیل اینکه دموکراسیهای با سطح آموزش بیشتر تمایل بیشتری دارند تا به صورت نظام دموکراسی باقی بمانند و هم به این دلیل که تدریس و تعلیم قویا به پیشبینی این موضوع منتهی میشوند که نظامهای دیکتاتوری به سوی دموکراسی گذار خواهند کرد. دولتهای معاهده پیشین ورسای را در نظر بگیرید. کشورهای با سطح آموزش بیشتر مانند لهستان و جمهوری چک به طور منطقی به دموکراسیهای با عملکرد خوب تبدیل شدهاند. اما کشورهای با سطح آموزش پایینتر مانند ازبکستان و قزاقستان خیلی کمتر دموکراتیک شدهاند. آموزش روسیه در حد وسط قرار دارد و بنابراین سطح دموکراسی آن نیز به همین صورت است.
رابطه میان آموزش و دموکراسی در نهایت از سه کانال مهم عمل میکند. از نظر تاریخی افراد آموزشدیده تکیه گاه اصلی شورشهای سیاسی بودهاند، بدلیل علاقه آنها به ایدهها و توانایی آنها برای سازماندهی سایر افراد. هیچجایی این موضوع روشنتر از گرایش جالب توجه دانشجویان به آشوب نیست. در واقع برخی از مهمترین انقلابها از سال ۱۸۴۸ برای خلع شاهان، ریشه در تغییرات فاحش بینش دانشجویان نسبت به برخی مسائل داشته است.
آموزش همچنین با وجود نهادهای پیچیده نیز مرتبط است که نیازمند آموزش برای نوشتن و آموزش برای استفاده از آن است. هیچ جای تعجبی وجود ندارد که آمریکا به طور گسترده انسانهایی را تولید کرده که به خوبی آموزشدیدهاند. جیمز مدیسون بهترین عقاید روشنگری اسکاتلندی را از مربی پرینستون یعنی جان وایترسپون فرا گرفت.
سرانجام، افراد آموزشدیده توانایی قابلتوجهی برای جنگ در جهت حفظ دموکراسی از خود نشان دادهاند. دموکراسیهای انگلیس، آمریکا و هلند مرتبا توسط افرادی که در سراشیب یادگیری سیاسی و قانونی بودهاند تحت حمایت قرار گرفتهاند. البته دارون عجم اغلو به درستی برشکست آلمان آموزشدیده برای توقف نازیسم اشاره میکند. من پاسخ این مساله را اینگونه میدهم: اول، آلمان در سال ۱۹۳۳ در سطح خوبی از آموزش قرار نداشت و دوم در حالیکه آموزش گذار به دموکراسی را پیشبینیپذیر میسازد اما به سختی آن را گارانتی میکند.
عجم اغلو: این نکته درست است که بیشتر کشورهای بهرهمند از سطح آموزش بالاتر، اغلب دموکراتیکتر، ثروتمندتر، اهل مدارای بیشتر و نوآورتر هستند و هیچگونه عدم توافقی هم در این زمینه وجود ندارد، اما این موضوع بدین معنی نیست که آموزش عنصر کلیدی دموکراسی یا رشد اقتصادی میباشد. در این مورد نیز عدمتوافقی وجود دارد که آیا جوامعی که از سطح بالاتر آموزش برخوردار میشوند در طول زمان نیز دموکراتیکتر نیز خواهند بود؟ هیچگونه همبستگی میان تغییرات در آموزش و تغییرات دموکراسی وجود ندارد.
ادامه دارد
ارسال نظر