بازندگان جهانی شدن در آمریکا

مترجم: نیلوفر قدیری- در آغاز قرن بیست و یکم، آمریکا همچنان یک ابرقدرت است، اما ابرقدرتی که با رقابت جدی خارج از مرزها و همچنین دشواری‌های داخلی بسیاری رو‌به‌رو است. طبقه متوسط و فرودست این جامعه اکنون به بازندگان حقیقی جهانی شدن تبدیل شده‌اند. سه ویژگی منحصر به فرد و اختصاصی وجود دارد که وجودشان به طور همزمان پایه و اساس موفقیت آمریکا را تاکنون تشکیل داده است. ترکیب این سه عامل به طور خاص فقط در آمریکا قابل مشاهده است. این سه عامل نه تنها بزرگ‌ترین نقطه قوت بلکه همزمان بزرگ‌ترین نقطه ضعف آمریکا هم هستند. باید دقیق‌تر و نزدیک‌تر این موضوع را بررسی کرد.

اول اینکه در هیچ جای دنیا نمی‌توان چنین انباشتی از خوش‌بینی و شجاعت در حد بالا را به طور همزمان مشاهده کرد. آمریکا کشوری است که نه به خاطر جدید بودنش (‌مانند اروپای‌ شرقی) و نه به خاطر پیشینه‌اش (‌مانند چین) اهمیت دارد. هویت این کشور از زمانی آغاز شد که نخستین ساکنان آن به طور موقت پا به خاک این کشور گذاشتند. نیروی کار آمریکا از سال ۱۹۸۰، ۴۴‌میلیون نفر افزایش یافت و این افزایش همچنان ادامه دارد.

ورود مهاجر به یک کشور حداقل در کوتاه‌مدت کمکی به آینده و رشد آن کشور نمی‌کند. بعد از اتحاد دو آلمان در سال ۱۹۹۰ نزدیک به ۱۷‌میلیون نفر به جمعیت آن اضافه شد، اما تازه واردها بیشتر در تلاش بودند تا خود را در فضای تازه هماهنگ کنند نه کار تازه‌ای انجام دهند. تجربه آلمان برای آمریکا هم قابل استناد است.

نکته دوم این است که آمریکا به شدت جهانی شده است. این جهانی شدن را از وجوه مختلف آن می‌توان دریافت، از ترکیب جمعیتی متفاوت آن گرفته تا قوانینش. زبان مردم این کشور اکنون زبان غالب دنیا است و در نیمه دوم قرن گذشته زبان‌های اسپانیایی و فرانسوی را مغلوب خود کرد. فرهنگ این کشور هم نیمی از دنیا را فراگرفته است. بنگاههای آمریکایی از همان ابتدا به دنبال ادغام شدن و یا خریداری رقبایشان بودند تا به این شیوه پا به دیگر کشورها بگذارند. شرکت‌های چند‌ملیتی را به درستی تهاجم تجاری آمریکا می‌نامند.

نکته سوم این است که آمریکا تنها کشور روی زمین است که می‌تواند با پول خودش با دنیا تجارت کند. دلار، جایگاه خود را به عنوان پول جهانی به ثبت رسانده است. هر‌کس بخواهد دلار داشته باشد باید آن را در آمریکا تهیه کند. همه تصمیمات مهم درباره مقدار و میزان پول نقدی که به چرخش در‌می‌آید و یا درباره نرخ بهره، درون مرزهای این کشور اتخاذ می‌شود. به این ترتیب درجه بالایی از استقلال ملی این کشور حفظ می‌شود. خود آمریکایی‌ها می‌گویند خون آمریکایی در رگ‌های اقتصاد جهان جریان دارد. تقریبا نیمی از قراردادهای تجاری دنیا با استفاده از دلار منعقد می‌شود‌. دو سوم ذخایر ارزی دنیا هم دلار است.

اما روی دیگر سکه را هم باید دید. اول اینکه آمریکایی‌ها چنان خوش‌بین هستند که اغلب خط و مرز میان خوش‌بینی و ساده‌لوحی را گم می‌کنند. بدهی خصوصی، عمومی و شرکتی اکنون دیگر تعاریف گذشته را ندارد. هر روز به تعداد خانوارهایی که چنان پول قرض می‌کنند که آینده‌شان به خطر می‌افتد، افزوده می‌شود. طبقه متوسط و فرودست دیگر به فکر اندوخته کردن نیستند. آنها همچون خانواده‌های فقر‌زده و جهان سومی وارد قرن ۲۱ می‌شوند. خانواده‌هایی که هر‌ آنچه دارند به امروزشان تعلق دارد و چیزی برای آینده ندارند.

نکته دیگر این است که جهانی شدن حداقل برای آمریکایی‌ها دوباره و با قوت جدیدی بازگشته است. داد‌و‌ستد جهانی کالا در این کشور به صورت غیر‌قابل مقایسه‌ای جریان دارد. نتیجه هم این شده که صنایع بومی در آمریکا دچار آسیب شده است. بعضی بخش‌های تولیدی مانند صنایع مبلمان و لوازم منزل، برق، قطعات خودرو و کامپیوتر از آمریکا خارج شده و به خارج از این کشور نقل مکان کرده‌اند. تجارت آزاد اکنون به سود رقبای آمریکا شده و همین رقبا دست به تهاجم اقتصادی علیه واشنگتن زده‌اند. اینکه آمریکا بخش عمده‌ای از سهم خود را در بازار جهانی از دست داده واقعیتی انکار‌ناپذیر است.

نکته سوم این است که دلار همان‌قدر که باعث قدرت آمریکا شده، آن را آسیب‌پذیر هم کرده است. دولت آمریکا پول خود را چنان با قدرت به اقتصاد جهان تزریق کرده است که اکنون هر لحظه با دخالت نیروها و عوامل خارجی باید در انتظار فروپاشی دلار بود. یکی از این عوامل خارجی دخیل در موقعیت دلار کشور چین است که بیل کلینتون آن را شریک استراتژیک می‌خواند و جورج بوش آن را رقیب استراتژیک می‌نامد. این دو عبارت در عمل تفاوتی با یکدیگر ندارند و یکی هستند. نوعی وابستگی وجود دارد که بازیگران اقتصادی را مجبور می‌کند در مواقع عادی با یکدیگر همکاری کنند. اما وقتی شرایط تغییر می‌کند این وسوسه ایجاد می‌شود که مشارکت از نوع دیگر و با هدف قدرت‌نمایی بروز کند.

اما باز هم اشتباه نکنید. در آغاز قرن جدید آمریکا هنوز هم یک ابرقدرت است. اما ابرقدرتی که با رقابت شدیدی از خارج و دشواری‌های جدی در داخل رو‌به‌رو است. پیامدهای جهانی شدن بیش از هر کشوری اقتصاد آمریکا را درگیر خود کرده و خواهد کرد. یکی از آشکارترین این پیامدها معطل ماندن نیروی کار آمریکا در خیابان‌هاست. ظهور آسیا به افول نسبی اقتصاد ملی آمریکا منجر شده است. شاید در آینده چنین نباشد اما فعلا که شرایط به این‌گونه است. برای بسیاری از کارگران (رده بالا) و رده پایین این تغییر شرایط اکنون کاملا محسوس است زیرا داشته‌های آنها اکنون نسبت به گذشته بسیار کمتر است. آنها اکنون نسبت به گذشته پول کمتری دارند، احترام کمتری می‌بینند و شانس ارتقای شغلی و منزلتی آنها بسیار کمتر شده است. آنها در جنگ‌جهانی برای به دست آوردن ثروت بازنده هستند، اما در این ناکامی نقشی نداشته‌اند و نباید سرزنش شوند. این یک وضعیت فردی و خصوصی نیست. هر کشوری وقتی بخش‌های عمده‌ای از شهروندانش از ثروت کل کشور محروم شوند، با شرایط و آینده سختی رو به رو می‌شود. این به ویژه برای جامعه‌ای که خوشبختی شعار آن بوده فاجعه‌بارتر است.

در ۲۸ فوریه سال ۱۹۹۸ کنگره آمریکا کمیته‌ای تشکیل داد با حضور کارشناسان برجسته برای بررسی پیامدهای کسری تجاری کشور و همچنین دور شدن طبقه کارگر صنعتی از دیگر بخش‌های جامعه. دونالد رامسفلد، وزیر دفاع پیشین، رابرت زولیک، نماینده تجاری سابق آمریکا، آن کروگر مقام شماره دوی صندوق بین‌المللی پول و لستر تورو از استادان برجسته دانشگاه ماساچوست در این کمیته نظرات و نتایج بررسی‌های خود را ارائه کردند. در گزارش این کمیته آمده بود، تا پایان دهه ۱۹۷۰ همه چیز برای آمریکایی‌ها به خوبی پیش می‌رفت. درآمدهای خانواده‌ها به طور یکسان در سه دهه اول بعد از جنگ جهانی دوم افزایش داشت و درآمد فقیرترها با سرعت و شتاب بیشتری رشد نشان می‌داد. یک‌پنجم پایین جامعه آمریکا شاهد افزایش ۱۲۰‌درصدی در درآمدهایشان بودند، یک‌پنجم دوم افزایش ۱۰۱‌درصدی، یک‌پنجم سوم افزایش ۱۰۷‌درصدی، یک‌پنجم چهارم افزایش ۱۱۴ درصدی و بقیه افزایش ۹۴‌درصدی را شاهد بودند. در آن زمان این‌طور به نظر می‌رسید که همه چیز به خوبی پیش می‌رود و رویای آمریکایی محقق شده است. اما بعد از آن، روند عوض شد و این فقط مختص آمریکا نبود. ژاپن از خواب بیدار شده بود و تجارت جهانی تغییر مسیر داده بود. سرمایه‌داران خانه و وطن خود را ترک کرده بودند و در جست‌وجوی مکان مناسب برای سرمایه‌گذاری به نقاط دیگر می‌رفتند. سرمایه‌گذاری مستقیم خارجی که کم و بیش تا دهه ۱۹۷۰ با صادرات در یک‌حد و چارچوب بوده اکنون به شدت افزایش یافته است. تا دهه ۱۹۷۰ سرمایه‌گذاری خارجی صادرات کالاها و محصولات آلمانی، فرانسوی و آمریکایی را تقویت می‌کرد، اما از آن زمان به بعد خود کارخانه‌ها شروع به تغییر مکان کردند تا هزینه‌های تولید را کاهش دهند. تولید برای بازار جهانی رفته‌رفته خود به امری جهانی تبدیل شد و باعث توزیع دوباره سرمایه و نیروی کار شد. بین سال‌های ۱۹۸۵ تا ۱۹۹۵ تولید جهانی ۱۰۰‌درصد افزایش یافت، اما سرمایه‌گذاری مستقیم خارجی در همین مدت ۴۰۰‌درصد افزایش پیدا کرد. حرکت جدید سرمایه‌ بر نیروی کار و کارگر هم تاثیر گذاشت.

در نقاط دیگر دنیا مشاغل جدیدی به وجود آمد که این بر درآمد خانواده‌های آمریکایی تاثیر گذاشت. در دو دهه بعد درآمد طبقه پایین جامعه ۴/۱‌درصد کاهش یافت، اما طبقات دیگر همچنان با رقمی اندک شاهد افزایش درآمد خود بودند. در راس هرم که برنامه‌ریزان و تشویق‌کنندگان جهانی شدن و سودبرندگان واقعی آنها قرار دارند، سود و درآمد ۴۲‌درصد رشد داشت.

اقتصاد ملی آمریکا با تکیه به توان دوران طلایی‌اش این روزها را تحمل کرد. تا دهه ۱۹۷۰ هسته مولد کشور سوخت و بقیه دنیا را روشن کرد. تا آن زمان آمریکا برای دیگر نقاط دنیا دلار و محصولات تولید می‌کرد. اروپا و ژاپن جنگ‌زده در سایه همین نور بازسازی شد. طی چهار‌دهه آمریکا بزرگ‌ترین صادرکننده و اعتبار دهنده در دنیا بود. همه چیز همان‌طور پیش رفت که در کتاب‌های درسی اقتصاد نوشته شده بود. ثروتمندترین کشور دنیا پول و کالا به کشورهای فقیر تزریق می‌کرد. در آن زمان سرمایه آمریکا در هر کجای دنیا مانند داخل این کشور تلقی می‌شد و نیازی هم به حضور نظامی نبود.

اما این آمریکای برتر دیگر وجود ندارد. این کشور به عنوان کانون قدرت هنوز قدرتمندتر از دیگران است، اما شرایط کاملا فرق کرده است. امروز آسیا، آمریکای لاتین و کشورهای اروپایی هم در تولید آمریکا نقش و سهم دارند. بزرگ‌ترین صادر‌کننده جهان اکنون به بزرگ‌ترین وارد‌کننده تبدیل شده‌است. بزرگ‌ترین اعتبار‌دهنده جهان اکنون به مهم‌ترین وام‌گیرنده تبدیل شده است. امروزه خارجی‌ها در آمریکا دارایی به ارزش خالص ۵/۲‌تریلیون دلار یا ۲۱‌درصد کل تولید ناخالص داخلی این کشور را دارند. ۹‌درصد سهام، ۱۷‌درصد اوراق قرضه شرکتی و ۲۴‌درصد اوراق دولتی در آمریکا اکنون در اختیار خارجی‌ها است. در این شرایط نه تنبلی آمریکایی‌ها مقصر است نه مصرف‌گرایی آنها. مسئول این وضعیت، صنعت آمریکا یا آن چیزی است که از این صنعت باقی‌مانده است. طی فقط چند‌دهه صنعت آمریکا به نصف اندازه قبلی خود رسیده است. اکنون صنعت ۱۷‌درصد تولید ناخالص داخلی کشور آمریکا را تشکیل می‌دهد. این رقم در اروپا ۲۶‌درصد است.

همه اقتصادهای مهم دنیا اکنون به آمریکا کالا صادر می‌کنند. این درحالی است که رقم کالای خریداری شده این کشورها از آمریکا به اندازه صادرات‌ آنها نیست. کسری تجاری آمریکا با چین در سال ۲۰۰۵ ،۲۰۰‌میلیارد دلار بود. کسری تجاری آمریکا با ژاپن ۸۰‌میلیارد دلار و با اروپا ۱۲۰‌میلیارد دلار بود. آمریکا حتی با کشورهای کمتر توسعه یافته‌ای مانند اوکراین و روسیه هم نتوانست به مازاد تجاری برسد. هر روز کامیون‌ها و تریلی‌ها پر از کالا وارد بنادر آمریکا می‌شوند و بعد از تخلیه بارشان خالی باز می‌گردند. در این عدم توازن کالاها و منابع طبیعی همچون نفت نقش چندانی ندارد. سهم نفت از کسری تجاری آمریکا تنها ۱۶۰‌میلیارد دلار است. بلکه کالاهایی مانند خودرو، کامپیوتر و تلویزیون است که باعث ناتوانی تجاری آمریکا شده است.

منبع: اشپیگل