آیا روزهای خوش آمریکا سرآمده است؟
مترجم: مجید روئین پرویزی
منبع: تایم
من آمریکایی ام، نه از سر تصادف تولد که با اختیار و انتخاب. به اراده خودم آمدم و آمریکایی شدم چون این کشور را دوست دارم و فکر میکنم جای بینظیری است، اما وقتی که به جهان امروز و امواج سهمگین تغییرات تکنولوژیک و رقابت جهانی نگاه میکنم، نگران میشوم. شاید از همه ناخوشتر این واقعیت باشد که در همین میان که این تهدیدها قویتر میشوند، آمریکاییها به نظر ناتوان از درک اهمیت شان هستند. با وجود تمام صحبتهایی که از خیزش چین میشود، بیشتر آمریکاییها جوری رفتار میکنند که انگار اقتصادشان شماره یک جهان است.
فرید زکریا
مترجم: مجید روئین پرویزی
منبع: تایم
من آمریکایی ام، نه از سر تصادف تولد که با اختیار و انتخاب. به اراده خودم آمدم و آمریکایی شدم چون این کشور را دوست دارم و فکر میکنم جای بینظیری است، اما وقتی که به جهان امروز و امواج سهمگین تغییرات تکنولوژیک و رقابت جهانی نگاه میکنم، نگران میشوم. شاید از همه ناخوشتر این واقعیت باشد که در همین میان که این تهدیدها قویتر میشوند، آمریکاییها به نظر ناتوان از درک اهمیت شان هستند. با وجود تمام صحبتهایی که از خیزش چین میشود، بیشتر آمریکاییها جوری رفتار میکنند که انگار اقتصادشان شماره یک جهان است. اما هست؟ واقعیت این است که بله، آمریکا هنوز بزرگترین اقتصاد جهان است و با فاصله زیادی بیشترین توان نظامی را دارد و شرکتهای تکنولوژیاش پویاترینها هستند و اوضاع کارآفرینی در آن بسیار خوب است، اما اینها تصاویری از آنچه هماکنون هستیم، است. انتخابهایی که رشد امروز را میسر ساختهاند - آموزش، زیرساختها و غیره - دههها پیش اتخاذ شده بودند. آنچه امروز میبینیم رونق آمریکا است به لطف سیاستهایی که در دهههای ۵۰ و ۶۰ اجرا کردهایم: سیستم بزرگراههای بین ایالتی، منابع عظیم مالی برای تحقیقات علمی و تکنولوژیکی، نظام آموزش عمومی که برای جهانیان رشکبرانگیز بود و سیاستهای مهاجرتی سخاوتمندانه. امروز به برخی از همین سنجهها نگاه کنید و آن وقت نگران آینده خواهید شد.
رتبههایی که در ادامه میآورم از فهرستهای مختلفی جمع شدهاند، اما همه داستان یکسانی میگویند. طبق گزارش سازمان توسعه و همکاری اقتصادی دانشآموزان ۱۵ ساله ما رتبه ۱۷ برتری علمی جهان را دارند و این جایگاه درباره ریاضی به پله ۲۵ ام تنزل مییابد. میان کشورهای توسعه یافته به لحاظ نرخ تحصیلات دانشگاهی رتبه دوازدهم را داریم (درحالی که چند دهه اول بودیم.) در مدارس ابتدایی رتبهمان ۷۹ ام است. زیرساختهای ما رتبه ۲۳ جهان را دارند که از هر کشور پیشرفته جهان بسیار عقبتر است. آمار بهداشت آمریکا برای کشوری با این ثروت شگفتی آور است: در امید به زندگی رتبه ۲۵ ام را داریم و در شمار دیابتیها ۱۸ ام هستیم و در چاقی صدرنشین هستیم. همین چند دهه پیش بود که آمریکا از حیث همه این شاخصها سربلند بود. دیگر نیست. حوزههایی هست که هنوز برتری عمده داریم، اما این حوزهها معمولا مایه افتخارمان نیست. بیشترین تعداد اسلحه را داریم. بیشترین جرم و جنایت را میان کشورهای ثروتمند داریم و البته، بیشترین میزان بدهی را در تمام جهان داریم.
صعود مابقی جهان
خیلی از این تحولات نه به خاطر هرز رفتن آمریکا که به خاطر کاربلد شدن سایر کشورها بوجود آمده است. وقتی این حرفها را میزنیم یک جواب را اغلب میشنویم: «در دهه ۸۰ هم همینها را میگفتند. میگفتند ژاپن ارباب دنیا میشود. نشد و آمریکا بازهم به صدر بازگشت.» حرف بیراهی هم نیست. ژاپن ثروتمندترین کشور جهان نشد - هرچند که برای سه دهه دومین اقتصاد بزرگ جهان را داشت و هنوز هم در رتبه سوم است. ژاپن کشور کوچکی هم هست. برای آنکه بزرگترین اقتصاد جهان شود باید تولید سرانهاش دو برابر آمریکا باشد، اما چین تنها کافی است یک چهارم آمریکاییها درآمد سرانه داشته باشد تا به راحتی ما را پشت سر بگذارد.
البته نکته کلیتر مغفول میماند. نیل فرگوسن، تاریخدانهارواردی، اخیرا کتابی نوشته به نام «تمدن: غرب و مابقی جهان» و در کتابش ماجرا را به لحاظ تاریخی مطرح میکند: «برای ۵۰۰ سال غرب شش سلاح هولناک داشت که از مابقی جهان متمایزش میکرد. ژاپن اولین کشوری بود که اینها را به دست آورد. طی قرن گذشته کشورهای آسیایی یکی پس از دیگری به این سلاحهای مرگبار دست یافتهاند - رقابت، علم مدرن، حکومت قانون، مالکیت خصوصی، پزشکی پیشرفته و جامعه مصرفی و اخلاق کاری. این هفت مورد، سلاحهای مخفی تمدن غرب هستند.»
به این چالش تاریخی که ملتهای دیگری نیز راز پیروزی غرب را آموختهاند اضافه کنید انقلابات تکنولوژیک را. حالا میتوان با شمار کاهندهای نیروی کار شمار فزایندهای کالا و خدمت تولید کرد، کار را به همه جای جهان برد و همه را با سرعت نجومی به انجام رساند. این جهانی است که امروزه آمریکا با آن روبهرو است، اما این کشور به نظر هنوز برای قابلیت انطباق بزرگی که باید در خود ایجاد کند، آماده نیست. تغییراتی که الان اینجا حرفش زده میشود مثل عوض کردن صندلیهای تایتانیک در حال غرق شدن میماند.
بله بیشک نظام سیاسی درگیر دعواهای بزرگی پیرامون بودجه و بازنشستگی و آینده کشور است، اما تمام اینها بحث ثانوی است. نبردی که در خود ایالتها درباره بازنشستگی کارکنان مطرح است واقعی است - فرمانداریها باید بودجههایشان را متوازن کنند - اما بحثهای اصلی که در واشنگتن مطرح میشود بیاهمیت است. مناظره جمهوریخواهان و دموکراتها درباره بودجه مولفههای بلندمدت ایجاد کسری بودجه را نادیده میگیرد - تامین اجتماعی، مراقبت پزشکی و درمانی - و تازه این درصورتی است که نخواهیم از هزینههای بیمورد مثل معافیت مالیاتی بهره وامهای رهنی و موارد اینچنینی حرف بزنیم. تنها چهار ماه پیش، کمیسیون سیمپسون بولز راهحلهای بسیار خوبی برای مشکلات مالی پیشنهاد کرد که امکان افزایش ۴ هزار میلیارد دلاری پساندازها را میداد - عمدتا از طریق کاهش بودجه برخی برنامهها و افزایش بخشی از مالیاتها. هردو حزب این پیشنهادها را فراموش کردهاند، به خصوص جمهوری خواهان که سخنگویانشان با زبان از این کمیسیون خیلی تعریف و تمجید میکند، اما در عمل خلاف آرایش رای میدهد. دموکراتها هم وقتی صحبت از افزایش یک ساله سن بازنشستگی آن هم در سال ۲۰۵۰ به میان آمد کم مانده بود رو به نزع بیفتند.
احتمال بیشتر آن است که واشنگتن هزینههای احتیاطیاش را کاهش دهد. تلاشهای اوباما برای حفظ و حتی افزایش منابع برنامههای اصلی به نظر در این کنگرهای که میخواهد سرسختی خودش را ثابت کند شکست میخورد، اما کاهش منابع آموزش، تحقیقات علمی، کنترل ترافیک هوایی، ناسا، زیرساختها و انرژی جایگزین اثر زیادی بر پسانداز ندارد و رشد بلندمدت اقتصاد را نیز به سکته میاندازد. این درحالی است که کشورهای دیگر از آلمان گرفته تا کره جنوبی و چین سرمایهگذاریهایی عظیم در آموزش و علم و تکنولوژی و زیرساختها میکنند. ما سرمایهگذاریها را کم کرده و به مصرف یارانه میدهیم - دقیقا مخالف آنچه که اکنون اقتصادهای جهان را به پیش میبرد.
چرا آمریکا مشکلات اقتصادیاش را اینطور کوته نظرانه و کژتاب درمان میکند؟ چون به لحاظ سیاسی سادهتر است. کلید فهم فعالیتهای هر دو حزب این است که آنها برنامههایی میخواهند که نه هزینههای زیادی بتراشد و نه منافع گروههای خاص را به خطر بیندازد. (و به همین خاطر هم هست که اثربخشی ندارند. نظام سیاسی آمریکا در واقع خیلی کارآ است. پولهای کلان را میان برنامههای همهپسند و گروههای قدرتمند سیاسی تقسیم میکند.) هیچ یک از طرفین حاضر نیست حرف از افزایش مالیات را بشنود، هرچند که با این وضع دستیابی به توازن مالی بلندمدت ناممکن باشد. برخی از انواع مالیات - مثل مالیات بر سوخت و آلاینده کربنی - جدا از درآمد اثر زیادی بر کارآیی مصرف انرژی نیز دارند.
نه اینکه دموکراسی آمریکا کار نکند، بلکه برعکس مساله این است که زیادی خوب کار میکند. سیاست آمریکا اکنون به خواستههای رایدهندگان بیشحساس شده است. تمام این خواستهها مربوط به حفظ وضع گذشته است نه سرمایهگذاری برای آینده. هیچ گروه لابیگری نیست که به فکر منافع صنایع نسل آینده باشد، فقط صحبت از شرکتهایی است که همین حالا هستند و پول نقد هم دارند. برای وضعیت اقتصادی فرزندان آمریکا هیچ گروه پیگیری نیست. کل سیستم دنبال حفظ یارانههای فعلی، معافیتهای مالیاتی کنونی و مفرهای قانونی است. به همین خاطر هم هست که دولت آمریکا به ازای هر یک دلاری که خرج زیر ۱۸ سالهها میشود ۴ دلار خرج بزرگسالان میکند. وقتی هم که نوبت کاهش هزینهها میرسد، خودتان حدس بزنید که اولین اهداف چه کسانی هستند. برای یک جامعه وحشتناک است که چنین اولویتها و چشماندازی داشته باشد.
مخاطرات موفقیت
چرا اولویتهای آمریکا اینقدر مسخ شده است؟ چند دهه پیش اقتصاددانی به نام منکور السون کتابی نوشت به نام «ظهور و سقوط تمدنها.» انگیزه او تناقضی بود که به نظرش بعد از جنگ جهانی دوم ایجاد شده بود. بریتانیا با وجودی که جنگ را برده بود به رکود رفت، درحالی که آلمان، طرف بازنده، هر سال قدرتمندتر از سال قبل رشد میکرد. تنزل بریتانیا بهویژه از این جهت تعجببرانگیزتر بود که این کشور خالق انقلاب صنعتی بوده و اولین ابرقدرت اقتصادی جهان محسوب میشد.
السون نتیجه گرفت که موفقیت باعث صدمه دیدن بریتانیا شده است و شکست باعث پیروزی آلمان. جامعه انگلستان احساس راحتی و آرامش کرده و ترتیبات سیاسی و اقتصادیاش دستوپاگیر و پرهزینه شدند و تمرکزشان بیش از رشد بر توزیع درآمد معطوف شد. اتحادیههای کارگری، دولت رفاه، سیاستهای حمایت گرانه و استقراض عظیم انگلستان را در عرصه رقابت نفسگیر بینالمللی ضعیف و رنجور ساخت. نظام اجتماعیاش از نفس افتاد و در طول زمان موتور اقتصادیاش آتش گرفت.
آلمان در مقابل با جنگ جهانی دوم تقریبا به کلی نابود شد. بنابراین فرصتی یافت که نه تنها زیرساختهای فیزیکیاش را بازسازی کند، بلکه همچنین ترتیبات و نهادهای کهنه شدهاش را نیز - نظام سیاسی، گیلدها و اقتصاد - نو کند و چارچوبهای مدرنتر به جایشان بنشاند. شکست باعث شد که همه چیز به پرسش کشیده شده و از مخروبهها بنای جدیدی ساخته شود.
حالا سالها موفقیت شریانهای آمریکا را نیز متصلب کرده است. یک قرن است که این کشور خواننشین اقتصاد جهان بوده و پیروزیهای اقتصادی و نظامی و سیاسی مکرر ما دچار این توهم مان کرده که برای همیشه شماره یک جهان خواهیم بود. بله مزیتهایی داریم. بزرگی اهمیت دارد، وقتی بحرانی پیش بیاید کشوری به بزرگی آمریکا به آسانی از نفس نمیافتد. ملتهایی مثل یونان و ایرلند با بحران مالی زمینگیر شدند، اما در آمریکا همین مشکلات در دریای ۱۵ هزار میلیارد دلاری اقتصاد رقیق شد و کشورمان هنوز از اعتماد جهانیان برخوردار است. طی سه سال گذشته و با وجود بحران مالی هزینه استقراض برای آمریکا نهتنها بالا نرفته که پایین هم آمده است.
این تاییدی است بر قدرت آمریکا، اما مشکل این است که همین باعث میشود آمریکا واقعا سختی رویارویی با مشکلات را بر تن خود هموار نسازد. خودمان را با بحران فعلی تطبیق میدهیم و میرویم جلو، اما فراموش میکنیم که نگرانیهای ریشهای رشد میکنند و ذره ذره تمام سیستم ما را از درون میپوسانند.
یک گام ابتدایی بسیار مهم برای گرداندن روند وقایع است که آمریکا ارزیابی واقعیای از خود و جایگاهش داشته باشد و ببیند که از دیگر کشورها چه میتوان آموخت. اینطور معیارسازی در عالم کسبوکار مرسوم است، اما وقتی پای تمام کشور به میان میآید غرور مانع آن میشود. هر سیاستمداری که جرات کند بگوید آمریکا میتواند از دیگران چیزی یاد بگیرد - تقلید کردن به جای خود - فورا از همه سو مورد طعن و نفرین قرار خواهد گرفت. اگر کسی بگوید اروپا با نصف هزینه ما نظام بهداشت و درمانش بهتر هم هست، همه فریاد مرگ بر سوسیالیسم سرمیدهند. اگر تاجری اشاره کند که نرخ مالیات در اکثر کشورهای صنعتی از آمریکا پایینتر است و مفرهای مالیاتی نیز در آمریکا خیلی بیشتر است، فورا به او برچسب میزنند که میخواهد کارگران آمریکایی را به فقر و فاقه بکشاند. اگر مفسری اجتماعی - به درستی - اشاره کند که تحرک اجتماعی بین نسلی در اروپا خیلی بیشتر از آمریکا است، همه به او میخندند. با این همه چندین مطالعه آخرینش گزارش سال گذشته سازمان توسعه و همکاری اقتصادی اشاره کردهاند که یک آمریکایی متوسط نسبت به یک اروپایی شانس خیلی کمتری دارد که از بازه درآمدی والدیناش فراتر رفته و خودش را به ردههای بالاتر برساند. درباره دانمارک، سوئد، آلمان و کانادا وضع درست عکس این است.
فقط هم مساله تاجران و سیاستمداران نیست. همه مان همینطور هستیم. آمریکاییها عین خیالشان نیست و نمیخواهند هم چیز زیادی درباره جهان خارج بدانند یا یاد بگیرند. آمریکا را جامعهای جهانی شده میدانیم چون بسیاری از نیروهای جهانی شدن بر آن حاکم اند، اما در واقع اقتصاد آمریکا خیلی هم جزیرهای است، صادرات تنها ۱۰ درصد حجم اقتصاد ماست. همین را با بیشتر کشورهای اروپایی مقایسه کنید که نصف حجم اقتصادشان مرتبط به تجارت است و آن وقت میفهمید که چرا آن جوامع بیشتر برای استانداردهای بینالمللی و رقابت آماده و مهیا هستند. این نکتهای کلیدی برای آینده رقابتی آمریکا است. اگر حق با السون باشد که میگوید جوامع موفق متصلب میشوند، تنها راهحل تلاش برای انعطافپذیری است، یعنی بتوان به راحتی شرکتها را ایجاد کرد یا بست و نیروی کار را استخدام یا اخراج کرد. البته آن وقت همچنین باید دولتی داشته باشیم که بتواند در تولید تکنولوژیها و زیرساختهای تازه کمک کند، در آینده سرمایهگذاری کند و برنامههای سد راه کار را حذف کند. وقتی فرانکلین روزولت نیودیل را اجرا کرد از نیاز به تجربیات مهم و مستمر صحبت میکرد و هر وقت برنامهای جواب نمیداد، فورا متوقفش میکرد. امروزه، هر برنامه و یارانهای که دولت میدهد انگار قرار است الی الابد باشد.
آنچه پدران آمریکا میدانستند
در کشورهای ثروتمند و دموکراتیک آیا موارد فوق را میتوان اجرا کرد؟ جواب مثبت است. کشورهای شمال اروپا - دانمارک و سوئد و نروژ و فنلاند - نظام اقتصاد سیاسی جالب و مختلطی ایجاد کردهاند. اقتصادهای اینها به شدت باز است و بازاری هم هست. شاخص آزادی اقتصادی هریتیج را که ملاک قرار دهید اکثر اینها رتبههای خیلی بالایی دارند، اما در عین حال دولت رفاه دارند و سرمایهگذاریهای کلانی هم برای آینده میکنند. طی بیست سال گذشته، این کشورها تقریبا همپا و گاهی سریعتر از آمریکا رشد کردهاند. آلمان هم توانسته است با وجود دستمزدهای بالایی که میدهد و مزایای اجتماعی سخاوتمندانهای هم که دارد جایگاه خود را به عنوان موتور صادراتی جهان تثبیت کند.
آمریکا نمیتواند و نباید هم، مدل کشورهای شمال یا دیگران را کپی کند. آمریکاییها از مالیات زیاد متنفرند و در جهانی که خیلی از کشورهای دیگر مالیاتهای پایینی دارند وضع مالیاتهایی مثل کشورهای اسکاندیناوی غیررقابتی است. سیستم آمریکا پویاتر، کارآفرینتر و البته نابرابرتر از مدل اروپایی است و همینطور هم باقی خواهد ماند. با این حال مثال اروپایی شمالی نشان میدهد که کشورهای ثروتمند میتوانند با حفظ انعطافپذیری، سنجش مستمر و استقبال از کارآیی در عرصه جهانی
رقابت کنند.
شرکتهای آمریکایی البته خیلی کارآ هستند، اما دولت آمریکا چنین نیست. منظورم از این حرف تکرار حدیث همیشه تباه کاری و فریب و فساد دولتی نیست. در واقع میزان این چیزها در آمریکا کمتر از آن است که انتظارش را داریم. مشکل دولت آمریکا این است که تخصیص منابع آن به شدت ناکارآ است. پول هنگفتی صرف یارانه مسکن، کشاورزی و بهداشت میکنیم و بسیاری از اینها اقتصاد را منحرف کرده و اثرناچیزی هم بر رشد بلندمدت دارند. برای علم، نوآوری، تکنولوژی و زیرساختها پول خیلی کمی خرج میکنیم، درحالی که موثرترین ابزارهای ایجاد شغل و رشد اقتصادی درآینده هستند. پولمان دارد تمام میشود و در آینده باید اهداف مان را خیلی استراتژیکتر انتخاب کنیم. بحث دولت کوچک و بزرگ نیست یا هزینههای کم و زیاد. بحث تخصیص هزینهها و تلاشهای دولت در بخشهای موردنیاز است.
غمانگیزتر اینجاست که خود واشنگتن هم اینها را میداند، اما نظام سیاسی ما به سازش کاری و راهحلهای عملی آلرژیک شده است. شاید این نقطه کور ما باشد. به عنوان یک مهاجر من ماهیت خاص و استثنایی دموکراسی آمریکا را دوست دارم. باورم این است که قانون اساسیاش در قرن هجدهم یکی از عجایب جهان بوده است، اما واقعیت سیستم امروزه ضربه پذیر شده است. کالج الکتورالی داریم که هیچ کس نمیفهمد یعنی چه و سنایی که کار نمیکند با قوانین و سنتهایی که اجازه میدهد یک سناتور به تنهایی جلوی دموکراسی بایستاد.
بنیانگذاران آمریکا از این اخلاف خود بسیار ناخرسند میشدند. آنها چهرههای جهانوطن بودند که از گذشته بسیار آموخته و تقلید میکردند و دیدگاههای دیگر کشورها را نیز با روی باز میپذیرفتند. قانون اساسی اول ما، مشکل داشت و بنیانگذاران خیلی زود این را فهمیدند. بنیانگذاران آمریکا انسانهای مدرنی بودند که کشوری مدرن میخواستند که از گذشتهاش رها شده و به اتحادی بسیار کاملتر دست یابد.
درباره سقوط هم بسیار اندیشیده بودند. در واقع چند سال بعد از انقلاب بود که نگرانی جدی در این باره شروع شد. نامهها میان توماس جفرسون و جان آدامز موید همین مطلب است که سرشار از نگرانی و هشدار و احتیاط است. در دهه ۵۰ و ۶۰ هم نگران اتحاد شوروی و حرکتش به سوی مدرنسازی بودیم. در دهه هشتاد نگران ژاپن بودیم. این نگرانیها نه تنها لطمهای نداشت که باعث شد قدرتمان بیشتر شود و پیش برویم. آیزنهاور از همین واهمه از شوروی استفاده کرد تا سیستم بزرگراههای بین ایالتی را بسازد. جان کندی از چالش شوروی برای آزمایشات فضایی بهره برد و ما را به کره ماه رساند. ما درست عکس آنها هستیم. بنیانگذاران آمریکا را دوست داشتند، اما در عین حال میدانستند که کار هنوز تمام نشده است، کار بنگاه هیچ وقت تمام نمیشود و پیوسته نیاز به تغییر و تطبیق و ترمیم دارد. بخش عمده تاریخ ما این بوده که در عین ثروتمند شدن دست از تقلا برنداشتهایم. به جای اینکه اسیر خوشیهایمان شویم، از چاق و تنبل شدن بیم داشتهایم. در گذشته نگرانی از سقوط باعث تلاش و سختکوشی ما شده است، امیدوار باشیم که در آینده نیز همینطور شود.
ارسال نظر