نگاهی به مجموعه داستان «ماهی که توتفرنگیها سرخ میشوند» نوشته بهاءالدین مرشدی
راوی داستانهای مضطرب
«ماهی که توتفرنگیها سرخ میشوند» نخستین مجموعه داستان بهاءالدین مرشدی است که زیر عنوان «جهان تازه داستان» در نشر چشمه و در زمستان ۱۳۸۸ چاپ شده است.
محسن بوالحسنی
«ماهی که توتفرنگیها سرخ میشوند» نخستین مجموعه داستان بهاءالدین مرشدی است که زیر عنوان «جهان تازه داستان» در نشر چشمه و در زمستان ۱۳۸۸ چاپ شده است. مجموعه داستان «توتفرنگیها» را با یک نوع روایت و ساختار داستانی نمیتوان سنجید؛ زیرا در نگاه من این مجموعه دربرگیرنده تجربههایی در داستاننویسی است که در موقعیتهایی به استقلالی فردی در ساختار میرسند و به موازات در گوشه و کنار آن تاثیر از فرم رایج داستاننویسی به چشم میخورد. (فرم رایج؟!). با این حال میتوان این مجموعه را مجموعهای تجربهگرا دانست و این تجربهگرایی در آن چیزی است که قابل تامل مینماید؛ با این حال باید به این نکته نیز اشاره کرد که آنچه در اولین خوانش از این کتاب به چشم میآید، آن است که این مجموعه از لحاظ فرم، ساختار و ساختمان، آن چنان مجموعهای یک دست نیست. از روایتهای سادهای همچون «ماهی که توتفرنگیها...»، «آهنگ نامتوازن یک روح» شروع میشود و به پیچیدگیهای روایی و ساختاری داستانهایی مانند «دور ریختن بچه همراه با آب لگن»، «گم میکنی که پیدایت کنم لابد»، «آتش را کهگرفته است» منتهی میشود. آنچه به نظر میرسد نویسنده با روایتهای پیچیدهتر راحتتر کنار میآید. داستانهایی که با روایتی ساده و بدون پیچیدگی روایت شدهاند، نتوانستهاند انتظارات این مجموعه را برآورده کنند؛ اما داستانهایی که روایتی پیچیدهتر دارند، مشخص میکند که بهاءالدین مرشدی برای روایت تکنیکهای خاص خودش را دارد.
یکی از تکنیکهایی که میتوان در این داستانها به آن اشاره کرد ساختار داستانی باز این مجموعه است. بسیاری از داستانهای «ماه توتفرنگیها» از این نوع شیوه روایت بهرهگرفتهاند. ساختار باز روایتی برخی از داستانها به گونهای است که با داستانی با آغاز و پایانی مشخص روبهرو نیستیم. در حقیقت هدف اصلی داستان در ابهام باقی میماند که همان گونه که در سطور بالا آمد این ساختار باز میتواند در نوع خود چیزی علیحده باشد. داستان «آتش را کهگر گرفته است» در این مجموعه بهتر میتواند مثالی برای این گفته باشد. راوی داستان از بازی حرف میزند؛ اما این نوع بازی بازیای است که هیچگونه نشانهای از آن در داستان نمیبینیم. تصویری رئالیستی و جادومدار از یک حادثه. حادثهای که در کودکی اتفاق افتاده و این حادثه در همه بچهها در طول روایت تسری پیدا میکند و به صورت یک اتفاق هولانگیز در زندگیشان ادامه پیدا میکند.
مکان اتفاق و خود اتفاق در این داستان مجهول است. این عدم معرفی مکان و خود اتفاق، فضایی جادویی را شکل میدهد که روایت را به سمت اتفاقاتی هدایت میکند که نمیدانیم در چه زمانی اتفاق افتاده یا نیفتاده، در چه مکانی اتفاق افتاده یا نیفتاده است. نویسنده آیا از یک خواب حرف میزند، یا از یک حادثه در کودکی، یا از روایتی ذهنی و پریشان و بیمار استفاده کرده است. این عدم اطلاعاتی که در داستان با آن مواجه هستیم، فضایی باز را ایجاد کرده که تصمیمگیری خواننده را به همراه دارد که نتیجهگیری خودش را از اتفاقات و روایتها داشته باشد.
با این همه، جادوی برخی داستانها نیز از همین باز بودن روایت داستانی نشات میگیرد، در حقیقت نویسنده به فضای واقعی و آدمهای واقعی همانقدر پایبند است که فضا و اتفاق واقعیای را در داستانها نمیبینیم.
«دور نمیشود. خاک میشود. خاکستر میشود. آتش میشود. جمع میشود. جمع میشویم. بچهها جمع میشویم. توی خاک دست میکنیم. خاک را با آب قاطی میکنیم. دور آتش میچرخیم. خاک را شکل زالو میکنیم. زالو بزرگ میشود. خاک شکل زالو میگیرد. دست میکشیم همهمان به تن خاک، به تن زالو: زالو کور شوی... دور شوی...» (داستان آتش را که گر گرفته است، ص ۶۲)
جادوی این داستان جای هرگونه تاویلی را برای مخاطب باز میگذارد. همچنین در داستانهای دیگری که از این تکنیک استفاده شده این نوع برخورد را میبینیم. مثلا در داستان «عین روزهایی که جمعه بود» روایت از نوع روایت ساده شروع و به نوعی روایت پیچیده و باز با ساختاری جادویی منتهی میشود. داستان مردمانی که خندیدن را فراموش کردهاند و در تلاش هستند تا ببینند چگونه در سالهای پیش میخندیدند که در نهایت تلاششان با نوعی جادو تمام میشود. در واقع روایت از جایی مشخص شروع میشود و به نوعی جادو ختم میشود. جادویی که نتیجه مسخ شدن انسان ایرانی است. مسخ شدنی که نویسنده آن را در نتوانستن آدمها در خندیدن تعبیر میکند.
«حالا دندانهایمان دارد میریزد. همهمان متوجه میشویم که دندانهایمان دارد خرد میشود، میریزد توی دهانمان. عین اینکه سنگ را با دندان بشکنی. که حتما خودش خواهد شکست. درد داشت... نمیتوانیم... نتوانستیم. توی ما جماعت هیچکس نتوانست. سرما افتاد توی جانمان. دندانها ریخت. توی آن جمع... چیزی لزج چسبید به دهانمان...» (داستان عین روزهایی که جمعه بود، ص ۶۸)
نوع این مسخ شدگی در داستانهای دیگر این مجموعه به گونه دیگری است. مثلا در داستان «بودا هنوز رنج میکشد» مسخ شدگی پیرمردهایی را میبینیم که در سایه نشستهاند و مرگ خود را انتظار میکشند. یا تبدیل شدن نوعی فقر به فساد و تباهی در داستان «دور ریختن بچه...»، یا مسخ شدن شخصیت داستانی داستان «نقاب» که مجبور میشود شبیه اتفاقی که در داستان میافتد، بشود. در واقع داستانهای این مجموعه شخصیتهای داستانی خود را مجبور میکنند تا تبدیل به موجوداتی غیر از خودشان شوند. تقریبا این اتفاق در اکثر داستانهای این مجموعه رخ داده است. شاید بتوان این مسخشدگی را شاخصه اصلی داستانهای این مجموعه دانست. مسخ شدگیای که ریشه در اجتماع اطراف نویسنده این داستانها دارد. مسخ شدنی که در بسیاری از موارد هولناک است و نوعی وحشت و ترس را برای شخصیتهای داستانی به همراه دارد. این اضطراب، وحشت، ترس، هراسانگیزی در داستانهای این مجموعه به فراوانی یافت میشود. برای نمونه این اضطراب را میتوان در داستان «گم میکنی که پیدایت کنم لابد» دید. اضطراب در این داستان توام با نوعی سرخوشی سنین بلوغ است. روایت این داستان ماجرای دختری تازه به بلوغ رسیده است که وجود بچهای را در خودش احساس میکند. فشارهای اجتماعی، توهم و اضطراب درون او را تشدید میکند تا جایی که خودش را از دید دیگران پنهان میکند و در نهایت به جایی ختم میشود که تمایلاتش را نیز در همین بازی قایمباشکش با اجتماع، سرکوب میکند. در واقع نشاط و سرخوشیاش از احساس بچهدار شدن در نوعی جبر و نگاه و فشار اجتماعی تبدیل به اضطراب و در نهایت سرکوب میشود.
یا برای نمونه در داستان «دست در دست بچهاش توی پیادهروهای کثیف» نیز با همین رویکرد داستانی اضطراب، ترس، سرخوشی، سرکوب، مسخ شدگی و...روبهرو هستیم. این داستان روایت زنی است که پدری برای فرزندش پیدا نمیکند و مرد داستان او را متهم میکند که نمیتواند چنین بچهای را بهعنوان فرزند قبول کند. نمونههایی از این دست اضطراب، نگرانی، ترس، دلهره، جادو، سرکوب و مسخ شدن در داستانهای این مجموعه بسیار است.
«بچه رشد میکرد. ذرات بچه رشد میکرد. هیولا میشد. دندان در میآورد. هزار چشم و هزار گوش، هزار پاو هزار دست. بچه در رویای مادرم سنگ میشد. ذرات بچه، هزارتا بچه میشد. تکثیر میشد. خودش را به ذره دیگری میرساند و دندانش را نشان میداد. دندان تیز شدهاش را نشان میداد...» (داستان دور ریختن بچه همراه با آب لگن، ص ۵۹)
به هر حال، با تمام قوتها و ضعفهای این مجموعه، با کتابی قابل قبول از نویسنده آن مواجه هستیم که نوید داستانهای بهتری از این داستاننویس را در آینده میدهد.
ارسال نظر