او هم قد آثارش است، بلکه بزرگ‌تر!

برای من علیرضا نادری روی یکی از ستون‌های خاکستری و قطور راهروی اصلی دانشکده هنرهای زیبا متولد شد. تا پیش از آن هم بود، می‌دیدمش، قاطی هم‌دانشکده‌ای‌های دیگر، سیبل داشت یا نداشت؟ نمی‌دانم. بیشتر در جمع بچه‌های چای به دست آبدارخانه کوچک دانشکده می‌دیدمش، سیگار می‌کشید یا نمی‌کشید؟ نمی‌دانم. کیف دوشی‌اش به رسم بچه‌های آن روزهای دانشکده چرمی بود یا برزنتی، اصلا کیف با خودش می‌آورد یا یکی از آنهایی بود که کیف به همراه نداشتنش باعث می‌شد فکر کنی دانشجو است یا همین جوری اوقات فراغتش را در راهروهای دانشگاه می‌گذراند. بی‌آنکه اسمش در لیست هیچ کلاسی باشد. به هر حال تا آن روز مقابل آن ستون قطور خاکستری علیرضا نادری یکی بود از جمع بچه‌ها، مثل بقیه؛ اما تولدش یادم هست.برای من روی همان ستون و در قالب یک پوستر، پوستر که نه، یک اعلان دیواری به دنیا آمد. نوشته بود نمایش «عطا سردار مغلوب» همین. نه همین نه، روی مغلوب خط کشیده بود و بالای آن نوشته بود مقلوب. اولی با غ و دومی با ق. تا برسم به سلف سرویس که انتهای همان راهرو بود و ناهار اغلب مزخرفش را بخورم هنوز درگیر غ و ق بودم. که اگر غ باشد می‌شود این و اگر ق باشد می‌شود آن. اگر فردای مغلوب بودنش به خاطر مقلوب ‌شدنش باشد چه تلخ و اگر همان سردار مقلوب بودنش حاصل مغلوب شدنش باشد چه تلخ‌تر. این یکی از معدود روزهایی بود که معمای خوبی پیدا کرده بودم تا مزه غیرقابل توصیف ناهاری را که می‌خوردم، نفهمم. بعدازظهر فردای آن روز در تالار عزیز و پرخاطره مولوی در میان انبوه تماشاگرانی که شاید برای بسیاری از آنها علیرضا نادری زودتر روی ستونی یا جایی متولد شده بود، کارش را دیدم. نمایش طولانی بود، طولانی‌ترین نمایشی که دیده بودم و شاید بعدها هم کمتر دیدم، چند ساعت بود، از ساعت بیشتر بود، به روز و شب کشید، نزدیک دو روز، برای من نمایش «عطا سردار مقلوب» از لحظه دیدن آن پوستر با اعلان روی آن ستون با آن غ و ق شروع شده بود. در آن روزها که بیشتر آثار فربه از بازی با فرم‌های بی‌ریشه بود یا آویختن خود با آثار به قول خود علیرضا کپک زده تاریخی و کلاسیک و غالبا تمام زور و ذهنت را می‌گرفت تا یک جوری سروته‌اش را به هم بچسبانیم و متکلف بودن نشانه تشخص بود و سادگی نشانه نابلدی. دیدن نمایش «عطا سردار مقلوب» مثل نفسی بود که در حین غرق شدن کله‌ات را از زیر آب به زحمت بیرون می‌آوری و آن ‌را به ریه‌ات می‌کشی و احساس می‌کنی هنوز امیدی برای زنده‌ماندن و رسیدن به ساحل هست.

در آثاری که از علیرضا پس از آن نمایش دیدم یا خواندم آن چه بیش از هر چیز مرا به ستایش او وا‌می‌داشت، مشاهده پرتره کامل و صادقانه شخصیت خود او در لابه‌لای بندبند آثارش بود.

او جزو معدود آدم‌های اهل اندیشه است که وقتی در نمای نزدیک هم با او آشنا می‌شوی و می‌شناسیش جا نمی‌خوری. او برعکس بسیاری از شهرگان این روزگار از آثارش کوچک‌تر نیست، از دور بزرگ به نظر نمی‌آید و از نزدیک کوچک. او هم‌قد آثارش است و چه بسا بزرگ‌تر.نشد. قرار بود راجع به علیرضا نادری بنویسم نه راجع به آثارش. این کار شایسته‌ای نیست که بزرگی آدم‌ها را به واسطه هیبت آثارشان اثبات کنیم؛ یعنی اگر علیرضا آثارش به اهمیت و شایستگی «عطا سردار مغلوب» یا «پچ‌پچ‌های پشت خط نبرد» نبودند او آدم بزرگی نبود، اینکه خیلی بد است. اصلا یک جور توهین است که تو بزرگ هستی چون آثارت بزرگند و اگر آثارت به این شایستگی نبود یا در ادامه مسیر کاری‌ات کارهایی نوشتی یا ساختی که به وقار قبلی‌ها نبودند پس تو دیگر عزیز نیستی و همه صفات و فضائلت بر باد فنا است.احمقانه است مثل خیلی چیزهای دیگر، این روش محترمانه‌ای برای اشاره به خوبی‌ و بزرگی کسی نیست. پس باید از اول شروع کنم از خود علیرضا نادری.

علیرضا نادری برای من کسی است که وقتی دیگر احساس می‌کنم حوصله هیچ چیز و هیچ کس را ندارم فکر می‌کنم چه خوب بود الان موبایلم را قطع می‌کردم، راه می‌افتادم پیاده به سمت خیابان انقلاب، مقابل دانشگاه تهران و اتفاقی او را می‌دیدم که از روبه‌رو می‌آید. بعد با هم تا چهارراه ولیعصر شاید هم بیشتر تا فردوسی قدم می‌زدیم. از هر دری می‌گفتیم و بعد خداحافظی می‌کردیم، در این روزگار علیرضا نادری، نادر است.»