نقال پیر شده، سرش به شاهنامه و خوابش برده*

مسعود کیمیایی

یک بار دیگر نوشتم نعمت حقیقی، اما مشکل این است که نعمت حقیقی را یک بار دیگر بنویسم. که نه در کلام و جمله و واژه و ادبیات کمی آرام می‌گیرم و نه در میان این همه لحظه‌های جوانی و عشق. سینما و شعر و پرسه و نه در سکوت‌های کوتاهی که فقط دوربین صدا می‌کرد. این بار در این جهان نیست؛ اما آخرین اجازه فیلم این دوست «تبعید سایه‌ها» فیلمبرداری‌اش به نام اوست. نعمت حقیقی می‌دانست سحر از غروب زیباتر است. ما تمام غروب‌های فیلمنامه را در سحر می‌گرفتیم تا سحری که جسمش از این جهان رفت و جانش را در ما گذاشت، همین یکی دو نفر مانده از آن دامنه‌ی سبز. یک هنرمند، با تمام غرورهای سر به فلک کشیده، دانسته رفاقت‌های نایاب و فراموش شده و آن دوست که در قلم نیاید و ما در خفا می‌دانیم. تا عشق را بی سر و صدا رفته و هر آنچه را خواسته به پایش نفس داده. می‌گفت: «انسان برای دیدن، بیشتر از یک چشم لازم ندارد که خداوند به غول اولیس داد.» تمام آدم‌های فیلمبرداری گروهش چهار نفر بودند و ما هم چهار نفر در «داش آکل» و «گوزن‌ها» و «خاک» و فیلمی که خیلی دوست داشت، «غزل» که جهان را رنگ خودش زد.

می‌گفت: «غزل رنگ دیدن مرا دارد، نه کداک.»

این سلن و جای لنز «آریفلکس» از سر انسان برای دیدن جهان زیاد است. با لنزهای بیشتر، جهان زیباتر نمی‌شود. چهره انسان کامل نمی‌شود.

این خلقت هنرمند است که با خلقت جان،‌انسان را زیباتر می‌کند.نعمت حقیقی بهترین بود تا این لحظه که انسان و زندگی و سرشت، حقیقت و فقر و سرکوب را در سینمای ما هنرمندانه دید. نعمت حقیقی را یک بار دیگر نوشتم. باهیچ نوشتنی رازهای او فاش نمی‌شود. یک عمر دیگر می‌خواهد که این عمر را مرور کند.

* شعری از نعمت حقیقی در سال‌های جوانی