گل یخ شعر نسل‌ها شد

مجادله شعری، بحث و «بزن‌بزن‌های فکری» با آن ظهرهای دوشنبه «کافه فیروز» و رییس رییس گویان «جلال آل احمد» که او هم وارد جمع تمام بچه‌های کافه فیروز می‌شد. بحث‌ها، نظرها و خبرهای روز که نقطه‌ ثقلش آن جا بود. شب‌های «کافه نادری» و «کافه فیروز» که هیچ فاصله‌ای در آنها ایجاد نمی‌شد و سر شب‌ همه یکدیگر را در آنجا می‌دیدیم و شعرهایمان را برای هم می‌خواندیم. بی‌آنکه حتی یک شب کسی غیبتی داشته باشد و اگر یکی‌مان دو سه روز غیبت می‌کرد، می‌دانستیم گرفتار ساواک شده است و مبتلا به «سین،‌ جیم» پس دادن. خلاصه کارمان به جایی می‌رسید که هر کدام سعی می‌کردیم به افعی شدن نزدیک شویم و لمس کردن طلسم ادبیات واقعی معاصر، هر کسی به شکلی سعی می‌کرد در نوگرایی و تازه‌گرایی در ادبیات واقعی معاصر، از دیگری جلوتر بیافتد. حتی بودند کسانی که از روال و طرز شعر نیمایی پناه به قالب غزل بردند و غزل‌های زیبایی‌شان پهلو به شعرهای خوب نو و معاصر می‌زد. نمونه‌اش «حسین منزوی» با غزل‌های طرفه و تازه‌اش، که هنوز هم چند بیتی از آن غزل‌ها در ذهنم هست که می‌گفت:

حماسه‌ای است که می‌آید این صدا از کیست

صدای کیست اگر این صدا، صدای تو نیست

تو از معابد مشرق زمین عظیم‌تری

شکوه چشم تو و بهشت من تماشایی است

که در آن روز و روزگاران زمزمه‌ دوستان شده بود و دل سوخته‌گانی چون اصغر واقدی، عمران صلاحی و علی باباچاهی که شعرهای‌شان زمزمه‌گر «گوشه‌نشینان» فیروز بود. نمونه‌اش شروع شعر معروف باباچاهی است که می‌گوید:

«من از آبشخور غوکان بد آواز می‌آیم جهان در زیر پای ماست...»

یا اصغر واقدی:

به ما اجازه ندادند که شعر عاشقانه بگوییم.

روزگار این چنین می‌گذشت و ما پیر این لحظه‌ها می‌شدیم که برخورد در دانشگاه با «کورش یغمایی» و «هومان داریوش» (برادر هژیر داریوش کارگردان معروف سینمای ایران) که هر سه در یک کلاس درس‌های «جامعه‌شناسی» را بلغور می‌کردیم و هر کدام‌مان به زمزمه‌ای از هنر، دل خوش. «هومان» پیانو می‌زد، کورش گیتار؛ که ناگهان سه‌تایی تصمیم به ساختن شعری و آهنگی و ترانه‌ای گرفتیم. تابستان داغ بود. از پله‌های «دانشگاه ملی» سابق به سوی کلاس می‌رفتم. به ناگهان چشم‌های سیاه زغالینی را به یاد آوردم که ستاره اشک‌ها از تاریکی مژه‌هایش می‌پرید، یادآوری آن چشم‌ها مرا روی همان پله‌ها نشاند. برای خودم «غریبی» کردم. ترانه «گل‌یخ» در همان ثانیه‌ها و دقیقه‌های بسیار کوتاه تمام درونم را گرفته بود که با این بیت‌ها شروع شد «غم میون دو تا چشمون قشنگت لونه کرده، شب تو موهای سیاهت خونه کرده، دو تا چشمون سیاهت، مث شب‌های منه، چه بخونم؟ جوونیم رفته، صدام رفته دیگه

گل یخ توی دلم، جوونه کرده...»

و آهنگ «گل‌یخ» با یک سال کارکردن متداوم به پایان رسید. کورش آهنگش را ساخته بود و دنبال خواننده می‌گشت. گفتم عزیزم، خودت بخوان. این شعر مال این مردم است، «درد مشترکی» است که همه ما را می‌آزارد. این مردم صدایی نمی‌خواهند که «فلک الافلاکی» باشد. زمزمه درونی عشق را می‌خواهند که چونان آیینه‌ای رو در روی آنان باشد... این شعر، «تنهایی» است که با زهر تلخ مرگ قاطی شده است. روزگار ما این شعر را می‌خواهد. تصویر انسانی در هزارتوهای انزوا...

مگر «کارل سندبرگ» Carl Sandburg شاعر بزرگ دنیا آوازخوان بزرگی است؟ اما شعرهایش را با گیتارش در کوچه‌ها و خیابان‌ها برای آدم‌های سرزمینش زمزمه می‌کند و سنتش تاثیرگذار بر خیلی‌ها است، حتی «نرودای» بزرگ آرزوی آن را داشت که کاش شعرهایش را مانند «کارل سندبرگ» برای مردمش در خیابان‌ها آواز می‌خواند. بگذار پرنده‌های خفته در کلماتت از سرانگشت‌هایت به طرف آسمان‌ها بروند و چنین شد. شعر «گل یخ» با آن صدای آرام‌بخش. «کوروش یغمایی» سراغ آسمان‌ها را گرفت و هر ایرانی آن را زمزمه کرد و هنوز سی و سه چهار سال که از آن روزگار می‌گذرد زیر هر آسمان وقتی آهنگ «گل یخ» پخش می‌شود، اگر در زیر آن آسمان ایرانی‌ای وجود داشته باشد، این بغض، یا بهتر بگویم این بن‌بست بزرگ آدمی را آواز می‌دهد و غم سترگ انسان در تمامی وجودش شعله می‌کشد... من اگر هنوز هم بخواهم به سراغش بروم، عشق، ستاره و تکه‌ای از آسمان آبی را با یادش به «خانه» می‌برم، چرا که با این شعر و خواندن دوباره عشق، ستاره‌های آن چشم‌ها را به یاد می‌آورم که مثل باران می‌بارید. چه ثانیه‌هایی که دامنش پشتوانه عظیم عشق بود... یاد «منوچهر آتشی» بزرگ می‌افتم در آن روزگاران دور، در آن فضای مه گرفته «کافه فیروز» که به آرامی گوشزدم می‌کرد: «مهدی یک شاعر حتی یک شعر خوب داشته باشد کافی است تا هزاران شعر بد و متوسط ...»

خلاصه شعر «گل یخ» شعر نسل‌ها شد. حتی نسل امروز با شنیدن آن به تمامی آن را زمزمه می‌کنند، گویی ما همه در «امروز» متولد شده‌ایم و همه با یک زبان سخن می‌گوییم.

منبع:ببار این‌جا بردلم؛نشر فرهنگ ایلیا،۱۳۸۴