آقای مافیا، کوروش را برای ما بگذار
مافیای لاله زار و هزار درد بیدرمان دیگر اجازه نمیدهد علاقهمندان ستاره بی بدیل موسیقی این سرزمین، صدای کوروش را در تنهایی همیشگی زندگی جاری کنند.
یاسین نمکچیان
مافیای لاله زار و هزار درد بیدرمان دیگر اجازه نمیدهد علاقهمندان ستاره بی بدیل موسیقی این سرزمین، صدای کوروش را در تنهایی همیشگی زندگی جاری کنند. حالا سالهاست بیهیچ دلیل و بهانهای «ملک جمشید» را به محاق توقیف کشاندهاند و ستاره را مثل همان سالهای گذشته خانهنشین کردهاند. حالا سالهاست کوروش یغمایی در یکی از آپارتمانهای اتوبان چمران در گوشهای کز کرده و به روزگار از دست رفتهای فکر میکند که مثل برق از کنارش گذشت .او به کسی باج نمیدهد. این را تمام آنهایی که میشناسندش میدانند و همین بهانه خوبی است برای دستهای پشت پردهای که دستش را از زیباییهای زندگی کوتاه کردهاند. آن روزگاری که درها باز بودند و خیلیها رفتن را به ماندن ترجیح دادند، او ایستاد، چرا که دلش نمیآمد چمدانش را ببندد و با سرزمین مادریاش خداحافظی کند. حالا تاوان آن عشق به یادماندنی، تنهایی است و ترس. فقر است و غربت و اینکه در دل همین تهران خاطرهانگیزش غریب مانده، غمانگیزترین بغض این روزهای اوست.
در لابهلای این همه آلبومهای رنگارنگی که هر روز روانه بازار موسیقی میشود و خیلیهایش مصداق روشن ابتذال است؛ آثار او گمشدههایی هستند که دیگر طرفداران پرو پاقرص استاد هم از یافتنشان ناامید شدهاند و کسی هم پاسخگویش نیست. البته خیلیها خوب میدانند مثلا اگر «ملک جمشید» به میدان بیاید تا مدتها نبض بازار موسیقی را در دست میگیرد و برنامههای سایههای پشت پرده به هم میریزد. کوروش یغمایی به کسی باج نمیدهد و همین نکته بهانهای است تا در حاشیه بماند و با زندگی پا در هوایش دست و پنجه نرم کند. دایی جان ناپلئونی فکر نمیکنیم و اینها واقعیتهای انکارناپذیری است که در فضای فرهنگی وجود دارد. دلال بازی و مافیایی که فوتبال ایران را به مرز نابودی کشانده و برایش منشور اخلاقی نوشته میشود و برنامههای صداوسیما را اشغال میکند، سالهاست که در لالهزار و استودیوهای زیرزمینی سایهاش را روی موسیقی انداخته است. او از جنجال بدش میآید و میخواهد مسالمتآمیز مشکل را حل کند .مصاحبه نمیکند. حرف نمیزند. چیزی نمیگوید تا شاید بهانهای باشد که شرایطش سختتر شود. عادت کرده است که سالها از پلهها بالا برود و از این اتاق به آن اتاق سرگردان شود و دو باره با ناامیدی بیشتر سرازیر شود. عادت کرده است در تنهایی سازش را دست بگیرد و فریادش را به بادها بسپارد. راستی برای یک موزیسین حرفهای که عمرش را گذاشته و موهایش را سپید کرده چه دردی بزرگتر از اینکه اجازه نمیدهند کار کند، وجود خواهد داشت. همین شرایط مازیار و فرهاد و فریدون فروغی را دقمرگ کرد و تنها مانده کوروش که شاید هزار بار آرزوی مرگ کرده است. تعارف که نداریم. مگر آدمی تا چه اندازه میتواند تاب این همه نامهربانی را داشته باشد. امروز تولد کوروش یغمایی است. میخواستیم بنویسیم تولدت مبارک استاد که یک عمر از شنیدن ترانههایت لذت بردیم و با «گل یخ» هزار بار روزگار عاشقی را گریستیم. میخواستیم بنویسیم با «سیب نقرهای» به باغ بزرگ شهر رسیدیم و با «ماه و پلنگ» به کوچه خیره شدیم و «آرایش خورشید» را حسرت خوردیم. میخواستیم بنویسیم «کابوس» تقدیر تلخ عابران پیادهروهای این زندگی لعنتی است اما وقتی دست و دل آدمی میلرزد، چطور میتواند قلم را در دستهایش بگیرد و زیبا برقصاندش. چطور میتواند تولدت را تبریک بگوید وقتی پاییز از زانوهایت بالا رفته است.
ارسال نظر