«گابریلا، میخک و دارچین» تصویرى از قدرت نهفته در فساد

‏فتح‌ا... بی‌نیاز

درباره کم و کیف کتابى از آمریکاى لاتین که براى اولین ‏بار در فهرست پرفروش‏ترین کتاب‏هاى آمریکاى شمالى قرار گرفت گرچه در سال ۱۹۴۵ جایزه ادبى نوبل به خانم گابریلا میسترال شاعره شیلیایى داده شد و گرچه در محافل دانشگا‏هى سوربن، هاروارد و مریلند اشعارى از بورخس، نرودا و دیگران خوانده و روى آنها بحث مى‏شد و گرچه این گابریل گارسیا مارکز کلمبیایى بود که توفان نهایى ادبیات آمریکاى لاتین را در سال ۱۹۶۷ با صد سال تنهایى‏اش بر پا کرد، اما اولین رمان آمریکاى لاتین که در سال ۱۹۶۸ در فهرست پرفروش‏ترین کتاب‏هاى کشورهاى آمریکا و کانادا قرار گرفت، «گابریلا، میخک و دارچین» اثر خوزه آرمادو برزیلى بود که در سال ۱۹۵۸ نوشته شد.

این رمان، روایتى است قوى و خوش‏ساخت که هر خواننده بااحساسى را به گریه مى‏اندازد؛ زیرا به‏وضوح شاهد نابود شدن زیبایى‏ها و پاکى‏ها است، زیرا مى‏بیند فساد جامعه به‏حدى نیرومند است که «زیباترین و پاک‏ترین قلب‏ها» را که براى ما نماد خیلى چیزها مى‏توانند باشند، به تباهى مى‏کشاند. پول، رشوه، زد و بند، حرص و بى‏رحمى ناشى از تملک بیشتر، بدون اطناب کلام و حاشیه‏روى - به‏ عقیده من به‏جز شش مورد در کتابى پانصدصفحه‏اى- و ضرباهنگ روایت، هرچند گاهى دیالوگ‏ها آن را از نفس مى‏اندازند، سیمایى تمام‏عیار از برزیل به ما نشان مى‏دهد. به‏همین دلیل از خواننده اجازه مى‏خواهم که ابتدا برزیل آن زمان را به او معرفى کنم، سپس به بررسى مختصر رمان بپردازم تا چنانچه رغبتى در او پدید آمد، خواندن این اثر را در برنامه کارى خود قرار دهد.

سیاهى برزیل رمان چه گذشته‏اى دارد: نخستین ساکنان برزیل بومیان «گوارانى» و «توپینا» بودند که در مقایسه با اقوام اینکا، مایا و آزتک، در دیگر کشورهاى آمریکاى لاتین از فرهنگ پایین‏ترى برخوردار بودند. حدود سال ۱۵۰۰ میلادى ناوگان پرتغالى‏ها به فرماندهى پدرو آلوارش کابرال به کرانه‏هاى برزیل رسید.

نیروها پیاده شدند و چون درختان قرمزرنگ و درخشانى در آن‏جا دیدند، اسم آنها را "چوب برازا" گذاشتند. برازا به زبان پرتغالى به معنى اخگر و شراره آتش است.

از آن‏پس این سرزمین برازیل یا برزیل خوانده شد و البته یکى از مستعمره‏هاى پرتغال. در سال ۱۸۰۷ میلادى که ناپلئون کشور پرتغال را تصرف کرد، پادشاه آن ژان ششم به ریودوژانیرو فرار کرد و این شهر بندرى را پایتخت امپراتورى پرتغال اعلام کرد.

پس از شکست ناپلئون، پدرو پسر ژان ششم فرمانرواى برزیل شد و در سال ۱۸۲۲ برزیل را یک کشور مستقل اعلام کرد. در سال ۱۸۸۸ در حکومت پدروى دوم (پسر پدرو) برده‏دارى لغو شد. پدروى دوم در سال ۱۸۸۹ مجبور به کناره‏گیرى از سلطنت شد و از آن پس حکومت جمهورى به دست فرمانروایان نظامى افتاد. نویسنده، برزیل این رمان را در شهرى موسوم به ایلهوس و در سال ۱۹۲۵ جلوه مى‏دهد.

شهر در بنگاه‏هاى صادرات و واردات غیرقانونى متعلق به زمامداران، قمارخانه‏ها و مراکز فسق و فجور و به‏طور خلاصه در انحطاط غرق شده است و دور تا دور آن هزاران گرسنه و ژنده‏پوش ایستاده‏اند و با حسرت به سرهنگ‏هاى شیک‏پوش و باابهت - که در عین‏حال زمینداران بزرگ هم هستند - و زن‏هاى همراه آنها زل مى‏زنند. ایلهوس نماد برزیل انحطاط‌زده است؛ نماد سرزمینى است که هیچ کارى بدون رشوه پیش نمى‏رود، علم و خرد مسخره مى‏شود و ابتذال و لودگى ستایش مى‏گردد. هر کس براى پیشرفت کارش، حق دیگران را پایمال نکند و از زد و بند دورى جوید، احساس باخت مى‏کند. خود حکومت که به‏وسیله سرهنگ‏هاى زمیندار و بزرگ‏مالک‏هاى قهوه و کاکائو اداره مى‏شود، عامل اصلى این تباهى اخلاقى است و خواننده را یاد این گفته مونتسکیو مى‏اندازد که «مصیبت واقعى زمانى اتفاق مى‏افتد که دولت، ملت را فاسد کند.»

داستان یا قصه رمان هم که ظاهرا عاشقانه است، بسیار جذاب است. یک عرب مهاجر(در رمان صد سال تنهایى، گزارش یک مرگ و...از مارکز هم آنها را مى‏بینم)، مردى به نام نجیب به زنى دل مى‏سپارد که او را به‏عنوان آشپز به خانه مى‏آورد. نام این زن، گابریلا است.

دلربایى این زن دورگه از معصومیتى فرشته‏گونه سرچشمه مى‏گیرد، هم مظهر شیطنت و سرزندگى است و هم تجلى شادى و تبسمى همیشگى. چونان ماهى که نه، بلکه همچون پرى دریایى شنا مى‏کند و صدایش چنان است که عمیق‏ترین تارهاى وجود را به ارتعاش در مى‏آورد. او نماد انسان وحشى و خوب و ساده و در عین فقیر اما خوشبخت است. نجیب با این زن ازدواج مى‏کند، اما دریغ و درد که چون خود او هم در بستر سیل جارى افتاده است و براى پیشرفت کارش وارد مناسبات ناسالمى مى‏شود، پس از عارضه‏هاى فساد در امان نیست. او براى حفظ و نگه‏دارى گابریلا به امور نادرست تن مى‏دهد، اما نمى‏داند که در نبود پاکى و سلامت، هر چیزى مى‏تواند به ضدخود تبدیل شود. قرار نیست فسادى که ما براى گذران زندگى روزمره‏مان آلوده‏اش مى‏شویم (دادن و گرفتن رشوه، زد و بند، زیرپاگذاشتن قانون و...) در دایره‏اى که دلخواه ماست محدود شود. به‏قول شکسپیر «زشت‏کردارى نکن که به این‏گونه خود را تبه مى‏کنى.» و مگر امروزه روانشناس‏ها عقیده‏اى

جز این دارند.

فساد ظاهرا بیرونى به خانه نجیب و گابریلا نفوذ مى‏کند و غرایز بر عواطف سلطه پیدا می‌کنند. به این‏سان اگر عشق و زیبایى و پاکى را نماد دنیاى انسانى بدانیم، باید گفت در این رمان این هر سه در پاى فساد قربانى مى‏شوند تا قدرتمندان به اقتدار خود ادامه دهند. رابطه و شخصیت این زوج به جایى مى‏کشد که خواننده نمى‏تواند دل نسوزاند. از این منظر آمادو واقعا خالق یک رمان بزرگ عشقى است؛ عشقى که شخصیت‏هاى روایت را به دنیایى تغزلى سوق مى‏دهد- اما دنیایى سخت شکننده. هر چه وضع شهر بهتر مى‏شود و بر رونق اقتصاد افزوده مى‏گردد، این دنیا و اصلا هویت مردم بیشتر فنا مى‏شود. وقتى هم وضع مالى بد مى‏شود، از پزشک و مهندس و کشاورز گرفته تا زن خانه‏دار و تاجر و کشیش براى زندگى بهتر، بیشتر از پیش زندگى خود و اطرافیان را به فسق آلوده مى‏کنند. به این ترتیب نویسنده جهانى خلق مى‏کند که در هر شکلى از گردش خود، فردیت انسان را زیر پا مى‏گذارد.

ترجمه انگلیسى اثر آهنگین است، در مورد زبان اصلى نمى‏توانم داورى کنم، اما یکى از دوستان ایرانى مقیم آمریکاى لاتین که به زبان‏هاى اسپانیایى و پرتغالى تسلط دارد، مى‏گوید نثر و لحن رمان چیزى است نزدیک به شعرهاى محلى خودمان؛ یعنى هم بسیار ساده، با معنى و هم پرکشش.

منتقد نامى آنتونیو سوسا درباره این رمان گفته است: «آمادو با استفاده از عناصر آب، ماه، شب، باد و جنگل اثرش را در مقیاسى جهانى تثبیت مى‏کند و معنایى زمینى به آن مى‏بخشد. او به‏دلیل اشراف بر این مضامین، مضمون عشق را شکل مى‏دهد و این مضمون است که بر همه رمان سایه مى‏اندازد.»